ننه عیسی این طور شروع کرد، شب اول محرم بود که او به حسینیه آمد و پس از روضه، فخریخانم، قلیان برازجانی را برایش چاق کرده بود، پیرزن در حالی که چای داخل نعلبکی را سر میکشید، ادامه داد: «توی خیابون ششم بهمن…
خسته بودم و از اینکه در قطار جایی برای نشستن پیدا کرده بودم خوشحال بودم. زنی که به نظر میرسید دهههای پنجم یا ششم عمرش را سپری میکند، از داخل یک کیسه برنج چند لیف و چند اسکاج بیرون آورد و با صدای نه چندان…
صاحب رمانیایی کافه به کسانی که دور میز نزدیک در نشسته بودند، میگفت: «توی کافه من دربارهی هر چیزی بخواید میتونید حرف بزنید، الا سیاست. غیبت کنید، درباره ورزش حرف بزنید، حتی درباره سکس، اگه خوشتان میآید. ولی بحث سیاسی نکنید لطفاً. اشتهای همه خراب میشود.»
بهنام دستهی کیف بزرگ مسافرتی چرخدار را در ایستگاه قطار با خودش میکشید و به سمتِ باجهی فروش بلیت میرفت. امتحاناتِ پایان ترم دانشگاهاش را ـ که سه امتحانِ آخر در سه روز متوالی بودند ـ داده بود. سنگینی…
به عنوان یک سرباز در جبهه میجنگم. در آغاز میخواستم برای کشورم بجنگم اما حال میخواهم فقط برای خویشتن خود مبارزه کنم. سالها بودن در جبهه، چند نشانِ افتخار و درجه نصیبم کرده و دیدنِ تعداد زیادی مجروح و جنازه…
سرش را که میان زبالهدانی فرو برد. تخم مرغ آبپز ماسیده بود گوشهی پارچه. یک تکه پنکک فاسد هم افتاده بود تنگش. انگار کسی صبح دیروز را با تخم مرغ و پنکک شروع کرده بود آن هم با یک لباس گلدار. اه بلند و کشداری…
شب از نیمه گذشته. چیزی به صبح نمانده. از همین حالا دارم گدایی رسیدن شب بعد را میکنم. کاش خواب آفتاب سنگینتر از نفسهای من باشد. روی صندلی آهنی و سرد سالن غذاخوری نشستهام. ماشینهای رهگذر را یکی پس از دیگر…
مهمانی توسط یکی از دوستانم ترتیب داده شده که هم نامِ من هست و از قضا دستی بر قلم و کتاب دارد و شبیهِ به من، ساکنِ دنیایی است جدا از قیل و قالهای روزگار. شاید از نظر روحی به ظاهر متفاوت به نظر برسیم ولی…
او دیگر به خانه برنگشت. دقیقا از همان شب که خیلی تصادفی آدرس خانهی آن زن را پیدا کردم و خودم را به آنجا رساندم و ساعتها زیر پنجرهی خانهاش به سایههای آن دو که حرکت میکردند نگاه کردم. بارها شمارهاش…
بعدازظهر بایرام، بلقیس و دخترش فرنگیس را به خانهٔ خواهرش آورد تا خانه را ببینند؛ همه دور هم نشستند؛ قدسی چادرش را جمع کرد و نشست، باخنده به بلقیس گفت: «خوشاومدی زنداداش چایی میل داری؟» بلقیس صدایش را نازک…
هاتف توی دستشویی روی دو پا نشسته بود و زور میزد، که یکهو نگاهش کنج سه گوش کنار در افتاد، عنکبوت ریزی با سرعت از تار تنیدهاش پایین آمد و روی سوسکی دو سه بار ضربه زد. سوسک با تمام دست و پاهایش به پشت غلتید…
پری زنی زیبا و خوش اندام است؛ بعد از مرگ شوهرش به خانهی پدری برگشته بود. آنها ساکن مشهد بودند و شوهرش مرده بود. تمام همسایهها فقط این را از او میدانستند. هیچ وقت نشده بود که در مورد همسرش حرفی…