ادبیات، فلسفه، سیاست

garden

من‌ام مالک این جهانِ کوچک

پرنده، وقتی آن بالا روی شاخچه‌ی درخت می‌نشنید و به خواندن شروع می‌کند، من هم دهانم باز می‌شود و به حرف می‌آیم. هرچه در دل دارم بی‌وقفه بر زبان می‌آورم. گاهی آن‌قدر حرف می‌زنم که صدای پرنده در صدای خواب‌آلود…
علی مرادی در رشته‌ی نمایش‌نامه و فیلم‌نامه‌نویسی تحصیل کرده و به حیث ویراستارِ کتاب‌های کودک در موسسه گهواره مشغول کار است. داستان‌های کوتاه و مقالاتی از او در مجله‌های مختلف منتشر شده است.

پرنده، وقتی آن بالا روی شاخچه‌ی درخت می‌نشنید و به خواندن شروع می‌کند، من هم دهانم باز می‌شود و به حرف می‌آیم. هرچه در دل دارم بی‌وقفه بر زبان می‌آورم. گاهی آن‌قدر حرف می‌زنم که صدای پرنده در صدای خواب‌آلود و لرزان من می‌آمیزد و محو می‌شود. آن‌وقت جز صدای خودم، هیچ‌صدایی قابل شنیدن نیست. انگار فقط من‌ام که حرف می‌زنم و پرنده‌ای وجود ندارد.

صبح‌ها، معمولاً با برآمدن آفتاب، مادرخوانده و خواهرخوانده‌ها برای این‌که از شر من خلاص شوند، پیکر مرا برمی‌دارند و به هرسو که دل‌شان خواست می‌برند و می‌اندازند. یکی از جاهایی که معمولاً مورد پسند آن‌ها است، همین باغچه است. گمان می‌کنند این‌جا برای من مکان مناسبی است و شاید از بودن در آن راحتم، ولی هرگز چنین نیست. این‌جا به هیچ دلیلی برای من جای مناسبی نیست. در حقیقت من همان کنج اتاق را بیشتر از این‌جا می‌پسندم و دوستش دارم؛ چون که در آن‌جا بیشتر از هرجای دیگر آسایش دارم.

گاهی این اتفاق پیش از برآمدن آفتاب رُخ می‌دهد، به بسیار سادگی! کسانی که می‌خواهند به من کمک کنند، با غیظ و نفرت تمام جسم نیمه‌جان مرا با چیزهایی که به من تعلق دارند، به طریقه‌های گوناگون (روی دوش، چهاردست، در بغل) می‌آورند و در باغچه می‌اندازند؛ انگار که چیزِ ناپاک، نفرت‌انگیز و بی‌مصرفی باشم. همین‌که از شرم خلاص می‌شوند، با چهره‌های درهم‌کشیده و با بیزاریِ تمام دست‌های‌شان را می‌تکانند و از من دور می‌شوند. بعد من می‌مانم و تنهایی و باغچه. چیزهایی که به من تعلق دارند، جز یک تُشک، یک بالشت با روپوش‌های چرکین و پاره‌پاره، چیز دیگری نیست. برایم فرقی نمی‌کند این‌ها چه وضعی دارند، نو‌اند یا کهنه، پاک‌اند یا ناپاک؛ همین‌که از داشتن‌شان بهره‌مندم، کفایت می‌کند. می‌دانم که سماجت و زیاده‌خواهی سودی برایم ندارد؛ حتا همین‌ها را که دارم، از دست می‌دهم.

پس از این‌که از رخوت شرین صبح‌گاهی بیرون می‌آیم، در همان اولین نگاه‌های از سرِ تصادف، درخت‌های باغچه را می‌بینم؛ کرت‌ها، جویبارها و درختان، یک‌به‌یک جلوی چشم‌هایم می‌آیند. در ابتدا همه‌چیز تاریک و محو‌اند، اما با گذشت زمان، با یک فرودادن آب دهان و با یک پلک‌زدن، اشیاء نمود بیشتری پیدا می‌کنند. شاخچه‌های درختِ توت ظاهر می‌شوند. بی‌آن‌که ببینم، حس می‌کنم آنچه مرا در حالت نشسته نگهداشته، جز کنده‌ی درختی یا تکه‌ی سنگی سخت و سفت چیزِ دیگری نیست. با افکار پریشان رها شده‌ام. بی‌آن‌که بخواهم، ناخودآگاه ذهنم به هرسو سرک می‌کشد. سر را که به کنده‌ی درخت تکیه می‌دهم، قسمت بیشتری از شاخچه‌های درخت پیش چشمم می‌آیند. شاخچه‌ها پر برگ، تیره و در هم‌تنیده‌اند. شاخچه‌ها را نمی‌توانم بشمارم. برگ‌ها را نمی‌توانم حساب کنم. فقط می‌توانم تصور کنم که شاخچه‌ها از کجا می‌رویند و از کجا نه.

این‌‌چیزها را که می‌گویم، هیچ‌وقت به پرنده نگفته‌ام؛ چون می‌دانم پیش از این‌که من به او چیزی بگویم، خودش باخبر می‌شود. او از تمام اسرار من آگاه است؛ چرا که در همه احوال مرا زیر نظر دارد. می‌داند که چه می‌خواهم و چه نمی‌خواهم. پرنده، اگر لحظه‌ای از زندگی من غافل باشد، آن اول صبح است؛ صبح وقت، پیش از سرزدن آفتاب. آن‌وقت، هرچند صدای جانورانِ دیگر از دوردست‌ها به‌گوش می‌رسد، اما پرنده خاموش است. او آن بالا، روی شاخچه‌ی درخت نیست. صدایش شنیده نمی‌شود. بارها کنجکاو این موضوع شده‌ام، اما نفهمیده‌ام. پرنده حضور ندارد و من دلم برایش تنگ می‌شود. لحظه‌به‌لحظه سر بر می‌گردانم و به بالا، به شاخچه‌های درخت نگاه می‌کنم. مدت‌ها نگاه‌هایم دوخته به آن‌سو می‌ماند. به این امید که او را ببینم، ساعت‌ها همین‌طور انتظار می‌کشم؛ ولی از پرنده خبری نیست. اگر می‌بود، اگر وجود می‌داشت، اگر در لای برگ‌های پهن پنهان می‌بود، می‌شد لااقل یک‌بار نگاهی از سرِ تصادف به من بیندازد و ببیند چه‌گونه با صورت چرکین، موهای پریشان در پناه درخت خوابم برده است. پرنده، اما غایب است، هیچ‌گاه متوجه این لحظه نمی‌شود.

این اتفاقات فقط در شروع روز، زمانی که همه‌جا هنوز تاریک‌اند، رُخ می‌دهند. تنها خوبیِ این‌لحظه، این است که حضور آدم‌ها در اطرافم اندک است و یا هیچ نیست. بعد که تاریکی جایش را به روشنایی می‌دهد، می‌بینم که جانوران، آدمیان از گوشه و کنار به‌هم می‌رسند. آن‌وقت مبارزه شروع می‌شود. هیاهو، کشمکش و تقلا برای بودن آغاز می‌شود. اصلاً نمی‌دانم چه‌گونه بیدار می‌شوم و چرا؟ آفتابِ سوزانِ تابستانی از لابلای برگ‌های گسترده‌ی درختان می‌گذرد و می‌رسد به من. هُرمِ گرما جانم را به لب می‌رساند. هیاهو و سروصدای خشمناکِ آدم‌های احساساتی و کم‌حوصله از هرسو بلند است. این‌ها‌اند که آسایش مرا سلب می‌کنند. نمی‌گذارند که راحت باشم. آیا پرنده خود در این کار هیچ تقصیری ندارد؟ پرنده ناآرام است. بال‌بال می‌زند و می‌خوانَد. از این شاخ به آن شاخ می‌پرد. پرنده تنهاست. من تنهایم. در نهایت هردو تا تنهاییم.

پس از این‌که آفتاب کامل بالا می‌آید، آن‌گاه می‌فهمم که بیدار شده‌ام. پرنده شاید در اول این را نداند؛ چون من نه در هیأت یک آدمِ بیدار، بل‌که بیشتر با مشخصات کسی که خواب است ظاهر می‌شوم؛ با چشم‌های نیمه‌باز، لب‌های آویزان و تنِ سُست و بی‌حال افتاده در گوشه‌ای از باغچه. گاهی از این بیداری که من دارم، خودم به شک می‌افتم؛ چون هیچ‌یک از ویژگی‌های یک آدم بیدار در من نیست. من در بیداری همانم که کسی در خواب است. با این مشخصات من اصلاً بیدار شمرده نمی‌شوم. نشانه‌های بیداری در من همین دو تا چشم باز و گردش زبان است. شاید پرنده این را نفهمیده است، اما اگر با تمام وجود بیدار باشم، مثل یک بیدار واقعی، قطعاً پرنده این را خواهد فهمید. در این صورت شاید من این کسی که حالا هستم، نباشم. پرنده نیز پرنده‌ی فعلی نخواهد بود؛ زیرا بدون تردید رفتارهای‌مان عوض می‌شوند. رفتار من تغییر می‌کند. نحوه‌ی خواندن و بال‌بال‌زدن پرنده تغییر می‌کند. من و پرنده تا حال اگر به هم نزدیک بوده‌ایم، به دلیل همین شباهت‌های رفتاری‌مان بوده است. پس از آن، اما از هم دور خواهیم شد. چه‌بسا که اغلب شباهت‌های رفتاری‌مان تغییر خواهند کرد.

پرنده شروع کرده است به بال‌زدن، به پریدن. سرِ خود را پایین می‌کند، بالا می‌برد و شروع می‌کند به خواندن. شاید از مدت‌ها پیش شروع کرده است، از وقتی که من خواب بوده‌ام. صدایش را می‌شنوم. از وقتی که بیدار شده‌ام، مرتب صدایش را شنیده‌ام. پرنده صدای خوشی دارد. با وجودی که زبانش را نمی‌فهمم، دوست دارم ساعت‌ها به صدایش گوش بدهم. کاش پرنده هم با این علاقمندی به گفته‌های من گوش می‌داد. کاش می‌فهمید چه می‌گویم، اما این‌طور نیست. پرنده بی‌آن‌که سکوت کند، بی‌وقفه می‌خوانَد و من مدام گوش می‌دهم. ما صدای هم را می‌شنویم، اما نمی‌فهمیم چه می‌گوییم. مقصدِ هم را نمی‌فهمیم.

دهانم باز می‌شود، ولی این‌بار چیزی نمی‌گویم. دهانم بسته می‌شود. چشم‌هایم را اشک می‌پوشانَد. نوعی کسالت بر وجودم مستولی می‌شود. تن‌ام سُستی می‌کند. باز دچار رخوت می‌شوم. تأثیر فاژه‌کشیدن است. نباید هرگز فاژه می‌کشیدم. چنین حالت‌هایی فقط با یک فاژه‌کشیدنِ ساده شروع می‌شود. دهانم را باز و بسته می‌کنم و باز به صدای پرنده گوش می‌سپارم. پرنده بی‌وقفه می‌خوانَد و من یک‌ریز گوش می‌دهم. دقایقی که می‌گذرد، باز خواب از سرم می‌پرد. پلک می‌زنم و شروع می‌کنم به حرف‌زدن. همان‌طور که پرنده بی‌وقفه می‌خوانَد، من هم بی‌وقفه حرف می‌زنم. آن‌قدر باید حرف بزنم که بتوانم پرنده را شکست بدهم و از خواندن بیفتد.

نزدیکی‌های ظهر، هوا داغ‌تر می‌شود. از هوای سوزانِ بیرونِ باغچه چیزی نمی‌گویم. برای من همین لکه‌های سفیدرنگ که از لابه‌لای برگ‌های تیره عبور می‌کنند و بر تن‌ام پخش می‌شوند، کافی‌اند. حسابی گرمم می‌کنند. این لکه‌های سوزانِ پراکنده بر تن‌ام، با سُربِ داغ برابری می‌کنند؛ چون قطره‌های سُرب مُذاب روی پوستم می‌ریزند و جذب تن‌ام می‌شوند. گم می‌شوند. آنچه باقی می‌مانَد، داغ‌های عمیق آن است.

در گرمای سوزناکِ نزدیکی‌های ظهر، تنها می‌توانم دهانم را باز و بسته کنم و پلک بزنم. گاهی گردنم را هم تکان می‌دهم، کج و راستش می‌کنم. پاها و دست‌ها را نمی‌توانم حرکت دهم، می‌توانم، اما به کندی. این اعضای ناقص به‌جای این‌که اسباب رفاهم باشند، اسباب زحمت‌ام‌اند. همین‌ها‌اند که به درد سرم می‌اندازند، مثل یک محکوم مدام این‌بارِ اضافیِ ننگین را بردوش می‌کشم. خوشا به‌حال پرنده که چون من ناقص‌الاعضا نیست. سالم است. پا برای رفتن دارد و بال برای پریدن. نمی‌دانم چه‌طور این را برایش بفهمانم که من و او باهم برابر نیستیم. او برتر از من است. او تکامل‌یافته و توانمند است، ولی من نیستم… این چیزها را هیچ‌وقت به پرنده نگفته‌ام؛ چون می‌دانم بیهوده است، ارزش گفتن ندارد.

ظهر همراه با گرمای سوزان و کسل‌کننده‌اش مثل همیشه از راه می‌رسد. تمام وجودم داغ می‌شود. احساس می‌کنم قطره‌های سُربِ داغ می‌رسند به استخوانم و سوراخ‌سوراخ‌ام می‌کنند. از شدت گرما می‌سوزم. کسل می‌شوم و نمی‌توانم حرف بزنم. عاجز و درمانده به پشت می‌افتم و خود را کش نمی‌توانم. برخلاف من، پرنده، اما به تپیدن می‌افتد. صدایش اوج می‌گیرد. از این شاخه به آن شاخه می‌پرد. بالا می‌رود، پایین می‌آید. گاهی به این برگ نوک می‌زند، گاهی به آن برگ. گاهی به توت‌های رسیده و نرسیده نوک می‌زند. پرنده حالش خوش است. بی‌خیال اطرافش است. من فقط نگاهش می‌کنم و چیزی نمی‌گویم. ظهرها معمولاً همیشه همین‌طور است.

حوالی ساعت یک و ربع، مادرخوانده با یک تکه نان خشک و یک گیلاس چای سرد که معلوم نیست از چه وقت‌اند، پیدایش می‌شود. با خشونت و تحقیر نان و چای را در مقابلم می‌گذارد. نمی‌گوید بخورم یا نخورم. بی‌آن‌که حتا یک‌بار طرفم نگاه کند، ساکت از این‌جا دور می‌شود. اکثر موقع دخترهایش این کار را می‌کنند؛ چای و نان و آب برایم می‌آورند. گاهی اگر خواستند، در خوردن کمکم می‌کنند. اگر نخواستند، نمی‌کنند. بسیار وقت‌ها مثل مادرشان نان را جلوام می‌گذارند، بعد خودشان می‌روند. کم‌ترین کمکی به من نمی‌کنند. اصلاً برای‌شان مهم نیست که آیا می‌توانم نان را بخورم یا نه. چه‌طور این کار را بکنم وقتی نمی‌توانم. چه‌طور آن را به دهانم نزدیک کنم. نان و چای ساعت‌ها روی زمین، در مقابلم می‌مانَد و من نمی‌توانم بخورم؛ سرانجام یا خوراک مورچه‌ها می‌شوند یا پرنده‌ها و یا زنبورها می‌خورندش. گاهی حتا پشک‌ها سر آن باهم درگیر می‌شوند، برای یک تکه نانِ خشک با چنگ و دندان به جان هم می‌افتند… این است زندگی من! من این‌طوری از جهان بهره می‌گیرم. سهم ناچیز من از زندگی دو کلمه حرفی‌ست که گاه و بیگاه با پرنده رد و بدل می‌کنم.

بعد از ظهرها، وقتی از شدت گرما کاسته می‌شود، من جان دوباره می‌گیرم. از نو زنده می‌شوم. به عنوان موجود معیوب و ناقص، از نو به جماعت زندگان می‌پیوندم؛ به جماعتی که بزرگ‌ترین وجه شباهت‌مان گردش غیرارادی و دیوانه‌وار زبان است. هرچند که این شاخصه در من بارزتر است، اما به هیچ‌وجه از دیگران برتر نیستم. تنها تفاوتی که با دیگران دارم، سکون ثابت و تغییرناپذیر من است. ساعت‌ها، روزها و ماه‌ها ـ اگر عامل بیرونی در کار نباشد ـ حتا سال‌ها در یک مکان ثابت می‌مانم و از جا تکان نمی‌خورم. ساکن‌بودن، انتظارکشیدن، ساعت‌ها چشم به‌راه نشستن و به انتظار کمک کسی ماندن، وجه مشخصه‌ی دیگر من است. می‌توان این ویژگی‌ها را در دیگران نیز سراغ کرد. در واقع هیچ‌کسی ادعا نمی‌تواند لااقل ده بار در زندگی‌اش چشم به راه کسی ننشسته باشد. با آن‌که این رقم در مورد من بیشتر است، ولی هیچ‌گاه چشم امید من دیگران نیست. به دیگران نیاز دارم، ولی کامل وابسته‌ی آن‌ها نیستم. وابستگی من به دیگران صرفاً در حد رفع نیازهای اولیه است؛ زیرا به تنهایی از عهده‌ی آن برآمده نمی‌توانم. با وجود این، نمی‌توانم بگویم وابستگی من فقط به چند نفر خاص مربوط می‌شود. در این خوشبختی که نامش را وابستگی گذاشته‌ام، هرکه به اندازه‌ی خود سهمی دارد. تنها مادرخوانده و دخترهایش در آن شامل نمی‌شوند، همه شامل‌اند؛ همه‌ی کسانی که مرا از نزدیک دیده‌اند و با هم چشم در چشم شده‌ایم. از نظر بعضی‌ها من بیشترین سهم خوشبختی‌ام را مدیون مادرخوانده و دخترهایش استم، در حالی‌که چنین نیست. آن چند نفر محدود ـ با وجود قرابتی که با هم داریم ـ سهم ناچیزی در خوشبختی من دارند. از این نگاه پس من مدیون آن‌ها نیستم. زندگیِ من، خوشبختیِ من ـ آن‌هم اگر خوشبختیِ به حساب آید ـ خلاصه می‌شود به همین باغچه، به همین درخت توت؛ به همین شیلنگ کثیف و بویناگ میان پاهایم که شاشم را دو متر آن‌سوتر انتقال می‌دهد. خوشبختی من مربوط می‌شود به همین مگس‌ها و پشه‌ها و پشک و زنبورها، به همین پرنده‌ای پرانِ روی شاخچه‌های درخت. تمام خوشبختی من همین‌هااند. تمام زندگی من خلاصه می‌شود به همین باغچه و چند تا درختی که روزها در سایه‌ی‌شان و شب‌ها در پناه خود نگاهم می‌دارند. من بیشترین قسمت عمرم را در این‌جا سپری کرده‌ام. همین‌جا نشسته و خوابیده‌ام. همین‌جا به صدای پرنده گوش داده‌ام. من زندگی را این‌طوری گذرانده‌ام؛ روزها گاهی در سایه و گاهی در زیر پرتو آفتاب و شب‌ها در وحشت و ترس، هر بار که چشم باز کرده‌ام، خود را در وسط باغچه دیده‌ام؛ گاهی تشنه و گاهی گرسنه، گاهی از هر چیز دل‌زده!

گاهی شب‌ها ـ نمی‌دانم چه وقت شب ـ وقتی چشم باز می‌کنم، جز سیاهی چیزی نمی‌بینم. گاهی اگر چیزی می‌بینم، جز ترکیبی از سفید و سیاه نیست. همه‌چیز خاکستری به نظر می‌رسند. اما اغلب وقت‌ها، تاریکی فراگیرتر است. مثل یک گودال سربسته، همه‌جا تاریک‌اند؛ همه‌چیز به رنگ سیاه تیره‌اند. سرم را این‌سو و آن‌سو می‌گردانم. چشم‌هایم را باز و بسته می‌کنم، اما هیچ تغییری رُخ نمی‌دهد. تاریکی گویا به درونم نفوذ کرده، از راه چشم‌هایم گذشته و رسیده است به اعماق وجودم. خود را انباشته از تاریکی می‌یابم. جسمی که در فضا شناور است، جز سیاهی هیچ نوری در آن تلالؤ ندارد. اگر می‌توانستم دست‌وپاه بزنم، باز هم سودی نداشت؛ چون هیچ‌دست‌آویزی نیست که به آن چنگ بزنم. اطرافم از همه‌چیز خالی است. در وسط فقط من‌ام، در یک نوع بی‌مکانی و بی‌زمانیِ دلهره‌آور! فراموش کرده‌ام که چرا و چه‌گونه سر از این‌جا در آورده‌ام. خودم که نیامده‌ام، حتماً کسی دیگر این کار را کرده است. مرا آورده است و در این ناکجاآباد انداخته است. کار که می‌تواند باشد؟ لحظه‌ای نَفَس در سینه حبس می‌کنم. به هیچ‌چیزی فکر نمی‌کنم، جز این‌که من که‌ام و کجایم و چرا هستم؟ بله! تنها مشغله‌ی ذهنی من این‌ها‌اند. همین‌که به مادرخوانده فکر می‌کنم، ناخودآگاه به یاد خواهرخوانده‌ها می‌افتم. بعد به یاد پرنده می‌افتم و به صدایش گوش می‌سپارم. می‌خواهم بدانم آیا پرنده هنوز هم می‌خوانَد؟ از سکوتی که برقرار است، در می‌یابم که هیچ‌چیزی نمی‌خوانَد. زمین و زمان ساکت‌اند. بیشتر که گوش می‌دهم، تنها صدای شرشر ریختن شاشم را به داخل قوطی حلبی می‌شنوم. نوک آلتم می‌سوزد. میان پاهایم ‌تر شده است. رطوبت لحظه‌به‌لحظه پایین می‌لغزد، پایین و پایین‌تر تا می‌رسد به مچ پاهایم. بعد به خود می‌آیم و موقعیت‌ام را در می‌یابم. زمان را کشف می‌کنم. سکوت شبانگاهی، هرازگاهی با صدای ناشناس و مرموزی از دوردست به هم می‌خورَد. نسیم ملایمی شروع می‌کند به وزیدن و برگ‌های درختانِ باغچه به تکان می‌افتند. صداها به هم می‌آمیزند، گاهی آرامش‌بخش و خیال‌انگیز می‌شوند و گاهی ترسناک! این صداها ـ هرچند که ترسناک‌اند ـ اما عبور از شب و رسیدن به روشناییِ روز را آسان می‌کنند.

روزها ـ با وجود خوبی‌هایی که دارند ـ برای من چیزی نیستند، جز صورت آشکار اشیاء و آدم‌ها؛ آدم‌هایی که می‌شناسم و نمی‌شناسم. اشیایی که دیده‌ام و ندیده‌ام؛ همه‌ی این‌ها با صورت‌ها و ظواهر گوناگون دوباره بر من ظاهر می‌شوند. تکرار می‌شوند. تکرار اشیاء، تکرار زمان و مکان. زندگی من این‌گونه جریان دارد. هستی من خلاصه می‌شود به شب‌ها و روزها، به باغچه و درختان. دوستان من پرندگان اند؛ پشک‌ها، زنبوران، ملخ‌ها و مارها… هرچند به تأخیر، اما همیشه خبرم را می‌گیرند. بر بالینم گاهی گذر باد می‌افتد، گاهی گذر آفتاب. دوست نزدیک من آب است؛ حضورش همیشه در من جاری است. من معجونی از آب‌هایم. با آب ‌تر می‌شوم، با آب سرشته می‌شوم، با آب ساخته می‌شوم و با آب لرزه بر اندامم می‌افتد. آدمی همه این‌طوری‌اند. گاهی گذر خلایق نیز می‌افتد. اغلب به نام باغبان می‌آیند، ولی کار اصلی‌شان بردن میوه‌ی درختان است. آدم‌های احساساتی و خشمگینی هستند، اما به من کاری ندارند. می‌آیند و کارشان را انجام می‌دهند و می‌روند. به من حتا نزدیک نمی‌شوند. از دور با نگاه‌های معنادارشان فقط نگاهم می‌کنند. نگاه‌شان سراسر از احساس دلسوزی و نفرت است. من از این‌گونه نگاه‌ها خوشم نمی‌آید. آن‌ها با آن‌که از من نفرت دارند و بدشان می‌آیم، چرا بر من دل می‌سوزانند؟ چنین همدردی خود تحقیر مضاعف است.

روزهای من این‌طوری به سر می‌رسند؛ توأم با یأس و ناامیدی، سراسر حسرت و افسوس. من در زندگی، تا کنون نه در پی چیزی بوده‌ام و نه به چیزی دست یافته‌ام. با وجود این، اما از همه‌چیز برخوردارم. هیچ‌چیزی کم ندارم. به سبب همین برخورداری است که گاهی احساس مالکیت می‌کنم. فکر می‌کنم مالک همه‌چیز من‌ام. این‌همه، نه در نتیجه‌ی خواسته‌ها و تلاش‌های من که به سبب جریاناتی است که در جهانِ من اتفاق می‌افتند. وظیفه‌ام مشخص است، نگهبانی می‌کنم. شب‌وروز پاسبانی می‌دهم و مراقب باغچه‌ام تا میوه‌ی درختان را کسی نبَرَد. آیا این موقفِ کوچکی است؟ به نظر من، نه؛ زیرا پاسبان همان جایگاهی را داراست که مالک دارد! با این حساب پس من مالک باغچه‌ام، حکمروای این جهان کوچک. برای رسیدن به این موقعیت، من زحمتی نکشیده‌ام؛ چون می‌دانم این چیزها با زحمت‌کشیدن به دست نمی‌آیند، رمز آن را باید در جای دیگر جُست‌وجو کرد. به محض این‌که چشم باز می‌کنم، خود را تکیه‌زده بر مسند حکمرانی می‌بینم، به همین سادگی!

شب با گام‌های سنگین خود از راه می‌رسد. این مقطعی از زمان ویژگی خاصی خود را دارد. خاصیتی دارد که وقتی در آن مستقر شوی، همه‌چیز را از یاد می‌بری. گم‌شان می‌کنی. پدیده‌ها با تمام شباهت‌ها و گوناگونی‌هایی که دارند، در شب حل می‌شوند، هیچ می‌شوند و حتا یاد و خاطره‌ای از آن باقی نمی‌مانَد.

با خود فکر می‌کنم آیا چیزی است که تا حال با پرنده یا با کسی دیگر نگفته باشم؟ به ذهنم نمی‌رسد. همه‌چیز را گفته‌ام. حرف‌های مهم را باربار و به وضاحت تکرار کرده‌ام؛ آن‌قدر که دیگر نیازی به گفتن نیست.

پرنده آن بالا احساس شادمانی می‌کند. از وقتی حرف‌زدن را بس کرده‌ام، پرنده ـ هرچند که آواز نمی‌خوانَد ـ اما بال‌زدن‌هایش بیشتر شده است. بیشتر می‌پَرد و بیشتر بالا و پایین می‌شود. پرنده ناراحت به نظر می‌رسد. گمان می‌کنم حرکات او جنبه‌ی اعتراضی دارند. حتماً از چیزی خوشش نیامده. لابد با این‌گونه حرکاتِ خود خواستار تغییر در وضعیت موجود است یا خواستار تداومِ سکوت. شاید بیشتر از این را دوست ندارد بخواند. شاید از شنیدن حرف‌های من خسته شده است. آیا من زیاد حرف زده‌ام؟ فکر نمی‌کنم. فقط چند مورد از زندگی شخصی‌ام یاد کرده‌ام؛ از خودم، از خانواده‌ام، از مادرخوانده و خواهرخوانده‌هایم. از مادر ـ که نمی‌دانم مادری داشته‌ام یا نه ـ و از پدر متوفی‌ام حتا اشاره‌ای نکرده‌ام؛ چون می‌دانم این کار آن‌قدر که باید، ارزشی ندارد. یادی از کسی که مُرده است و حالا هیچ خاطره‌ای از آن در حافظه نداری، چه نفع دارد؟ من حتا دلیل مرگ مادرم را نمی‌دانم. نمی‌دانم چه‌گونه مرده است، چه وقت و چرا مرده است؟ چیزهایی را که دیگران می‌گویند، برایم قابل باور نیستند. عده‌ای که از من نفرت دارند، مرا عامل مرگ مادرم می‌دانند. به این معنا که من باعث مرگ مادرم شده‌ام. می‌گویند همین‌که من به دنیا می‌آیم، مادرم بلافاصله بعد از تولدم می‌میرد. آیا چنین مردنی امکان دارد؟ فکر نمی‌کنم چنین چیزی واقعیت داشته باشد. باورم نمی‌شود. به نظر من این دروغ محض است. حرف‌های جانبدارانه‌اند. خودشان این را ساخته‌اند. چون من چیزی از مادرم نمی‌دانم، هرچه دل‌شان خواست، می‌سازند و می‌گویند. خوب بگویند، اصلاً مهم نیست. دست‌کم در مورد پدرم که نمی‌توانند دروغ بگویند؛ چون که کم‌وبیش تصویر محوی از او در ذهن دارم: چهره‌ی خشن، اندامِ لاغر و آواز بلند داشت. صداقتش با آدم‌ها هرگز از یادم نمی‌رود. منتها این اطلاعاتِ کمی است. برای گفتن از نزدیکانم با پرنده، نیازمند اطلاعات بیشتر استم. تا وقتی که به اطلاعاتم در این مورد افزوده نشده، چیزی به پرنده نخواهم گفت.

حالا می‌فهمم که چرا پرنده مدام بالا و پایین می‌پرید. پرنده از گوش‌دادن خسته شده است. شاید آن‌قدر گفته‌ام که شنیدن برایش تبدیل شده به یک امر عبث و تکراری. دیگر شنیدن و نشنیدن برایش فرقی نمی‌کند؛ در هردو حالت، آنچه گوش‌های پرنده را پُر می‌کند، حرف‌‌های من است. فضای باغچه مال‌آمال از کلماتی‌اند که از دهان من بیرون شده‌اند. احتمالاً چیزهایی گفته‌ام که هرگز برایش خوشایند نیست؛ وقتی این‌طور باشد، هیچ نیرویی او را وادار به شنیدن نمی‌تواند؛ زیرا او با کارهای از سرِ جبر و اکراه میانه‌ی خوبی ندارد. حتا از حرف‌هایی که با تحکم و لحن تند گفته شوند، نفرت دارد. بدش می‌آید و پشت گوش می‌کند. ظاهراً اعتراضی هم اگر داشته باشد، به همین دلیل است؛ چون که نتوانسته‌ام آن‌طور که او می‌خواهد، همراهش گپ بزنم.

انتظار داشتم پرنده به همه‌ی حرف‌هایم گوش بدهد، همان‌طور که من به تمام ترانه‌هایش گوش داده‌ام. روزهایی که پرنده بی‌وقفه می‌خواند، من بی‌وقفه گپ می‌زدم. صداهای متفاوت از گلوی‌مان بیرون می‌شدند که هیچ‌گاه باهم ترکیب نشدند. همیشه جدا و تک می‌ماندند؛ چیزی مهمی نبود. آنچه اهمیت داشت، خواندن پرنده بود و حرف‌زدن من. باید صدای‌مان را می‌کشیدیم. گاهی اگر از گفت‌وشنود یکنواخت خسته می‌شدیم، ناچار می‌شدیم برای تفهیم و تشخیص منظورمان، گفت‌وگوها را نظم ببخشیم. مجبور بودیم به نوبت صدای‌مان را بکشیم. مهم نبود که اول، من یا پرنده؛ چون در هردو صورت باید یکی اول یا آخر شروع می‌کرد. شروع می‌کردیم. من حرف می‌زدم و پرنده می‌خواند. وقتی این‌طور ادامه می‌دادیم، صدای هم را به وضوح می‌شنیدیم. می‌فهمیدیم و پاسخ می‌دادیم. من از خواندن پرنده بیشتر لذت می‌بردم تا فهمیدن. این‌که او در مورد صدای من چه احساسی داشت، نمی‌دانم. به هرحال اما گفت‌وگوی‌مان ادامه داشت. صبح‌ها من حرف می‌زدم، ظهرها پرنده می‌خواند. ظهرها هم‌زمان با افزایش گرما، من، اما از حرف‌زدن می‌افتادم. ساکت می‌شدم و نمی‌توانستم چیزی بگویم. پرنده گویا برایش تفاوتی نداشت. نمی‌فهمید ظهر کی است و چه زمانی شب می‌شود. بی‌وقفه می‌خواند و می‌خواند. عصرها با کاهش گرما باز شروع می‌کردیم، بیشتر من. تا دیروقت یک‌ریز و پی‌درپی گپ می‌زدیم. در طول شب سکوت می‌کردیم، هم من و هم پرنده. صبح که سر می‌زد، باز گفت‌وگوی‌مان شروع می‌شد.

اما حالا این‌طور نیست. تنها من گپ می‌زنم، پرنده سکوت کرده است. بی‌قرار است. این‌سو و آن‌سو می‌پرد و به هیچ‌چیز گوش نمی‌دهد. چرا وقتی من حرف می‌زنم، توجه نمی‌کند. من که صدای او را دوست دارم و ترانه‌هایش را می‌شنوم. چرا او بی‌تفاوت گپ‌های من است، به ویژ زمانی‌که با علاقمندی بیشتر حرف می‌زنم. پیش از تاریک‌شدن هوا باید حرف‌هایم را تمام کنم. هرچه در دل دارم بر زبان بیاورم. وقتی شب سر می‌رسد و تاریکی فراگیر می‌شود، گپ‌زدن قدغن است. باید سکوت کنیم و صدای‌مان را نکشیم؛ هم من و هم پرنده. زمین و زمان خاموش می‌شوند. همه‌چیز ناپدید می‌شوند. آن وقت فقط من می‌مانم و شب و سیاهی. از وجود پرنده حتا خبری نیست. آن صدایی که در طول روز، لحظه‌به‌لحظه گوش‌هایم را می‌نوازد، در شب دیگر شنیده نمی‌شود. همه‌جا و همه‌چیز خاموش‌اند. اگر بخواهم می‌توانم سکوت را بشکنم، اما نمی‌خواهم؛ چون شهامت این کار را ندارم. در بُزدلی من از آن پرنده‌ای که با آمدن شب، سر زیر بال می‌گذارد و می‌خُسبد، کم نیستم. چشم‌هایم را می‌بندم، سرم را تکیه می‌دهم به درخت و چیزی نمی‌گویم. دوست دارم هیچ‌صدایی را نشنوم. کسی چیزی نگوید. فقط سکوت باشد و سکوت. اما آن لحظه هنوز فرا نرسیده است. هرچند که از غروب چیزی باقی نمانده، اما برای گفتن و شنیدن زمان بسیار است. در این فرصت می‌توانم بسیار حرف بزنم. برایم فرق نمی‌کند؛ پرنده چه بخواهد بشنود، چه نخواهد. چه بخواهد بخوانَد، چه نخوانَد. با وجود این، اما من حرف‌هایم را می‌زنم. من سکوت را دوست ندارم. دلم می‌خواهد آن‌قدر حرف بزنم که دیگر هیچ حرفی در دنیا باقی نمانَد. با همه‌ی این تمایل به حرف‌زدن، اما یک مورد مرا آزار می‌دهد. آیا حرفی که شنیده نشود، ارزش گفتن دارد؟

ترجیح می‌دهم با نزدیک‌شدن غروب، دست از گفتن بکشم و ساکت شوم؛ همان‌طور که پرندگان سر در زیر بال می‌برند و سکوت می‌کنند؛ همان‌طور که پرنده آن بالا بدون این‌که سر در زیر بال ببرد، ساکت شده است. سر به کنده‌ی درخت تکیه می‌دهم و چیزی نمی‌گویم. شمال که می‌وزد، صدای تکان برگ‌ها و گیاهان را می‌شنوم، لرزش شاخه‌ها را می‌بینم، غروب را تماشا می‌کنم. به اطراف که نگاه می‌کنم، در فضای مه‌آلودِ باغچه، جز ردیف‌هایی از درختان، چیز دیگری دیده نمی‌شود. به هر طرف که می‌بینم، درخت‌ها در ردیف‌های مشابهی ایستاده‌اند. درخت‌ها را حساب می‌کنم. ردیف‌های‌شان را باهم مقایسه می‌کنم. آغاز هر ردیف از دورترین نقطه شروع می‌شود و به من خاتمه پیدا می‌کند. ولی از نزدیک، طوری به نظر می‌رسد که آغاز هر قطاری از درختان از من است. ردیف درختان از من شروع می‌شود و بعد تا دورترین نقاط به چندین سمت ادامه پیدا می‌کنند. انگار که سرآغاز این درخت‌ها و این باغچه من‌ام. حس می‌کنم من درخت‌ام. مثل این‌که که آغاز این جهان کوچک (باغچه) من‌ام. آری! مالک این باغچه من‌ام؛ پهره‌دار من‌ام، پاسبان این باغچه من‌ام…

تاریکی هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شود. دیگر نمی‌توانم فاصله‌های خیلی دور را ببینم. از هر ردیف درختان، فقط چند تای اول دیده می‌شوند، بقیه قابل دید نیستند. در تاریکی گم شده‌اند. لحظه‌ی بعد همین چند تا را هم نخواهم دید، در تاریکی گم خواهند شد. آن‌وقت فقط می‌توانم جلویم را ببینم: گیلاسی چای که لب به‌اش نزده‌ام، تکه‌ای نان که دندان به‌اش نساییده‌ام… لحظه‌ی بعد همین‌ها را هم نخواهم دید، در تاریکی گم خواهند شد. این تاریکی شگفت‌انگیز است؛ همه‌چیز در آن گم می‌شوند.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش