ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ادبیات ایران

bus
دستانم آماده‌ی لرزیدن بود اما انگار دستان او از قبل‌تر به لرزیدن عادت داشت. صدایم داشت به قطعی می‌رفت اما انگار صدای او از قبل برای وصل کردن کلمات جان داده بود. پاهایم رو به خشکی می‌رفت اما انگار راه رفتن…
گمان نمی‌کنم از آن موقع چیز جدیدی به این جهان اضافه شده باشد. فقط مردم کمی نسبت به من مهربان‌تر شده‌اند. مردها وقتی به من می‌رسند به رسم احترام گام‌هایشان را کُند می‌کنند؛ همه‌ی بچه‌ها به من سلام می‌کنند…
روی صحنه بچه‌ها درست مثل تمرینها بعد از کشتن سرباز اسرائیلی با سنگ‌ها و چوب‌هایشان بالای سر جنازه سرباز اسرائیلی شق و رق ایستاده بودند. مانوک هم وسط صحنه افتاده بود. از سر و صورتش خون می‌آمد. صورتش پاره…
این لقبی بود که با آن من را در مدرسه صدا می‌کردند. دلیلش را هم نمی‌دانستم. یک روز یکی از قلچماق‌های کلاس یک پس گردنی به من خواباند و بعد هم گفت:«قالپاق». از آن روز اسم من ماند قالپاق… 
دیر وقت است و تاریکی به اتاقم سرایت کرده. این آغاز میعاد همیشگی من و خیال توست. پیش از خواب؛ آن‌جا که همه چیز دست‌ یافتنی‌ست. آن‌جا که تو را دارم. آن‌جا که صدایت می‌کنم. آن‌جا که صدایم می‌کنی…
ایک‌بیری حرف زدنش را هم بلد نبود. نمی‌دانست چطور حرف بزند که دل آدم را با خودش ببرد. شوهر خدابیامرزم یک کلمه که از دهنش بیرون می‌پرید حاضر بودم جانم را برایش بدهم، بچه که چیزی نبود…
کمی این پا آن پا کرد و درجا ایستاد. چند قدم برداشت و نوکی به زمین زد و باز ایستاد. مهرداد طاقت نیاورد و کرمش گُل کرد. سکوت را شکست و با توپ محکم کنارش کوبید. سبزینه با شلیک توپ شوکه شد. با سرعت دوید و دور شد…
آن شب، آغازی بود بر دعوا و مرافعه‌های پیاپیِ من و مراد. اندک‌اندک ترس من از مراد، جای خودش را به نفرت و خشم داد. از مراد می‌ترسیدم که بخواهد دست بلند کند. با اینکه میان‌سالی را رد کرده بود، دستش سنگین و زورش زیاد…
سرش داشت کم‌کم گرم میشد. برای اینکه بوی عرق از دهانش نیاید هرچند دقیقه یکبار چند دانه گردو از جیبش درمی‌آورد و در دهانش می‌انداخت. طولی نکشید که اینبار دو نفر بدون آنکه در بزنند وارد شدند. یکی از آن‌ها مردی…
پلک‌‌هایش باز و بسته می‌شد. جلوی موهایش به طور حزن‌انگیزی روی پیشانیش ریخته بود و مقنعه‌ طوسی‌اش دور گردنش راه صدایش را بند آورده بود. پی در پی نفس می‌زد و پره‌های بینیش باز و بسته می‌شد…
در سیستمی که تجاوز سعید طوسی‌ها، قتل نجفی‌ها، اختلاس خاوری‌ها و زنجانی‌ها، فساد و قساوت مرتضوی‌ها بی‌مجازات مانده و بدون «کش دادن» به دیده‌ی اغماض نگریسته می‌شود، ادیبان به دهشتناک‌ترین شکل شکنجه و کشته می‌شوند…
الیف شافاک می‌گوید اگر می‌خواهی چیزی را در زندگی از بین ببری باید دیوار ضخیمی دور آن احاطه کنی و اگر دیگر آن پدیده نتواند با دنیای خارج ارتباط برقرار کند به شدت با این خطر روبرو می‌شود که از درون نابود شود…