یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه تنهاییمو میچلونم. از همینجا. اول یه جیغ بلند میکشم تا آروم بگیرم، بعد به رستم فکر میکنم. به رستم حسود، حقهباز، عامی، زخم خوردهی سرما و نامردیا و بوقچیا و فقری که همیشه همراهشه. به خریدهای رستم، به علاقههای پولیش، به دوستیهای پولیش… بیروح ترین دوست رستم منم که همهی وجودم یخ بسته. رستمی که همیشه مراقبمه، بغلم میکنه، مواظبه، به من زردک و بنفشک من، مکمل من میگه؛ همیشه بیکاره.
خون از کنار استخونای شکستهش فواره میزنه. من، من انگار سنگ شدم… آه ای ناتوانیی من که مثل پیشانیی ناامیدِ تکیه داده به پنجرههای واگنی، مثل بیدستی نوران، مثل فقر ارثی، مثل مشکلات بزرگ…
از بعد از دبستان من و رستم با همیم. خودشو گرفته، توی اپرای پاریس بکهاوس گوش میده. من نمیتونم گوش بدم. من با نوشتن از رستم، براش زندگیو صرفهجویی میکنم. دوست خجالتی و مقرراتی من، دوست بچگی من…
رستم به سرعت بزرگ میشه. پردههای قرمز، موهای روشن، پیانو، همه به انتخاب اون و برای خوشحال شدنشه. شاد بشه، علاقهها شدت بگیره…
مجبورم باهاش ازدواج کنم. با گریه و بغض فشرده مجبور به اطاعتم. به چشماش نگاه میکنم. توی چشمایی که مثل یه ماهی بزرگ پر از لکهای متراکمه فرو میرم. بعد، یه سرمستی، یه حموم گرم، یه آهنگ، یه خیسی، یه رنگ آبی، یه عشقبازی… ممههای در حال عشقبازی، موها، رطوبت، توی هم پیچیدنا، گاز گرفتنا…
صدای سومین زنگ تمام شدن اپرا میاد. گوشم به زنگ سومه. کاش بکهاوس گوش کرده بودم. رستم مثل یه سوسک توی صندلی فرو رفته. بهش «سوسک» میگفتن. بارها دلیل کتک خوردنم شده بود: «معلمم برای آتاتورک گریه نمیکنه»، «معلم میخواد با من حرف بزنه»، یه سوسک روی صندلی اپرا.
جای خالی اپرا روی سرم آوار شده. انگار که نخ به نخ، یخ، توی استخونام گلدوزی کرده باشن. با سنگ میزنمش. چونههام میلرزن. یخهایی که تومه، بالا میارم. یخهای خیلی قدیمی رو، عقلمو، کلیههامو، رنجامو، خیانتا رو، دروغای بزرگی که توی دعوا معلوم شدن، النگوهای طلای زنای هموطنمو، رستمهامونو بالا میارم.
خونم از جادهها سرازیر میشه تا پایین بلوارها… به روشنیی روز جای خالی اپرا رو میبینم که از هتلها فریاد میزنه. ازون موقع به هر هتلی میرم، سست میشم. سست میشمو به غرور از دست رفتهم آگاهتر میشم.
شب، بیدار شدم دنبالش میگردم. زمان موندن تو هتل د موند تموم شده.باید برم برای گوش دادنِ بکهاوس… باید برم… باید برم… عشق رو باید منجمد کنم، عشقای آتشین رو، عشقای شورانگیز رو.
عشق رو باید به وجود آورد. به وجود آورد و اعتبارشو سنجید.
با تعجب میپرسه: «تویی؟»، بعد تو دلش میگه: «بالاخره اومد.»
حالم شبیه اینه که بخوان منو به آغوش گرم یه مردی روی یه تختخواب دوستداشتنی که تازه چیده شده ببرن درحالیکه اون مرد یک دقیقه پیش بلند شده رفته.
گشنمه. ولی چیزی از لخت بودنم نمیگم. هنوز به اندازهی حس کردن سرما، «جون» دارم. حتی نمیگم نتونستم بکهاوس گوش بدم.
گفتنِ دوستت دارم، باعث حقارت بوده. مغرور میشه، راه به راه ضربه میزنه.
عشق رو باید ایجاد کنی. با آهن وجودت، با نیتروژنت، با فسفرت بهش آب بدی، مثل برف که روی گل و لای، مثل آبیاری محصول، موهاشو دستت بگیری، انگشتاشو، دستتو حلقه کنی دور بازوهای قویش…
بگیر. هر چی در من هستو ازم بگیر. نمرات خوبم، جایزههام، اول بودنام. به بکهاوس هم که گوش دادی. من ندادم. کسی که برات غذا درست میکرد. تورو تو انتظارِ پای اجاق شریک میکرد، توی بیکس رو! من!
منو ببوس. ناتوانیمو، دور موندنامو، محل ندادنامو، پناه آوردنامو، منو ببوس، همین حالا، توی من بپیچ، با من یکی شو…
دوباره بگو: «معلمم منو میخندونه». کاش برمیگشتم به گذشته. زمان، موقع گوش دادن به اپرا، زیر ستون میایستاد. دیگه ذوق سابقو ندارم. قبلها امید وجود داشت، اعتماد وجود داشت. هیچکس بدون سنجیدن شرایط نمیرفت. الان دیگه علاقهها مصنوعی شدن، علاقهها فقط به دست آوردن شده…
رستمها قدرتشون کم و زیاد میشه… ذره ذره از بین رفتیم. از یه طرف امیدای بینتیجه، عشقای از دست رفته، دَووم آوردنا، از طرف دیگه گوش ندادن به بکهاوس، مانع شدنا، لیستی از دوست نداشتنیا، سر دردا، زیر نظر گرفته شدنا. فکر میکرد قراره همینطوری پیش بره.
فکر میکرد قراره همینطوری پیش بره!
روز که بالا اومد، اونو کشتم. چه خونی ازش ریختم. رستم عاقل، مواظب، منتظر، خریدار، رستمی که یخو آب میکرد. ازش دریاهای آبیو، آسمونای براقِ مثل ماهیو، مخدراشو، منو دوست نداشتناش، منو کوچیک دیدناشو، همهشو گرفتم.
باز قراره یخ بزنم. دوباره قراره منجمد بشم. دوست دبستان من، رستم بیکس، اگه میشد دوستت میداشتم.