hand

بنویس، حتی اگر دستت بلرزد

جواد طاهری

نوشتن فقط کار با کلمات نیست. راهی برای بیان زنده‌بودن هم هست. اینکه توی این دنیا، وسط این‌همه سر و صدا، یه صدایی هست که مال توئه…

چرا می‌نویسیم

تا حالا شده یک شب، وقتی همه خوابن، توی سکوتِ خونه چراغ اتاقت روشن باشه و یه دفتر جلوته، یه خودکار تو دستت، و هیچ‌کس جز خودت نباشه؟ اون لحظه‌ها، اون خلوت‌های عجیبی که انگار صداهای دنیا خاموش می‌شن، همون‌جاهاست که نوشتن اتفاق می‌افته. نه از سر اجبار. نه برای نمره، نه برای انتشار، نه حتی برای اینکه کسی بخوندش. فقط برای اینکه یه چیزی توی دلت می‌لرزه و می‌خوای بریزش بیرون.

نوشتن، برای خیلی‌هامون چیزی فراتر از یک مهارته. یه جور پناهگاهه. یه راه برای موندن، فهمیدن، یا گاهی فقط تحمل کردن. گاهی می‌نویسی چون درد داری. گاهی چون خوشحالی و نمی‌دونی با این همه شادی چیکار کنی. گاهی چون یه چیزی تو گذشته جا مونده و فقط با نوشتن می‌تونی بهش برگردی.

خیلیا فکر می‌کنن نوشتن فقط کار نویسنده‌هاست. اما واقعیت اینه که همهٔ ما تو یه جایی از زندگی می‌نویسیم. روی دیوار مدرسه، تهِ دفتر خاطرات، توی کپشن اینستاگرام یا توی نامه‌ای که هیچ‌وقت نفرستادیم. نوشتن یه جور بودنِ بی‌واسطه‌ست. همون‌قدر واقعی، همون‌قدر لخت و بی‌دروغ.

برای من نوشتن، نگاهی از بالا نگاه نیست؛ تعریف‌های آکادمیک یا سبک‌ها و مکتب‌ها نیست. برای من حرف‌زدن با یه آدم دیگه‌ست؛ مثل دوتا آدم که دارن چای می‌خورن و درباره چیزی حرف می‌زنن که هر دو خیلی بهش فکر کردن. گاهی از خودم می‌پرسم نوشتن واقعاً چیه؟ چرا انقدر مهمه؟ چرا انقدر شخصیه؟ چطور تو این دنیای پرسرعت دیجیتال، هنوزم دست از سر ما برنمی‌داره. و چطوری می‌تونه نجات‌مون بده.

‌‌

از غار تا قلم

قبل از اینکه انسان‌ها شروع کنن به نوشتن، حرف زدن بلد بودن. توی قبیله‌ها، کنار آتیشا، قصه می‌گفتن. داستان شکار، ترس از آذرخش، دلتنگی برای مرده‌ها… همه‌شو با صدا و اشاره منتقل می‌کردن. ولی حافظهٔ انسان، محدود بود. صدا، رد خودش رو تو هوا جا می‌ذاره و می‌ره. برای همین یه روز، یه نفر، احتمالاً کنار یه دیوار سنگی، یه نقشی کشید. شاید یه حیوان. شاید یه آدم با نیزه. شاید این اولین تلاش برای «نگه‌داشتن چیزی روی زمین» بود.

نوشتنْ اولش تصویری بود؛ در مجموعه‌ای موسوم به «خط». خط هیروگلیف مصر باستان، خط میخی بین‌النهرین، یا خط سانسکریت هند – همه‌شون تلاش‌هایی بودن برای تبدیل گفتار به نشانه. و هر کدوم، کم‌کم با خودشون یه «فرهنگ» آوردن. درنتیجه نوشتن شد ابزار قدرت: شاه‌ها فرمان می‌دادن، روحانیون کتیبه‌ها رو می‌نوشتن، دانشمندا حساب و کتاب‌ها رو ثبت می‌کردن.

ولی مردم عادی چی؟ اون‌ها تا مدت‌های مدید نوشتن بلد نبودن. چون نوشتن یه مهارتِ خاص بود. باید یاد می‌گرفتی، تمرین می‌کردی، و گاهی حتی پول می‌دادی تا یکی برات بنویسه. بعضی‌ها حتی نامه‌هایی داشتن که خودشون نمی‌فهمیدن چی توشه، چون سواد نداشتن.

اما سرانجام میل خوندن و نوشتن بر محدودیت‌ها غلبه کرد؛ نوشتن عمومی‌تر شد. کاغذ اومد، چاپ اختراع شد، و مردم عادی کم‌کم وارد دنیای کلمات مکتوب شدن. دیگه فقط شاه‌ها و کشیش‌ها نبودن که حق حرف زدن داشتن. کشاورز، معلم، زن خانه‌دار، کارگر… همه تونستن صدای خودشون رو روی کاغذ بیارن.

و این، دنیا رو تغییر داد!

فکر کن یه زن تو قرن ۱۷، که هیچ‌کس صدای واقعیش رو نمی‌شنید، یه دفتر داشته باشه که توش دربارهٔ زخم‌هاش بنویسه. یا یه شاعر تو دوران جنگ، که دردهاش رو تو نامه‌هایی که هیچ‌وقت نفرستاده، جمع کنه. یا حتی خود تو، وقتی برای بار اول یه داستان نوشتی، یه جمله، یه یادداشت تو دفتر خاطراتت… همه‌ش نوشتنه. یه زنجیرهٔ هزاران ساله از انسان‌هایی که خواستن چیزی رو نگه دارن، بفهمن، یا فقط یه کم سبُک‌تر شن.

خط و نوشتن یه اختراع بود. اما شاید مهم‌تر از اون، یه واکنش انسانی بود. به تنهایی، به فراموشی، به مرگ. انگار نوشتن، راه ماست برای اینکه بگیم: «من بودم. این حس رو داشتم. این حرف رو زدم. این زندگی، واقعاً اتفاق افتاد.»

‌‌

نوشتن به مثابه خودشناسی؛ دفترچه به مثابه آینه

بعضی وقت‌ها، آدما یه دفتر دارن که با کسی شریکش نمی‌کنن. نه چون توش راز بزرگی نوشتن، بلکه چون توش خودشونن. بدون رتوش، بدون ژست. اون دفتر، هرچی که باشه ‌ــ‌ یه سررسید قدیمی، یه اپلیکیشن یادداشت تو گوشی، یا یه تیکه کاغذ پاره ‌ــ‌ همون‌جاست که آدم خودش رو می‌بینه. نه اون‌طوری که دنیا می‌خواد، نه اون‌طوری که باید باشه، بلکه همون‌طوری که هست.

نوشتن، همیشه فقط برای «بیان» یا ابراز چیزی نبوده؛ خیلی وقت‌ها برای «فهمیدن»ه. ما خیلی وقت‌ها نمی‌دونیم دقیقاً چی فکر می‌کنیم تا وقتی که ننویسیم‌ش. انگار کلمات، چراغ‌قوه‌هایی‌ان که می‌تابن روی گوشه‌های تاریک ذهن‌مون.

یادت هست آخرین باری که از یه اتفاق ناراحت شدی و نمی‌دونستی چرا، چی شد؟ شاید نِشستی نوشتی. چند خط، بی‌هدف، بی‌ساختار. ولی توی اون نوشتن، یه جایی فهمیدی ریشهٔ اون ناراحتی کجا بود. نوشتن، گاهی از حرف زدن هم عمیق‌تره. چون موقع حرف زدن، ممکنه مخاطب رو در نظر بگیری، ممکنه نصف حرف رو بخوری. ولی روی کاغذ، اگه بخوای، می‌تونی خودت رو کاملاً بی‌پرده ببینی.

خیلی از روان‌شناس‌ها ژورنال‌نویسی رو توصیه می‌کنن. نه برای شاعر شدن، نه برای چاپ کردن، فقط برای اینکه بتونی خودتو بفهمی. نوشتن درباره روزت، درباره ترس‌هات، درباره چیزایی که نمی‌تونی بلند بگی. حتی نوشتن با غلط املایی، با خطِ کج‌ومعوج. مهم نیست ظاهرش چیه. مهم اون چیزیه که بیرون می‌ریزه.

نوشتن یه جور مکالمه با خودته. گاهی به خودت نامه می‌نویسی. گاهی با کودک درونت حرف می‌زنی. گاهی با کسی که دیگه نیست. گاهی با آینده‌ای که هنوز نرسیده. هر بار یه طرف مکالمه‌ای و طرف دیگه هم خودتی. عجیبه، نه؟ ولی کار می‌کنه.

نوشتن کمک می‌کنه بفهمیم چی رو می‌خوایم، چی رو از دست دادیم، چی رو باید ببخشیم. خیلی از ماها بعد از یه بحران بزرگ ‌ــ‌ از شکست عشقی گرفته تا مرگ عزیز یا مهاجرت و غربت ‌ــ‌ اولش گیج و خسته‌ایم. ولی بعد از چند صفحه نوشتن، انگار یه خط‌کشی می‌افته وسط افکارمون. سردرگمی کم‌کم تبدیل می‌شه به جمله. جمله تبدیل می‌شه به معنا. معنا منظور رو می‌رسونه و….

و نکتهٔ بامزه‌ش اینه که لازم نیست نویسنده باشی. فقط باید روراست باشی. صادق با خودت. بگی: «الان این‌طور حس می‌کنم. نمی‌فهمم‌ش، ولی هست.»

و اون لحظه، نوشتن می‌تونه هم درمان باشه، هم اعتراف، هم دعا.

‌‌

نوشتن و هویت جمعی؛ «ما» روی کاغذ

نوشتن فقط برای گفت‌وگو با خودت نیست. گاهی هم یه جور حرف زدن با دنیاست. مخصوصاً وقتی می‌خوای بدون فریاد زدن، شنیده بشی. یه چیز عجیب در مورد کلمه‌ها هست: وقتی از دهن بیرون میان، زود می‌رن، ولی وقتی نوشته می‌شن، می‌مونن. می‌شن سند. می‌شن تاریخ. می‌شن خاطرهٔ جمعی.

وقتی یه ملت، داستان‌هاش رو می‌نویسه، وقتی قصهٔ زخم‌هاش، شادی‌هاش، مقاومت‌هاش و شکست‌هاش ثبت می‌شن، اون ملت خودش رو می‌سازه. نوشتن می‌شه آینه‌ای که مردم توش، خودشون رو می‌بینن. خود واقعی، با همهٔ پیچیدگی‌ها.

وقتی اولین بار داستانی از یه نویسندهٔ معروف خوندی، یا شعری از نیما یا فروغ، و حس کردی چیزی ته دلت لرزید. اون کلمات فقط برای سرگرمی نبودن. انگار یه نفر، یه جایی، تونسته بود اون چیزی رو که تو نمی‌تونستی بگی، برات بگه. و همین به شکل‌گیری هویت جمعی کمک میکنه: وقتی تجربهٔ فردی یکی، تجربهٔ ماها می‌شه. ما با خوندن، با نوشتن، تبدیل به «ما» می‌شیم.

تو کشورهایی که آزادی بیان محدوده، نوشتن می‌تونه خطرناک باشه. چون قدرتِ نوشتن یعنی قدرت. وقتی کسی جرأت کرده چیزی رو بگه که قرار نبوده گفته بشه؛ وقتی سکوت ترس شکسته شده. برای همینه که دیکتاتورها از نویسنده‌ها می‌ترسن. چون حتی وقتی فریاد زدن ممکن نیست، نویسنده‌ها می‌تونن بنویسن.

گاهی نوشتن برای اعتراضه؛ برای شکستن و خراب‌کردنِ چیزی؛ گاهی اما برای محافظت کردن از چیزی. برای حفظ سنت، حفظ زبان، حفظ خاطره. نسل‌های مهاجر، اونایی که از وطن دور شدن، می‌نویسن تا چیزی از ریشه‌هاشون گم نشه. می‌نویسن برای بچه‌هاشون، برای فردا. گاهی هم فقط برای دل خودشون. چون اگه ننویسن، ممکنه فراموش کنن که از کجا اومدن.

نوشتن کمک می‌کنه که یه جامعه، گذشته‌شو بشناسه، حالشو تحلیل کنه و آینده‌شو بسازه. نویسنده، مورخ نیست، ولی تاریخ رو هم‌زمان ثبت می‌کنه و زیر سؤال می‌بره. می‌گه: «این هم یه روایته، یه زاویه دیگه. ببین، بخون، فکر کن.»

نوشتن یعنی ساختن حافظه جمعی. همون حافظه‌ای که اگه از بین بره، انگار یه بخش بزرگی از هویت یه ملت پاک شده. واسه همینه که کتاب سوزوندن، ممنوع کردن، سانسور کردن، فقط کار با کلمه‌ها نیست؛ حمله به خودآگاهیِ یه جامعه‌ست.

و این وسط، شاید ساده‌ترین نوشتن‌ها هم ارزش داشته باشه. یه پست وبلاگ، یه یادداشت تو تلگرام، یه کپشن بلند در مورد یه خاطره تلخ. شاید به‌ظاهر کوچیک باشه، ولی مثل یه قطره‌ست که همراه با بقیهٔ قطره‌ها رودخونه‌ای می‌سازه از روایت‌هایی که یه ملت رو زنده نگه می‌داره.

ما می‌نویسیم تا تنها نباشیم. تا فراموش نکنیم. تا بمونیم.

‌‌

نوشتن در عصر دیجیتال؛ وقتی گوشی جای دفتر رو می‌گیره

یه روزی بود که نوشتن یعنی کاغذ و خودکار. یعنی صدای خش‌خش قلم روی کاغذ. یعنی بوی جوهر. یه روزی نوشتن یعنی نشستن پشت میز، غرق شدن تو سکوت، و منتظر موندن تا کلمات خودشون بیان. ولی حالا چی؟ الان خیلی وقتا نوشتن یعنی ضربه زدن روی کیبورد گوشی، وسط شلوغی مترو، تو صف نونوایی، یا نیمه‌شب، زیر پتو، با نور کمِ صفحه موبایل.

عصر دیجیتال همه‌چی رو عوض کرده. شکل نوشتن، سرعتش، حتی مخاطبش. قبلاً می‌نوشتی تو دفتر خاطرات، فقط برای خودت. حالا توییت می‌کنی، استوری می‌ذاری، کپشن می‌نویسی، و ناخودآگاه، چشم مخاطب فرضی هم همراهته. هنوزم می‌نویسی، ولی این بار یه نفر دیگه هم هست که قراره بخونه، لایک کنه، یا حتی جواب بده.

این خوبه یا بد؟ واقعیت اینه که مثل خیلی چیزای دیگه، می‌تونه هم خوب باشه هم بد.

از یه طرف، نوشتن آسون‌تر شده. دیگه لازم نیست نویسندهٔ حرفه‌ای باشی تا صدات شنیده بشه. می‌تونی یه صفحه اینستاگرام داشته باشی و درباره تجربیاتت بنویسی، می‌تونی توی توییتر نظر بدی، می‌تونی وبلاگ راه بندازی. این دموکراتیزه‌شدنِ نوشتن، یه فرصت بزرگه. آدمایی که قبلاً هیچ‌وقت فرصت انتشار نداشتن، حالا می‌تونن دیده شن.

از اون طرف، یه چیزی هم از دست رفته. اون عمق، اون تمرکز، اون حوصله‌ای که نوشتنِ روی کاغذ لازم داشت، حالا کمتر شده. ما دیگه کمتر می‌نویسیم فقط برای خودمون. ذهن‌مون آشفته‌تر شده. گاهی ده خط می‌نویسیم، ولی یه کلمه از دل‌مون بیرون نمی‌ریزه.

سهولت نوشتن توی عصر دیجیتال، به شکل‌گیری هویت مجازی کمک کرده. آدم‌ها خودشون رو از طریق متن‌هایی معرفی می‌کنن که شاید هیچ‌وقت تو دنیای واقعی نگن. یه نفر توی دنیای واقعی ساکته، ولی تو وبلاگش صدای قوی‌ای داره. یه نفر خجالتیه، ولی تو توییترش با صدای بلند حرف می‌زنه. این تضاد جالبه: نوشتن مجازی گاهی آزادی بیشتری به ما می‌ده، ولی گاهی هم یه ماسک می‌شه.

و البته، همه‌چیز این‌قدر جدی نیست. گاهی یه کپشن کوتاه می‌تونه دل کسی رو بلرزونه. گاهی یه پیام ساده تو واتساپ می‌تونه یکی رو نجات بده. نوشتن، حتی تو عصر دیجیتال، هنوز می‌تونه ارتباطی واقعی بسازه.

پس شاید مهم نباشه که با خودکار بنویسی یا با کیبورد. مهم اینه که بنویسی. که حرفت رو بزنی. که احساس کنی هنوز چیزی برای گفتن داری.

نوشتن، هنوز هم همونه. فقط شکلش عوض شده.

‌‌

درد، درمان و داستان؛ وقتی نوشتن نجاتت می‌ده

بعضی نوشته‌ها هست که موقع نوشتن‌شون گریه می‌کنی. نمی‌خوای قشنگ باشن، نمی‌خوای خواننده رو تحت تأثیر بذارن، فقط می‌خوای یه درد کهنه رو از توی سینه‌ت بکنی و بندازی روی کاغذ. اون لحظه، نوشتن مثل بغل کردن خودته. یا شاید مثل گریه کردن توی آغوش کلمه‌ها.

این مواقع، نوشتن درمانه. نه از اون جنس درمان‌هایی که نسخه‌شو دکتر می‌ده. نوشتن کمکت میکنه پیدا شی وقتی فکر می‌کنی گم شدی. وقتی شکست خوردی، ترک شدی، از دست دادی، یا فقط خسته‌ای از اینکه نمی‌تونی بگی چی تو دلت هست. همون وقتا، دفتر یا صفحهٔ سفید کامپیوترت می‌شه بهترین سنگ صبور.

شاید شنیدی اینو که طرف میگه: «نوشتن کمکم کرد زنده بمونم.» این جمله اغراق نیست. توی خونه‌هایی که سکوت سنگینی هست، توی مهاجرت‌های اجباری، توی بیمارستان‌های خسته، توی لحظه‌هایی که مرگ عزیزترین‌هات تو رو پوچ کرده، نوشتن می‌تونه نجاتت بده. چون حرف زدن شاید ممکن نباشه، ولی نوشتن هست. حتی اگه خط‌هات بلرزن، حتی اگه جمله‌هات نیمه‌کاره بمونن.

یه زن بعد طلاق شروع می‌کنه به نوشتن خاطراتش. یه مرد بعد جنگ داستان می‌نویسه. یه نوجوون توی انزوا برای خودش وبلاگ می‌زنه. اینا فقط نوشتن نیستن. اینا مقاومتن. تلاش برای ایستادن روی پا وقتی شرایط می‌خواد بندازت زمین.

و جالبه بدونی علم هم پشت این ماجراست. تحقیقات نشون داده که نوشتن دربارهٔ احساسات دردناک، به خصوص اگر صادقانه باشه، تأثیر واقعی توی کاهش اضطراب، افسردگی و حتی فشار خون داره. انگار ذهنت وقتی روی کاغذ می‌ریزه، تن‌ت سبک‌تر می‌شه. نوشتن می‌تونه یه جور پالایش باشه، یه جور «خون‌ریزی بی‌خطر»!.

حتی داستان ساختن هم خودش یه جوری نسخهٔ درمانیه. وقتی تجربه‌هاتو تو قالب داستان می‌ریزی، داری بهش معنا می‌دی. حتی اگه اتفاقی که برات افتاده خیلی دردناک بوده، وقتی می‌نویسیش، انگار داری بهش یه چارچوب می‌دی. یه روایت. اینطوری راحت‌تر می‌تونی بپذیریش، هضمش کنی، و بری جلو.

نوشتن زخم رو نمی‌بنده، ولی تمیزش می‌کنه. نمی‌گذاره چرک کنه. نمی‌گذاره از یاد بره. چون بعضی زخم‌ها باید بمونن، باید قصه بشن. چون ما آدمیم. چون درد داریم. و چون نوشتن، یادمون می‌ندازه که هنوز زنده‌ایم.

‌‌

وقتی نوشتن نونِ آدم می‌شه

نوشتن، برای خیلی‌ها یه پناهگاهه، یه راه نفس کشیدن، یه دوست خلوت. ولی برای بعضی‌ها، نوشتن شغل هم هست. یعنی باهاش پول درمیارن، قبض می‌دن، اجاره می‌دن. یعنی نوشتن به‌عنوان یک حرفه؛ کارِ روزانه؛ مثل نجاری، مثل مهندسی، نونوایی و غیرو.

تصویر سنتی از نویسنده معمولاً یه آدمه تو اتاق نیمه‌تاریک با فنجون قهوهٔ نیم‌خورده و سیگار خاموش شده لای انگشت. ولی نویسندگیِ حرفه‌ای، خیلی وقتا ربطی به این تصویر شاعرانه نداره. بیشتر شبیه یه شغل جدیه که نیاز به نظم، تمرین، پشتکار، و حتی مهارت‌های اقتصادی و بازاری داره.

‌‌

و البته که نویسنده بودن فقط نوشتن نیست

اگه بخوای از نوشتن پول دربیاری، فقط خوب نوشتن کافی نیست. باید بدونی چه‌طور منتشرش کنی. خیلی از نویسنده‌ها هستن که تو دنیای واقعی با کارهایی مثل محتوانویسی، نویسندگی تجاری، نوشتن گزارش و مقاله برای نشریه‌ها یا وب‌سایت‌ها و غیرو روزگار می‌گذرونن.

نویسندگی آزاد (فریلنس)، ترجمه، نویسندگی خلاق، نویسندگی فنی، کپی‌رایتینگ… اینا همش شغل‌ان. ولی پشت این شغل‌ها کلی چالش هست. مثلا اینکه درآمدش پایدار نیست. گاهی ماه‌ها سفارش داری، گاهی هیچی. گاهی چیزی که می‌نویسی رو قبول نمی‌کنن، گاهی مجبور می‌شی چیزی رو بنویسی که علاقه‌ای بهش نداری.

‌‌

مشکلِ دیده‌نشدن

نویسنده‌ای که دنبال حرفه‌ای شدن باشه، همیشه با مسئلهٔ «دیده شدن» روبه‌روئه. تو دنیایی که هر روز میلیون‌ها محتوا تولید می‌شه، چطوری صدای خودتو برسونی؟ چطور مخاطب پیدا کنی؟ چطور وفادار بمونی به خودت ولی از گرسنگی نمیری؟ اینا سوال‌هاییه که خیلی از نویسنده‌های تازه‌کار باهاش کلنجار می‌رن.

برای همین هم خیلی‌ها وبلاگ می‌زنن، پادکست راه می‌ندازن، تو شبکه‌های اجتماعی فعال می‌شن. می‌نویسن، می‌نویسن، می‌نویسن، تا یه مخاطبی بسازن برای خودشون. ولی گاهی فشارِ محتواسازی اون‌قدر زیاده که فراموش می‌کنی چرا اصلاً شروع کردی به نوشتن. و اینجاست که مسیر نویسندهٔ حرفه‌ای با نویسندهٔ دلی از هم جدا می‌شه.

‌‌

نورِ کوچک اما نافذ

با همهٔ اینا، نویسنده‌های واقعی، اونایی که عاشق کلمه‌ن، از نوشتن دست نمی‌کشن. حتی وقتی پولی در نمیاد، حتی وقتی ناشرها جواب نمی‌دن، حتی وقتی مخاطب‌شون فقط چند نفره. چون نوشتن یه جور نفس کشیدنه. و خب، اگه این نفس یه جا به پول هم تبدیل بشه، چه بهتر :‌)

اگه می‌خوای نویسندهٔ حرفه‌ای باشی، باید بدونی این راه ساده نیست. باید تحمل رد شدن، بی‌پاسخ موندن، دیر دیده شدن و گاهی دیده نشدن رو داشته باشی. ولی اگه بمونی، اگه ادامه بدی، یه روزی یکی یه جمله‌ت رو می‌خونه و می‌گه: «این دقیقاً همون چیزیه که من نمی‌تونستم بگم.» و همون لحظه‌ست که می‌فهمی چرا این همه نوشتی.

‌‌

بنویس، حتی اگه دستت بلرزه

نوشتن فقط کار با کلمات نیست. راهی برای بیان زنده‌بودن هم هست. اینکه توی این دنیا، وسط این‌همه سر و صدا، یه صدایی هست که مال توئه. حتی اگه هیچ‌کس نشنوه‌ش، حتی اگه فقط خودت بخونیش، بازم واقعیه. نوشتن یعنی «من هستم». یعنی «این احساس وجود داشت». یعنی «این داستان واقعی بود».

از خیلی چیزا گفتم: از تاریخچه نوشتن، از دفترهای خاطرات، از توییت‌ها و کپشن‌ها، از دردهایی که فقط با نوشتن آروم می‌شن. ولی ته همهٔ این حرفا یه چیز پنهان بود: نوشتن یه جور زندگیه. یه جور زیستن در لایه‌ای دیگه. زندگی‌ای که لازم نیست زیبا یا بی‌نقص باشه، فقط باید واقعی باشه.

اگه از من بپرسی چرا باید نوشت، می‌گم برای اینکه دنیا جا نداره برای همهٔ حرف‌هات. برای اینکه همیشه کسی نیست گوش بده. برای اینکه حافظه‌مون کوتاهه و دردها در سکوت می‌پوسن. ولی روی کاغذ، همه چی جا می‌شه. خاطره‌هات، گریه‌هات، شوخی‌هات، عشق‌هات، نفرت‌هات. همه.

بنویس، حتی اگه نمی‌دونی از کجا شروع کنی. حتی اگه خط‌ت زیبا نیست. حتی اگه بلد نیستی جمله‌ها رو ببندی. بنویس، حتی اگه دستت بلرزه، چون نوشتن مثل نفس کشیدنه. نه برای نویسنده بودن. برای زنده موندن.

کتابستان

گلشهر: خاطرات یک آواره

علی احمدی دولت

گلشهر: خاطرات یک زمین‌شناس

علی احمدی دولت

سیب و آسیب جنبش سبز

مهدی جامی

آینه‌خانه هویت ایرانی: رویا و روایت

مهدی جامی

کاکه تیغون در مسیر تاریخ

کاکه تیغون