دربهای آهنین پشت سرش یکی یکی بسته میشوند و هر دربِ آهنین، لرزهای در حسِّ ناآرامِ آرمان میاندازد. کسی نمیتواند بفهمد که ارتعاش این صداها در محیط بستهٔ ساختمانِ «تهذیب» که توسط عقلا اداره میشود تا چه حد او را آشفته میسازد. تنها کسی که او را میفهمد آرزوست، دختری در آن سویِ خاطرهها، جایی در کنار آشنایان دور، جایی که آدمها با نام لیلی و مجنون، بِدونِ خواندن داستان واقعیِ آنها، آشنا بودند. خوب میفهمد که دوباره او را به اتاق شوکِ الکتریکی میبرند تا تحتِ فرایندِ «مهذَّب سازی» قرار گیرد که چیزی نیست مگر شوک درمانی و یا به تعبیری شَک درمانی. تا به حال چندین بار تلاش کرده است که به دکتر خود بفهماند که وی نیازی به تشنج الکتریکی جهت رهایی از اختلالات روانی ندارد اما دکتر گوش به حرف آرمان نمیدهد و مصرانه معتقد است که اگر مانعِ دسترسی او به بخش زنان نشود، عاقبت کاری دستِ آرزو میدهد.
آرزو دیگر فهمیده است که باید از او دوری کند چرا که تحمل دیدن اذیت و آزار او توسط روانپزشک ساختمان «تهذیب» و گروه پرستاران را ندارد. وی به خوبی متوجه رفتارهایِ آسیب زننده آرمان به خودش بعد از به اصطلاح درمانش شده است. دلش میخواست آقای دکتر میفهمید که تمام آسیبهایی که آرمان به خودش میزند نتیجهٔ همین الکتروشوک است. او نمیدانست که بلافاصله بعد از درمان، شایعترین عارضهٔ جانبی، سردرگمی و از دست دادن حافظهٔ موقت است اما میدید که رفتارهایِ آرمان نامتعارف شده و درد شدید عضلانی دارد. یکبار از دکتر در مورد علت درد عضلانی آرمان سئوال کرد و دکتر هم با پوزخندی گفت، «علت درد این است که در طول تشنج از طریق الکتروشوک، عضلات نمیتوانند شل شوند.» آرزو درست نفهمید که منظور دکتر چیست و فقط با شیطنتِ خاصِ خودش گفت، «خُب شما مگر دکتر نیستید؟ چرا آنها را شل نمیکنید؟» دکتر در پاسخ خندهای بلند سر داد و گفت، «اگر تو از آرمان دوری کنی، خیلی زود عضلاتش شل میشود.» آرزو گریه کرد و دیگر سؤالی نپرسید. پرستاران آرزو را میآورند تا شاهد شوک درمانی و یا مهذب سازیِ آرمان باشد. نیّْتِ آنها این است که با دیدن چنین صحنههای آزاردهنده او را متقاعد کنند که از آرمان دوری کند.
با همهٔ این تلاشها به نظر میرسید که آرمان و آرزو تنها میهمانان این ساختمانِ متروکه بودند که همدیگر را حس میکردند، گناهی که از نظر شرع و عُرفِ تعریف شده عقل را، به زعمِ عقلا، زائل میکند. آنها درست به یاد نمیآورند در کجایِ خاطرههای گُنگ با هم آشنا شدند و کجا بود که آنها از احساس کردن یکدیگر نمیهراسیدند. یکبار آرمان به آرزو گفت که بویِ خوشِ موهایش را بخوبی میشناسد و آرزو خندید و در پاسخ گفت که صدایِ آرمان مثلِ صدایِ زنگِ تعطیلی مدرسه او را به هیجان میآورد، گویی از تمامی حساب و کتاب و جبر و هندسهٔ زندگی او را رها میکند اگر چه کلاس تاریخ را دوست دارد.
– تاریخ؟ کدوم تاریخ، آرزو؟
– آرمان، تو چرا همیشه سؤال میکنی؟ منظورم گذشتهاس.
– هان، یعنی قدیما.
– خیلی قدیما.
– اینکه «تاریخ» نیست.
– پس چرا اسمش تاریخه؟
– این فقط اسمه.
– ولی من یه یادم میاد که اسامی معنا داشتن.
– معنی؟ نمیفهمم.
– یعنی اینکه…
– یعنی یا معنی؟
– ببین منظورم اینه که یادم میاد یه خانومی شبیه به خودم که خیلی دوسش داشتم بهم میگفت «آرزو» معنی داره.
– معنیش چیه؟
– درست نمیدونم ولی فِک میکنم یعنی یه چیزی بخوای.
– چی بخوای؟
– هر چی. تو اسمت معنی نداره؟
– آرمان؟
– آره. خُب اینم یه اسمه دیگه.
– فِک نکنم. فقط وقتی میخوام بیام تو رو ببینم، اگه پرستاره بفهمه میگه «آرمان دلش تنبیه میخواد.» انگاری «آرمان» یه چیز دیگهاس. من نیسَّم!
– یکی دیگه، نه یه چیز دیگه.
– تو میگی اسم معنی داره. خُب «معنی» یه چیزه نه یه آدم.
– آهان. راس میگی. فِک میکنی چه چیزِ دیگهاس؟
– اونی که بهش شوک میدن. (بعد از گفتن این حرف، آرمان بلند میزند زیرِ خنده.)
– هیس. میخوای دوباره ببرنتو اذیتت کنن؟
– من و که نمیبرن. یه چیز دیگه رو میبرن. (آرمان دوباره میخندد البته این بار آهستهتر. آرزو هم همراهیاش میکند و با صدایِ آرام میخندد.)
– خیلی درد داره، نه؟
– الان که فِک میکنم میبینم دیگه درد نداره.
– یعنی چی؟
– یه چیز دیگه دردش میگیره. (هر دویِ آنها دوباره میخندند.)
– تو دردِ اون چیزه رو میفهمی؟
– دیگه نه.
– چرا؟
– خُب دیدن دردِ اون چیزه دیگه برام عادی شده.
– نباید بشه.
– واسه چی نباید بشه؟
– خُب دیگه. نباید بذاریم مِثِ خیلی چیزای دیگه یادمون بره.
– مثلا چی؟
– درست نمیدونم ولی حس میکنم دیگه یه چیزایی وجود ندارن و من میخوام باشن. مثلا میخوام تو باشی.
– من که اینجام.
– منظورم این نیس. منظورم «آرمان» هست.
– آهان منظورت یه چیز دیگهاس؟
– نه. منظورم یه آدمِ دیگهاس. یکی که تو قدیما مونده. دلم میخواد میشد بریم به قدیما.
– اینا میگن خوب نیس.
– تو میدونی چرا؟
– اینا میگن قدیما خدا نبود.
– خدا همیشه بوده.
– اینا میگن دین نبوده.
– یعنی دین و هم اینا درست کردن؟
– اینا میگن بشر جاهل بوده.
– یعنی چی؟
– اینا میگن در قدیم ما راهِ درست و از غلط نمیفهمیدیم.
– پس کی فهمید و به ما گفت؟
– اینا میگن اگه اینا نبودن ما نمیفهمیدیم.
– اینا از کِی بودن؟
– اینا میگن اینا فقط میدونن.
– اصلا اینا از کجا پیداشون شد؟
– اینا میگن همیشه تو کلهٔ ما بودن، مِثِ خدا که از رگ گردن به ما نزدیکتره.
– اونوقت وقتی یکی رو اعدام میکنن خدا چی میشه؟
– شاید رگِ گردن چیزیش نشه.
– از کجا میدونی؟
– خب میشه ازشون پرسید.
– نه. هیچ وقت هیچی از اینا نپرس.
– چرا؟
– خب بقیهٔ چیزا هم یادمون میره. بعد هی میگی «اینا میگن.»
– خب مگه اینا نمیگن؟ یه بار گفتم «آرزو میگه،» بُردَنَم توی انفرادی. تاریک بود. خیلی ترسیدم. ولی به تو فِک میکردم. بعد از چند روز که آوردنم بیرون حسابی منو زدن.
– میدونی چرا؟
– اینا میگن نباید اسمتو بیارم.
– اِنقد نگو «اینا میگن.» تو چی میگی؟
– من؟
– آره.
– اینا میگن نباید بگیم «من.» همیشه باید بگیم «ما» چون همهمون بندههای یه خداییم.
– پس چرا جدا جدا اعدام میکنن؟
– شاید نگران رگِ گردنمون هسَّن. اگه همهمون با هم اعدام بشیم، اونوقت میشه چند تا خدا که هر کدومش نزدیک به رگِ گردنِ یکیمون هس.
– خب بشه. مگه چی میشه.
– اینا میگن فقط یه خدا هس.
– یعنی الان خدایِ من و تو یکی هس؟
– خُب یه انگشتمو میذارم رو رگِ گردنِ تو، یه انگشتِ دیگهمو رو رگِ گردنِ خودم. بعدش بهت میگم. (آرمان با گفتن این حرف انگشتهای نشانهٔ دست راست و چپش را روی رگِ گردنِ خودش و آرزو قرار میدهد.)
– خُب چی شد؟
– نمیفهمم. بهتره از اینا بپرسیم.
– نه، آرمان، هیچ وقت از اینا چیزی نپرس. اینا که قبلا همه چیز و به ما گفتن. اگه ما هم نخوایم چیزی بدونیم اینا به ما میفهمونن.
– تو این چیزا رو از کجا میدونی؟
– درست نمیدونم ولی میفهمم با بقیه یه کم فرق دارم. یه چیزایی از آینده رو میفهمم. یه چیزایی هم از قدیم میاد تو ذهنم. قدیما ما زنده بودیم.
– خُب تا وقتی یه کاری نکنیم یا یه چیزی نگیم که اعدام بشیم، زنده هستیم.
– منظورم نفس کشیدن نیست. یه وقتی ما میتونستیم فِک کنیم. میتونستیم جواب سؤالامون و پیدا کنیم.
– ولی اینکه خیلی بهتره که اینا جواب سؤالامونو میدن. اگه خدای نکرده یه وقت بتونیم جواب سؤالامون و بدیم که اعدام میشیم. بعد میمیریم. من نمیخوام بمیرم. من میخوام تو باشی. منم باشم.
– خُب منم میخوام ولی نمیخوام اینا باشن.
– ساکت شو. از این حرفا نزن. اینا همیشه بودن. حتی اون موقع هم که نبودن تو کلهمون بودن. اینا با ما بودن و هسَّن. نمیتونن نباشن.
– خُب واسه اونایی که اعدام میشن دیگه اینا نیسَّن.
– اینا هسَّن، اونا نیسَّن.
– خُب اونایی که اعدام میشن با نبودنشون اینا رو واسه خودشون اعدام میکنن.
– اما اینا هسَّن.
– فقط تو کلههای زندهها هسَّن. اگه تعداد زیادی از ما اعدام بشیم اینا تو کلهی خیلی از ماها دیگه نیسَّن.
– من نمیخوام بمیرم.
– منم.
– پس از این حرفای الکی نزن.
– هیس پرستار گُندهه داره میاد.
با دیدن سرپرستارِ ساختمانِ تهذیب، هر کدام، به این خیال که دیده نمیشوند، پشتِ یکی از دو درختِ باقی مانده در حیاطِ سیمانیِ ساختمان خود را پنهان میکنند. سرپرستار مردی زمخت با دماغِ گوشتی، شبیه بینیِ آلبرت انیشتن، است با این تفاوت که نه تنها هیچ تناسبی با صورتش ندارد بلکه باعث شده تا چهرهٔ او کاریکاتوری شود. نامش سیفالله۱ است اما سینا۲ که از دوستان آرمان و آرزو است نامِ او را آلبرت گذاشته است. سینا بیش از همه از سیفالله متنفر است. یکبار سیفالله کتک مفصلی به او زد تا دیگر کفر نگوید. بعد از آن سینا به هر کسی میرسد از او میپرسد که آیا او کافر است و اگر کسی حتی به شوخی بگوید که کافر است، سینا درجا یک سیلی آبدار نثارش میکند. یک روز آرمان به او گفت که نباید آدمها را بخاطر شوخی کردنشان کتک زد و او در پاسخ گفت، «نمیخوام آلبرت لَت و پارِش کنه. بهتره از من یه سیلی بخوره تا اون مرتیکهٔ دماغ کوفتهای با باتوم الکتریکیش پدرشو دربیاره.» آرمان قانع شد و دیگر چیزی نگفت. یکبار هم سینا به آرزو گفته بود که باید خیلی مراقب باشد تا سیفالله چیزی از حسِّ او نسبت به آرمان نفهمد. وقتی آرزو از او پرسید که از کدام حس حرف میزند، سینا به او گفت که خودش بهتر میداند.
– باز که تو اینجا پیدات شده. بیایید بیرون از پشت درخت.
– سیفالله، تورو جونِ بچهات کتکش نزن. آرمان حواسش نبود و نفهمیده که سر از اینجا درآوُرده.
– آره جون عمهاش. تو ساکت باش آرزو تا ببینم خودش چی میگه.
– خُب میخواسَّم آرزو رو ببینم. (آرمان با گفتن این جمله سرش را پایین میاندازد و خودش را آمادهٔ باتومِ سیفالله میکند.)
– ببین سیفالله این نمیفهمه چی میگه. تو که میدونی خُله. (آرزو بعد از اینکه جملهاش را تمام میکند، نگاهی به سیفالله میاندازد که در حال تکان دادن باتوماش با صدای بلند میخندد.)
– اونوقت تو مثلا عاقلی؟ آخه از مُخ تعطیل، اگه فقط این دیوونه است، تو اینجا چیکار میکنی؟
– سینا میگه آرزو از من عاقلتره. (آرمان با گفتنِ این حرف، نگاهش را روی حرکت باتوم سیفالله ثابت میکند.)
– تو هم باور کردی؟
– خُب آره آقا سیفالله. سینا دانشمنده.
– جدّی؟ پس کتاب و کاغذش کجاست؟
– شما بعد از کتکی که بهش زدی همه کتابا و دفتراشو ازش گرفتی.
– نه، اینطور نیست. آقا سیفالله نگرفت که. خودش گم کرد. (آرزو برای اینکه آرمان کتک نخورد این حرف را با دستپاچهگی هر چه تمامتر میزند.)
– از آرزو یاد بگیر. ببین چه دخترِ راسگوییه.
– الکی میگه. اینو میگه که شما عصبانی نشی.
– پس چرا تو من و عصبانی میکنی مردکِ عوضی. (با گفتنِ این جمله، سیفالله یقهیِ آرمان را میگیرد و دو تا باتوم چپ و راست به کمر و پشت زانوی آرمان میزند.)
– غلط کرد آقا سیفالله. تورو خدا ببخشیدش.
سیفالله بدون توجه به صحبتِ آرزو او را به یه طرف پرت میکند و آرمان را با خودش میبرد. بعد از چند دقیقه اَمیرا۳ و بنتالهدی۴، پرستارهایِ شیفتِ صبح از راه میرسند و آرزو را با خود میبرند تا شاهد فرایند مهذب سازیِ آرمان شود. امیرا دوباره به آرزو گوشزد میکند که تمام مصیبتهای آرمان به دلیلِ بیمبالاتیهایِ اوست. اگرچه آرزو میفهمد که دیدار او و آرمان عاملِ این اتفاقات ناخوشایند است اما به خوبی میداند که این اتفاق ریشه در امروز و دیروز ندارد. یکی از دغدغههای آرزو فهمِ زمان و مکان گم شده است. روزگاری که سرزمینی داشتند با مردمی رها و شاد تا اینکه تک تک خوبان را گرفتند و به آزمایشگاههای «مهذب سازی» بردند در حالیکه بقیه ساکت ماندند. سرزمین از خوبان پاک شد و مردم که به دنبال خور و خواب بودند و تِکِّهای آسایش، با سکوت و راحت طلبیِ خود تنهاتر از همیشه شدند. تنهایِ تنها، چون گلّهای بیچوپان که خیلی راحتتر میشد آنها را به مَسلَخِ مرگ فرستاد.
آرزو پشت پنجرهٔ اطاقِ «تهذیب» به آرمان نگاه میکند. آرمان با دیدن او لبخندی به لب میآورد. یکی از پرستارها که نامش «ایمان» است سِرُمِ وریدی را به بازویِ آرمان وصل میکند تا مایعات و مواد موردِ نظرِ عقلا از این طریق در حینِ شوک و یا شَک درمانی واردِ خونِ او شود. در حالیکه آرمان هنوز لبخند به لب دارد، پَدهای الکترود که تقریبا نصفِ کفِ دستِ دکتر افضلالدین۵ است، اول بر رویِ قسمت راست و سپس سمتِ چپِ سرِ آرمان قرار میگیرد تا هر دو طرفِ مغزش جریانِ برق را دریافت کند. آرزو نگاهی به صفحههایی میاندازد که شبیه به مانیتورهایی است که از طریق آنها وضعیت مغز، قلب، فشار خون و اکسیژن چک میشوند اما به نظر میرسد دستگاههای موجود اطلاعاتی را به نمایش میگذارند که کُدهای مربوط به آنها فقط توسط دکتر افضلالدین و دو پرستارش ایمان و اِنتصار قابلِ فهم است. دکتر از انتصار میخواهد محافظِ زبان را در دهان آرمان قرار دهد تا از آسیب احتمالی زبان و دندانها جلوگیری شود. دکتر دستگاه شوک را روشن میکند. مثل همیشه در ابتدا آرمان دچار تشنجی مختصر میشود. آرزو با دیدن آرمان آرام اشک میریزد. تکانهای بدن و حرکات منظم پاها شروع میشود و چندین بار اتفاق میافتد. آرزو دیگر تحمل دیدن ندارد.
امیرا و بنتالهدی آرزو را به بخش زنان برمیگردانند. بعد از رفتن آنها، آرزو به حیاط رفته و زیر سایهٔ یکی از دو درخت باقی ماندهی حیاط سیمانی پناه میبرد. اسم درختِ سمتِ راستی را که درختِ آرمان است و آرزو به آن علاقهی زیادی دارد، درختِ «مهربانی»، و اسمِ درختِ سمتِ چپی را که درخت آرزو است، درختِ «امید» گذاشتهاند. آرزو دیگر میداند که حداقل تا چند ساعت آرمان گیج است و چیزی به خاطر نمیآورد. او حتی قادر نیست که آرزو را شناسایی کند. دلش به حالِ آرمان میسوزد و بی اختیار زیر گریه میزند. در حالیکه اشکهایش را از روی گونههایش پاک میکند صدایِ سوتِ سینا را از پشتِ انبارِ مخوفِ ساختمان میشنود. این کارِ همیشهگی سینا است. هر بار که آرمان را میبرند، سر و کلهی سینا پیدا میشود تا آرزو را آرام کند. آرزو دور از چشم دیگران با لبخندِ پژمردهای برای استقبال از سینا به سمت انبار میرود. با خودش فکر میکند «خوب است که سینا هست. خیلی خوب است.»
– غصه نخور. حالش خوب میشه. فقط چند ساعته.
– میدونم ولی دلم براش میسوزه، سینا.
– تو هیچوقت آرمانو لمس کردی؟
– چی؟ منظورت چیه؟
– تا به حال شده بهش دست بزنی یا اون تو رو لمس کنه؟
– خُب نه ولی برای چی باید اینکارو بکنم؟
– برایِ چی نباید اینکار و بکنی؟
– نمیفهمم چی میگی؟
– ببین، به نظرم ما نباید در موردِ چیزایی که میشناسیم یا میبینیم سؤال کنیم چون اونا از اینجور چیزا خیلی وحشت ندارن. ما باید فکر کنیم ببینیم چه چیزایی هست که روزمرّگی نیست و به فکرمون نمیرسه یا چه چیزایی رو نمیتونیم ببینیم.
– اولا که چی بشه؟ دوما این کار خیلی سخته. من چه میدونم چه چیزی به فکرم نمیرسه.
– اولا که اگه بتونیم به چیزهای غیر معمول و نادیدنی فکر کنیم، اینا به وحشت میوفتن. تا حالا دقت کردی وقتی در موردِ خدایی که از رگِ گردن نزدیکتره ولی نمیتونیم ببینیمش سئوال میکنیم چقدر اینا رو نگران میکنه. دوما، قبول دارم کار سختیه ولی شاید کمکمون بکنه تا چیزایی رو که دیگه نمیشناسیم و یا دیگه نمیخوایمشون یه جورایی به یاد بیاریم. من یه شب یواشکی رفتم تو انبار و یه کتابی پیدا کردم که در مورد ارتباط یه مرد و زن بود. فِک کنم داستان بود. روش نوشته بود «رُمانی در مورد عشقِ ناکام!»
– در مورد چی؟
– عشق.
– ناکام چیه؟
– درست نمیدونم. شاید یه چیزی مثِ عقیم.
– مثِ چی؟
– هیچی. وِلِش کن. بدبختانه اونا فهمیدن و کتاب و ازم گرفتن و حسابی کتکم زدن.
– چرا هیچوقت کاری که با آرمان میکنن با تو نمیکنن و یه جورایی هوایِ تو رو دارن.
– درست نمیدونم ولی خیلی وقتا من و به اطاق تهذیب میبرن و بعدش نمیفهمم چی میشه تا اینکه خودم و توی اطاقم میبینم. میدونم شوک درمانی نیست. فِک کنم بیهوشم میکنن.
– که چی بشه؟
– چی بگم؟ شاید از اطلاعات مغزم برای کامپیوترهاشون استفاده میکنن. بعضی وقتا فک میکنم در دنیایِ دیگه که بودم به دستگاهها و تکنولوژی علاقه داشتم. یه بار دزدکی رفتم تو اطاق تهذیب و با همهٔ دستگاهاشون وَر رفتم. دوباره حسابی کتک خوردم. میدونم منو هیچ وقت الکتروشوک نمیکنن. اونا نمیخوان اطلاعاتی که من نمیتونم به یاد بیارم از قسمتِ ناخودآگاهم پاک بشه. اصلا شاید خودشون یه کاری کردن که این دادهها در قسمتِ ناخودآگاه ذخیره بشه و قابل دسترسیِ ذهنِ خودآگاهم نباشه.
– تو این همه چیزایِ سخت و از کجا بلدی؟
– اگه میدونستم که میتونستم راهی برای همهمون پیدا کنم.
– با اینکه درست نمیفهمم ولی فِک کنم راست میگی.
– حالا این حرفا رو وِلِش کن. به نظرم باید سعی کنی در دیدار بعدی آرمان و لمس کنی.
– راستش میخوام کاری کنم که دیگه نیاد پیشم. دیگه تحمل عذاب کشیدنشو ندارم.
– این همون چیزیه که اینا میخوان.
– چیکار کنم، میترسم یه بار طاقت نیاره و زیرِ این دستگاهها از بین بره.
– اگه از بین بره، براش خیلی بهتره تا تو رو نداشته باشه. آرزو، آرمان بِدونِ تو بیمصرفه. اون یه مُردهی متحرکه. خودت نمیبینی هیچی جلودارش نیست وقتی میخواد تو رو ببینه؟ فِک میکنی نمیفهمه بعد از هر دیدار چی در انتظارشه؟
– دیگه تحملّ زجر کشیدنش رو به خاطر رسیدن به خودم ندارم.
– اشتباه میکنی. زندگی برای آرمان بِدونِ عذابِ رسیدنِ به تو، آرزو، گنگ و نامفهومه. تو باید باشی تا زندگی جاری باشه. تو اون چیزی هستی که اون دنبالشه.
– شاید تو درست بگی.
– مطمئن باش، آرزو.
– حالا چرا باید لمسش کنم؟
– دقیق نمیدونم ولی فک میکنم با لمسِ همدیگه یه قسمتی از خودآگاهتون، یه چیزی از گذشتههای پاک شده که مربوط به دورانِ قبل از تسلط بیگانگان بوده، دوباره اعصابِ منفعلِ مغزتون و فعال میکنه.
– ببین، من نمیفهمم تو چی میگی.
– مهم نیست. فقط کاری رو که میگم انجام بده.
– قول نمیدم. ببینم چی میشه.
– باشه من باید قبل از اینکه دیده بشم و یه کتک جانانهٔ دیگه بخورم از اینجا دور بشم. ببین یه روز باید من و تو و آرمان یه راهی به انباریِ ساختمون پیدا کنیم.
– برای چی؟
– فِک میکنم اون پایین چیزایی هست که میتونه به ما کمک کنه تا خودمونو بهتر بشناسیم.
– اگه آرمان قبول کنه من حرفی ندارم.
– پس فعلا.
– باشه، تا بعد.
اینبار چند روز گذشت تا سر و کلهٔ آرمان دوباره پیدا شد. آرزو که هم اشتیاق دیدار بیصبرش کرده بود و هم تحت تأثیر صحبتهای سینا قرار داشت، از آرمان میخواهد تا با هم به پشت دیوارِ انبارِ مخوف بروند. آرمان شگفتزده دنبالِ آرزو راه میافتد. بعد از اینکه به مکانِ موردِ نظر میرسند، آرزو خودش را در آغوشِ آرمان انداخته و سعی میکند خود را هر چه بیشتر به سینهی آرمان فشار دهد. در ابتدا آرمان وحشت زده و مثل کسی که دچار برقگرفتگی شده باشد، خود را عقب میکشد اما آرزو از او میخواهد که نترسد.
– برایِ چی اینکارو میکنی، آرزو؟
– تو چه احساسی داشتی؟
– درست نمیدونم ولی ترسیدم.
– از چی ترسیدی، آرمان؟ از من؟
– نمیدونم.
– دستاتو بده به من.
– چرا؟
– میخوام حِسَّم کنی.
– حس؟
– آره.
– میدونی اگه ما رو ببینن چی میشه؟
– اگه در هر شرائطی ما رو ببینن تو رو میبرن و مثل همیشه بهت شوک میدن.
– ولی این دَفِه خیلی طول کشید تا حالم خوب شد. تو اصلا تو ذهنم نبودی. هیچ کس نبود. سینا هم نبود. فقط سیفالله بود.
– پس چرا دوباره اومدی پیشِ من؟
– نمیدونم. خودش اومد.
– خودش کیه؟
– همون چیزه که تو گفتی معنی داره.
– خیلی خُب، حالا دست همونو بده به من.
– باشه.
وقتی آرزو دست آرمان را در دستهای خودش میگیرد، چشمهای آرمان چندین بار سریع پلک میزنند. پرشهایِ غیرعادیِ چشمانش که باعث بسته شدن آنها گاه تا چند ثانیه میشود، آرزو را نگران میکند تا اینکه تیکهای عصبی عضلات چشمها و انقباض ماهیچههای اطرافِ چشم به نیمهٔ صورتِ آرمان کشیده میشود. آرزو از ترس ناگهان دست آرمان را رها میکند.
– تو خوبی، آرمان؟
– خوبم. (آرمان با چشمانِ بسته جواب میدهد.)
– چرا چشماتو باز نمیکنی.
– دارم تو رو نگاه میکنم.
– منو؟
– آره. لباسِ قرمزی رو پوشیدی که اون برات خریده.
– اون کیه؟
– نمیدونم. یکی مثل منه ولی جوونتر، سرحالتر و یه کم شیطونه. نمیتونم جلوی کاراش و بگیرم.
آرمان بعد از گفتن این جمله بیاراده، با چشمانی بسته، گونهٔ آرزو را میبوسد. آرزو با گونههای سرخ شده از شرم، حس خوشِ گذشته را برای زمانی کوتاه در سراسرِ وجودش حس میکند و تمام اندامش به لرزه میافتد. بعد آرام به آرمان میگوید، «این گذشتۀ ماست. همون چیزی که از ما گرفتن.» سپس لبانش را روی لبان آرمان میگذارد و با بوسیدن لبانش اشک میریزد. بعد، از آرمان میخواهد تا چشمانش را باز نکند ولی آرمان چشمانش باز شده است.
– آرزو، چرا میلرزی؟
– نمیدونم. نمیخواستم از گذشته برگردم.
– من سردمه.
– چرا عزیزم؟
– چرا چی؟
– عزیزم.
– منظورت چیه از این کلمه؟
– بعدا میفهمی. آرمان تو در زمانهای دور عشقِ من بودی.
آرزو شال بلند و ضخیم خودش را روی آرمان میاندازد تا او را گرم کند اما لبهای آرمان همچنان از سرما میلرزند. آرمان که متوجهی نگرانی آرزو شده است، سعی میکند او را با نگاهش آرام کند. بعد از مدتی کوتاه، آرزو او را در آغوش میگیرد تا بلکه به این شکل گرمش کند. اینبار آرمان، خود را در آغوش او رها میکند و اجازه میدهد تا تمام وجودِ آرزو را حس کند. حس خوشایند آشنایی فراتر از آن است که قدرت جدا کردن خود از آغوشِ آرزو را داشته باشد. سینا از دور آنها را زیر نظر دارد و مراقب است تا اگر سر و کلهی یکی از «مهذبین» پیدا شد به آنها اطلاع دهد و یا به کمکشان بیاید.
بعد از گذشت چند روز از این ماجرا، یک شب سینا شرائطی را برای آنها مهیا میکند تا بتوانند شبی را با هم به صبح برسانند. آنها در آن شب عاشقی، جسم و روح خود را بهم پیوند دادند غافل از اینکه سیفالله در تاریکی شب آنها را در آغوش هم مییابد و آرمان را برهنه از آرزو جدا کرده و با خود میبرد.
از آن پس دیگر هیچ کس آرمان را ندید اما آرزو از پای ننشست. او سعی میکرد با محبت، جای خود را در دل ساکنین ساختمان متروکهٔ تهذیب باز کند. آنها دیگر تنها نبودند، نمیترسیدند و میدانستند که آرزو را با خود دارند. مهمتر اینکه آرزو آنها را متوجهٔ نیازشان به آرمان کرده بود. زمانی نگذشت که آنها تصمیم گرفتند آرمان را برگردانند. آرمان دیگر تنها تعلقِ به آرزو نداشت. آرمانِ همۀ آنها یکی بود، همانی که آرزو به دنبالش بود.
سرانجام در یک روز سرد زمستانی آنها به دنبال آرمانِ خود میروند. با برداشتن گامهای بلند که برفهای یخ زدهٔ زیر پاهایشان را میشکست و آب میکرد، به همراه آرزو به سمتِ مرکز ساختمانِ تهذیب حملهوَر میشوند…
۱- شمشیر خدا
۲- دانشمند
۳- بانوی حاکم
۴- دختر هدایت شده
۵- برترین در دین