ادبیات، فلسفه، سیاست

guitar

آله شیطانی

با خود مرور می‌کند. بار اول پول گیتارم، خرچ مراسم ختم و خیرات خدابیامرز مادر کلانم شد. مرگش بهانه شد. مادرم مدت‌ها از شنیدن ساز و آواز محرومم کرد. اما در تنهایی‌هایم وقت دوختن کنج همی اتاق خوب زمزمه می‌کردم…
زاده‌ی غزنه و دانش‌آموخته روزنامه‌نگاری است. علاقمند به ادبیات داستانی، سینمای مستند، و موسیقی کلاسیک. او از جنگ گریخته است و اکنون خودش را روایت می‌کند.

«خدا ترا از رویم بگیره. الهی که جوان‌مرگ شوی. از دست تو روز خوش ندیدوم. خودت کم غمی که ای آله شیطانی را هم آوردی؟ او دختر پدر لعنت! ترا چند دفعه گفتم پشت دنگ و دُل را ایلا بده. شگون نداره. بد کدم که ترا مکتب روان کدم. تمام ای فسق و فجور را از رفقای ناباب مکتب یاد گرفتی. اصلا خدا هر دوی تانه را از رویم بگیره که بی‌غم شوم. او دراز بی‌نماز لالایت هم با کتابایش ترا گمراه کده. غیرت نداره، هر روز تشویق می‌کنه که فلان و فلان را بخوان. فلان پدر لعنت، این‌طور ساز زده و خوانده. از دنیا و آخرت واز آمدین. با ای ساز آخر هم خوده و هم ما ره گم می‌کنین».

نگار نفرین‌های مادرش را نشنیده می‌گرفت. در اتاق نمور و نیمه روشن، گیتارش را چون کودکی به بغل گرفته و تارهایش را نوازش می‌کرد. گیتار را پس از چند ماه زمزمه و دوختن گل و گیاه به رخت‌های فرمایشی جهزیه عروسی دختران دم‌بخت صاحب شده بود. از مکتب که فارغ شده بود. شوق داشت که بخواند و بنوازد. شب و روز نمی‌شناخت. دستمال‌ها و یخن‌های بسیاری دوخته بود تا با پولش گیتار بخرد. هر بار که پول پس انداز کرده بود اتفاقی غیر مترقبه افتاده و پس اندازش خرچ شده بود. با خودش می‌گفت: «البت ساز و آواز شگون نداره.»

با خود مرور می‌کند. بار اول پول گیتارم، خرچ مراسم ختم و خیرات خدابیامرز مادر کلانم شد. مرگش بهانه شد. مادرم مدت‌ها از شنیدن ساز و آواز محرومم کرد. اما در تنهایی‌هایم وقت دوختن کنج همی اتاق خوب زمزمه می‌کردم. برای خرید گیتار از دوختن خسته نمی‌شدم. تار پشت تار نیفه می‌کردم و می‌دوختم. خواندن و نواختن، تمام خواب و خیال و رویایم است. برای گیتار حاضر بودم گل‌ و برگ‌های رنگارنگ بر پارچه‌های زیادی نقش بزنم. اما حالا بی‌غم شدم. شکر رفیقم را دارم. تنها نیستم. گیتارم است. نفسم است. مادرش از حویلی صدا ‌زد: «آله شیطانه بان. بدو بری شو نان جور کو که ناوقت شد. فکرت باشه که او غم‌مانده ره در اتاق کلان نیاری. اونجه نماز می‌خوانیم.»

نگار با محبت گیتارش را داخل پوش کرد و بالای بستره گذاشت. آرام و بی‌صدا از پی دیگ و کاسه به آشپزخانه رفت. هنوز به فکر گپ مادرش بود که «ساز شگون ندارد». به یاد می‌آورد، همان روز بارانی بهار که با لالایش قصد کردند بازار رفته، گیتار بخرند، در گل و لای کوچه، لالایش لخشید و پایش شکست. بی‌چاره چقدر دیر خانه ماند. سر وظیفه رفته نتوانست. مادرم از همان روز یک سره ناله می‌کند که ساز شگون ندارد. شیطان است. نباید به خانه بیاریم. مادرم باز پول گیتار را به بهانه دوا و درمان پای لالایم از چنگم کشید. بلا به پشت پول، خدا را شکر که پای لالایم جور شد. خوب است که لالایم است.

 سر دیگ بخار، را بست و روی اجاق گاز گذاشت. از آشپزخانه بیرون شد. روی حویلی مادرش در حال وضو گرفتن بود. صدا زد: «چی بت واری ایستاد استی؟ برو وضو بگیر و یاد خدا کو که گناهت کم شوه.» دل و نادل رفته وضو گرفت. سر نماز باز حرف مادرش به یادش آمد، «ساز شگون ندارد!» در دل گفت گوش شیطان کر، دیروز که گیتار را بی گپ و جنجال گرفتیم. لالایش برای خرید گیتار به او پول داده و با یکی از رفقایش که آواز می‌خواند، گیتار خوب خریده بودند. رفیق لالایش برای کلاس گیتار از یک استادِ خوب وقت گرفته بود. گیتار زدن استاد را چند بار از تلویزیون دیده بود. دلش شاد بود و این دو روز غرق خیالات بود. برای روز اول کلاس گیتار لحظه شماری می‌کرد. وقت رکوع باز حرف مادر از ذهنش گذشت «با ای ساز آخر هم خوده و هم ما ره گم می‌کنی.» اگر بدگمانی و نفوس بد مادرش می‌گذاشت، به آرزویش می‌رسید. در دل لاحول والله گفته به سجده پایین شد و از پشت سر صدای تلویزیون به گوشش رسید که اخبار سقوط پی‌هم ولایات و کشته شدن نیروهای امنیتی را اعلان می‌کرد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش