دوستش داشتم؟ بله! اما چه قسمت از او را دوست داشتم؟ قسمتی را که «من» عاشق شده بودم. گویی که یک پیرمرد بازنشسته به آبپاش گلدانهایش. پیرمرد بازنشسته تشبیه مناسبی در مورد من نیست، اما آبپاش در مورد او صدق میکند. او یک شیء است. چه بسا گاهی توانایی شیء بودن و استفاده دادن هم ندارد. الان که دو روز است بیحرکت روی تخت افتاده به کل ندارد. الان از یک شیء هم بیمصرفتر است. اما هر چه باشد او آبپاشِ «من» است. هر چند به درد نخور، هر چند پر از خردهشیشه. او تکهای از جان من است. عضوی از بدن من، عضوی شبیه غدهی سرطانی در مغز من. من به او پناه دادهام و او از من تغذیه میکند و در پایان با هم میمیریم.
دو روز است او را به این حال درآوردهام. من هم کمی نیاز به بازی داشتم. نیاز به تحمیل خودم به یک شرایطِ هیچانگارانه. تنها ناراحتی و ناامیدی من، نفهمیدن اوست. نفهمیدن نه به دلیل وضعیت الانش، که گرچه توانایی حرکت و حرف زدن ندارد اما میتواند فکر کند یا درد بکشد. نفهمیدنِ او چیزیست ذاتی. نمیگویم به کل نفهم است اما توانایی فهمیدن قسمتهای کمی را دارد یا قسمتهایی که میتواند یا میخواهد بفهمد. این موضوع در دورهای از ارتباط ما که شناخت کمی از او داشتم، بسیار دلیل اذیتم بود. او تمام یک پیشامد را نمیفهمید و آن قسمتی را هم که میفهمید تحمیل میکرد. به زعم من هیچوقت نفهمید که کامل نمیفهمد. اما الان که مجبور به شنیدن من است، میتوانم به او بگویم که چقدر کور و احمق بوده. هر چند امیدی به فهمیدن کاملش نیست و ناامیدی من دقیقا از همینجا آغاز میشود. او قادر به آن فهمیدنی که من انتظارش را دارم نیست. چیزی شبیه قانون حرکت مهره در شطرنج. برای مثال، اسب فقط میتواند در محدودهی دو خانه عمودی و یک افقی یا دو خانه افقی و یک عمودی، حرکت کند و از قضا بسیار کاربردی هم باشد اما فقط در همان محدوده. یعنی شطرنج هر چقدر هم مترقی بشود، سیستم حرکتیی اسب همان است و هرگز این قانون عوض نمیشود. او اسب قصهی ماست که بازی را به خوبی بلد شده و پیش میتازد. بیخبر از وزیری که چند حرکت بیشتر از او میتواند انجام دهد.
او تاخت. بسیار تاخت. بر قلب و روان من. من همهی وجود خودم را به یک نگاه گذرای او دادم. نگاهی که بلد بود ادای همیشگی دربیاورد. من خودم از آنهایی هستم که معتقدم، قربانی باید پیشتر توبیخ شود. قربانی اگر احمق و پذیرندهی ظلم نباشد کسی نمیتواند آسیبی به او بزند. من به عنوان قربانی سهم توبیخ خودم را دادهام. صدای تکهتکه شدن خودم را شنیدهام. با دستهای خونی تکههای خودم را جمع و خودم را وصلهپینه کردهام. حالا نوبت اوست. باید تاوان کاری را که کرده بدهد. حتی اگر نداند تاوان چه چیزی را میدهد، من میدانم تاوان چه چیزی را از او میگیرم. خوشحالم که نمیتواند حرف بزند. در چنین شرایطی میگفت:
ـ تو چرا نگاه قربانی و بازنده به خودت داری؟ ما مدتی با هم بودیم و خوش گذشت. اگر به تو خوش نگذشته یعنی دنبال چیزای دیگه بودی که به من مربوط نیست.
او هیچوقت قسمتی از خودش را به کسی نبخشیده. هیچ درک و تصوری از جای خالی یک عضو در بدنش ندارد. او تقلا برای حفظ آن عضو در دیگری یا برگرداندن کامل آن را نمیفهمد. او همیشه ترسیده و مراقب بوده. از قضا این ترس همیشه او را برنده کرده. برندهتر از این که وارد رابطهای شوی و تمام خودت را، سالم از آن ارتباط خارج کنی؟ انگار که از یک طرف بزرگراه، زیر بوق مستمر ماشینها، با حواس جمع به آن سو رسیده باشی و شاید فقط گلایه کنی چقدر صدای ماشینها بلند بود! من درین بزرگراه بارها زیر ماشین له شدم. اما عاقبت من هم خودم را به آن سمت دیگر، رساندم. حالا او میگوید:
ـ خب! هممسیری جالبی بود! خدانگهدار!
و من با خونی که از انگشتانم شره میکند، با نفسی که به زور بالا میآید، مبهوت ایستادهام. نه! اینطور نمیشود! لازم باشد او را وسط بزرگراه پرت میکنم حتی اگر نفهمد چرا باید بمیرد.
دو روز است که نخوابیدهام. میخواستم لحظه به لحظهی حضور کاملش، با تمام حواس پنجگانهاش را کنار خودم مزمزه کنم. اتفاقی که هیچوقت در بهترین لحظاتمان هم نیفتاد. هملحظه شدنمان. به هوش بودنمان برای هم. کنار او دراز میکشم. سرم را روی شانهاش میگذارم. دستش را میگیرم و خودم را به او فشار میدهم. اشکهایم گرمتر از بدن سرد اوست. این سردی ربطی به وضعیتش ندارد. من پیش او سردم است. از زمانی که خودش گفت با زنی متأهل در ارتباط است، بدنش سرد شد. دیگر حتی در رویاهایم هم آغوشش گرم نبود. زنان متأهل. ورشکستگان عاطفی. به امید سپردهای تازه. خندهام میگیرد. زیر گوشش میگویم:
ـ آخه از تو سپردهی تازه درمیاد؟
بیشتر به او میچسبم. چقدر دلم میخواست میفهمید. کاش میفهمید تنها کسی که او را میشناسد، میفهمد، میخواهد منم! اما او به دنبال کسی نبود که او را بشناسد، بفهمد یا بخواهد. در واقع برای او این یک پایان بود، نه یک شروع. او به دنبال فتحهای پیاپی از آدمها بود. به دنبال تُک زدن از هرهی هر پنجرهای. او توانایی دستمال شدن برای دیگران را در خودش میدید که در این دستمال شدن، امتیاز دستمالی کردن هم نصیبش میشد. مأمن او لحظات خوشی از تایید شدن در نزد آدمهای مختلف بود و همین کافی بود و راضی کننده. اما این به من ارتباطی نداشت. این طبیعت او یا نگاه و تعریف او از زندگی بود یا هر چیزی. مسأله این بود که او از پنجرهای اشتباهی دانه برداشته. همچنان که او آدم اشتباهی برای من است، من هم آدم اشتباهی برای او بودم. سر دلش ماندهام و رودل کرده است. نه میتواند مرا دفع کند و نه بالا بیآورد. راهی جز هضم و جذب من ندارد. نگاهش میکنم. به صورتی که همچنان قلبم برایش میزند. با بغض میگویم: «پس آفتاب بر دو قطب ناامید یکسان نتابید/ تو از طنین کاشی آبی تهی شدی»
او مال من است. غدهی سرطانی من است و من تصمیم گرفتهام که بمیریم. میگویم:
ـ دوست داری چطور بمیریم عشق من؟ بپریم از بلندی؟ خودمونو بندازیم جلو ماشین؟ دوز روکورونیومو زیاد کنم؟ به نظرم اول شیر گاز رو باز کنم بعد تزریق کنیم، اینطوری با اطمینان و بدون درد تموم میشه.
دستش را میگیرم. انگشت سبابهاش را بالا میآورم و با لحن او میگویم:
ـ تو میخوای بمیری بمیر! به من چی کار داری؟ من زندگیو دوس دارم!
انگشت سبابهاش را جلوی دهانش میگذارم و میگویم:
ـ شیششش! تو هیچی از زندگی نمیدونی! زندگی چیزی بیشتر از شهوتِ جستجو برای فهمیده شدن و تایید گرفتن از آدمای مختلفه.
به خودم فکر میکنم. آیا منی که وجود خودم را به آدمی به غایت نامناسب گره زدهام، زندگی را میفهمم؟ نه! زندگی چیزی بیشتر از این لکهی ننگیست که بیجان کنارم افتاده و عطش خواستنش هنوز در من شعلهور است. اشکهایم باز جاری میشوند. کاش میفهمید. من از جانم به او بخشیدم. در چنین شرایطی همیشه میگوید:
ـ من خواستم؟ میخواستی ندی!
و این همیشه بدترش میکرد. آن حس ناامنی، آن حس حماقتی که به آدم تحمیل میکرد… یادم میآید آن اوایل یک بار به او گفتم: «من تیر دوست داشتن پرتاب میکنم به سمت سیبلی که نیست!» و او خندید. او به رنجهای من میخندید. نمیفهمید و میخندید.
جان زندگی، لطف زندگی در بخشیدن است. تمام طبیعت در حال بخشیدن است؛ کوه، دشت، باران، خورشید، خاک،… تنها با بخشیدن است که چیزهایی اضافهتر، چیزهایی زیباتر از آنچه در حصار مراقبت ماست، به دست میآوریم. خدا هم در کتابهای داستانی از خودش بخشید. او قطرهای از خودش را چکاند و آدم خلق شد. آدم خلق شد و کائنات فهمیده شد. رو به او میکنم:
ـ تو چی به من بخشیدی؟
ـ چیزای زیاد!
ـ مثلا؟
ـ مثلا همین ناتوانی و ناامیدی. این تجربهای که به دست آوردی تا بار دیگه احمق نشی عاشق بشی!
زیر لب میگویم:«چطور دلت میاد؟…» و باز به یاد میآورم که او قلب ندارد. کاش هیچوقت این را نمیفهمیدم. لااقل هنوز خیال میکردم دوستم دارد و سرگرمی کوتاهمدتی برای روزهای سختش نیستم. هیچوقت دوستم نداشت. دوست داشتن یعنی اهمیت دادن و برای اهمیت دادن باید کمی از خودت کوتاه بیایی. او از خودش کوتاه نیامد. نه فقط در مورد من، او توانایی دوست داشتن هیچکسی را نداشت. دوست داشتن در تعریف او یعنی حال خوشی که اگر از سمت آن احساس خطر یا تهدید کردی به راحتی قیدش را بزنی. حالا کمبود اعتمادبنفس باشد یا خودنگاهداری.اگر قرار باشد تو دوستش بداری باید ندیدنها، نپرسیدنها، اهمیت ندادنها و از رویت رد شدنها را هم بپذیری. تو پیش بروی. تو کوتاه بیایی. تو ادامهدهنده باشی. همین است که است. نمیخواهی میتوانی بروی. نه خانی آمده نه خانی رفته. هیچ اهمیتی هم ندارد که این وسط رس تو کشیده شده. وقتی به او میگفتم «بیرحم» خوشش میآمد. درحالیکه این تعریف نبود. خود درد بود که او معتقد بود «برای خودت نگهش دار» همیشه با حواس جمع روی خودش کنترل داشت و این را بزرگترین امتیاز خودش میدانست. و حالا بزرگترین امتیازش را از او گرفتهام.
ـ چه حالی داره؟ امیدوارم با ذره ذرهی جونت درد بکشی!
من هیچوقت آدم بدی نبودم. او مرا آدم بدی کرد. کاش میشد آدم بعد از فهمیدن دوباره نفهمد. انگار که هیچوقت، هیچچیز نفهمیده.
هیچ چیز، دیگر مثل قبل نمیشود. این رابطه تمام شده. نه من میتوانم چشم روی دانستههایم ببندم نه او میتواند دست از عذاب دادن من بردارد. فقط تکهای از جان من در اوست. تکهای که از من گم شده در اوست. مطمئنم اگر میتوانست ببیند یا لمسش کند آن را میکَند جلویم میانداخت. همیشه در مورد حرفهای این شکلی از من توضیح میخواست.
ـ میشه بگی دقیقا چی از تو کم شده؟
میخندم. مثل همیشه که میخندیدم. راه داشتن و کنترل کردنش از طریق فکر و بازی با کلمات بود. باید حرفهایی حسابشده میزدی تا حرفهایی که موردنیاز یا دلخواه بود میشنیدی. یک بار به اشتباه، بعد از خیانتش پرسیدم:
ـ من برای تو کافی نبودم؟
و او با صدایی غمگین و طلبکارانه گفت:
ـ نه دیگه! نبودی!
بعدها فهمیدم دلیل خیانت او، نه کافی بودن یا نبودن من، که حرص و طمعش برای گسترش فتوحات انسانیاش بوده. در حالیکه سوال درست این بود:
ـ چرا به من خیانت کردی؟
و او میگفت:
ـ چون یک خائنم.
بارها از این سوالات اشتباه پرسیده و جوابش را مانند دشنه در قلبم فرو کرده بودم. من آدم بازی با کلمات نبودم. من از قلبم فرمان میگرفتم و از عشقی که مدام چون فوارهای از من سرریز میکرد و به جای اولش برمیگشت. دستش را تا صورتم بالا میآورم. میخواهم با دستش، اشک چشمم را بگیرم ولی میدانم در حالت عادی هرگز این کار را نمیکرد. این تجاوز است. دستش را پایین میآورم. سرم را روی قلبش میگذارم. هنوز میزند هر چند کُند. بالاخره هر ماشینی موتوری دارد. من به صدای موتور او که جان زندگیام بود گوش میدهم. چقدر دلم برایش تنگ شده است. چقدر دلم برای دوست داشتنش تنگ شده است.
***
با صدای دزدگیر ماشین همسایه از خواب میپرم. من بغل او هستم. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. پرت میشوم به گذشته. او را بو میکشم و میبوسم. آفتاب روی قسمتی از گردن سرد و نیمه جانش گرمایی ضعیف منتشر کرده. خم میشوم و گردنش را میبوسم. کاش میشد در همین نقطه، خودم را خفه کنم. در همین نقطهای که عاشقش بودم. تنها پناهگاه من در دنیای به این بزرگی. اما او رفته! او دیگر نیست! حتی اگر هنوز میتوانم نفسهای منقطعم را روی حرارت گردنش منتشر کنم، حتی اگر هنوز میتوانم برای فاصلهی بین چشم و خط ریشش بمیرم، او رفته. دیگر هیچچیز مثل سابق نمیشود. او در زندگی واقعیاش هم با چیزی که الان روی تخت افتاده فرقی ندارد. زندگی واقعیاش هم نباتیست. او یک نبات است. و در حد یک نبات میفهمد. نباتی که حتی مصلحت خودش را ندانست و علیه خورشید قیام کرد. همهچیز بیفایده است. همهچیز با او بیفایده است.حتی مردن با او من و مرگ را هم بیاعتبار و آبرو میکند. هنوز دوستش دارم؟ هنوز دوستش دارم! اما زور دوست داشتن به طبیعت او نمیرسد. شناخت، برای من و تصاحب، برای او، فاصلهای عمیق میانمان ایجاد کرد. هنوز میتوانم صدای خس خس نفسهایش را بشنوم اما کیلومترها با صاحب صدا فاصله دارم. دستم را در دستش حلقه میکنم. جایی خواندم زمان زیادی میبرد تا به چیزی که عقل به آن رسیده، قلب هم برسد. فکر میکنم امروز قلب من با عقلم مماس شده است.
ـ حتی درک مشترکی برای مردنمون وجود نداره.
همه چیز این ارتباط ناامیدکننده است. به سمتش برمیگردم. میدانم که باید بروم. اما هنوز انتظار معجزه دارم. میترسم. حالا دمای بدنمان یکی شده است. از سرما میلرزم و میترسم. از دنیای خارج از این اتاق میترسم. از دنیای بدون او و ادامهی بدون او میترسم. از لحظهی روبرو شدن با نداری و کم شدن. از آن عضو گمشده که قرار نبود دیگر به من برگردد و باید جایش را با معجون زجر و صبر سیمان میگرفتم. هنوز انتظار معجزه دارم اما میدانم هیچ معجزهای در کار نیست. اسب من نتوانست از خانههای خودش فراتر برود و دخترک عاشق و آرزومند را از سرزمین تاریکی نجات دهد.
نمیخواهم دستش را رها کنم. میخواهم در این وضعیت منجمد شوم. قلبم به تندی میزند. اشکها پشت چشمم مترصد فرصتند. از منی که از آن در، قرار است خارج شود میترسم. من تمام داراییام را داخل این اتاق جا میگذارم؛ عشقم، اشتیاقم، خندههایم، امید و آرزوهایم، حتی زنانگیام. زمان، کولیی بیتفاوتی است. میدانم که درد را کهنه خواهد کرد. میدانم که این دشنهی بزرگِ در قلبم را، به خاری کوچک تبدیل خواهد کرد. میدانم مرا سر به راه و عاقلتر خواهد کرد اما هیچکسی حتی کسی که کنارم دراز کشیده و تمام زندگیام بود، نمیداند من در این لحظه در حال احتضارم. من در حال مردنم و زمان نمیایستد. صدای خس خس نفسهای او با صدای تپش قلبم که در تمام جانم پیچیده، آمیخته شده. فقط باید بلند شوم و بروم. به سمتش برمیگردم. نگاه مستأصل و مرددم را روی چشمانش میچرخانم. هیچ جوابی از او برای این لحظه در ذهنم ندارم. دلم میخواهد زار بزنم اما سنگی سخت راه گلویم را بسته و صدایم را خفه کرده. حتی اشکهایم اجازهی جاری شدن ندارند. دستانم میلرزد. دستانمان عرق کرده است. بلند میشوم و مینشینم. دستش را بالا میآورم و روی گونهام میکشم.کاش دستهایش واقعی بود نه سایهای از نوازشی اجباری. چقدر به دستانش به آغوشش برای بدرقهی خودم نیاز داشتم. دستش را روی سینهاش میگذارم و چشمانم فروغ خود را از دست میدهند. نیازی به نگاه کردن در آیینه نیست. من قبلا چشمان کسی را که قرار بود بمیرد دیدهام. در ابتدا چشمها، حیات خود را از دست میدهند.
تلفن را برمیدارم و شماره اورژانس را میگیرم. روی کاغذی نام دارو و میزان دوز تزریق شده را مینویسم. پالتویم را برمیدارم و به سمت در میروم. برای بار آخر نگاهش میکنم:
ـ هممسیری جالبی بود! خدانگهدار!
قطرهی اشکی از چشمش میفتد.