برگهی کوچک کالباس را پیچاند و آورد مقابل دهانش، قبل از آنکه دهانش باز شود آن را بو کشید، دوباره در پلاستیک گذاشت. در یخچال را باز کرد، گوجه فرنگیای کوچک انتهای طبقهی دوم چروک شده بود. ماست در ظرفش خشک شده و شیشهی عسل دیگر پر به نظر نمیآمد. بستهی کالباس را گذاشت طبقهی دوم یخچال، بطری شیر را برداشت و کمی از آن را در شیرجوش ریخت تا گرم شود. تمام آن روز را بیرون از خانه گذرانده بود. فکر نمیکرد مراسم تشییع شوهر رئیسش این اندازه خستهاش کند، تمام آن روز را به چگونگی مرگ شوهر رئیسش فکر کرده بود. پیش از آنکه جنازه را در گور بغلتانند با شیون فریاد زده بودند قیچی بیاورید، کفن خونی شده است. آنجا او تنها کسی بود که در کیفش قیچی کوچکی داشت، قیچی کوچک دسته صورتی که با آن گاهی بلندی ابروهایش را کوتاه میکرد یا نخهایی را میچید که از گوشهی مقنعهاش آویزان میشد. قیچی کوچک دسته صورتی را دست به دست کردند و در تارو پود کفن فرو بردند و حلقهی خون تیره را از کفن کنارهی جمجمه بریدند. کسی دیگر قیچی دسته صورتیاش را به او باز نگردانده بود و قیچی زیر دستوپای عزاداران در خاک و گل فرو رفته بود.
او بطری شیر را در یخچال گذاشت و دوباره پلاستیک کالباس را بیرون آورد، مقابل بینیاش گرفت و بو کشید. آن را انداخت در سطل زباله. شیر کمکم از کنارهی استیل شیرجوش حباب گرفت و بالا آمد. زیرش را خاموش کرد، در کاسهای کوچک چند تکه نان خشک گذاشت و روی آنها را غرق شیر کرد. کاسه را در سینی گذاشت، چند برگ دستمال کاغذی و دستکش پلاستیکی هم برداشت. سینی را با یک دستش گرفت و با دست دیگرش در اتاق را باز کرد. پیرزن رو به پنجره دراز کشیده بود و دست چپش را روی باسنش چسبانده بود. او پیرزن را غلتاند و به صورت کم حالش نگاهی انداخت. پیرزن دهان کم دندانش را با صدایی آرام باز کرد و گفت: هَ ها هه. او دستکشهایش را پوشید و دوباره پیرزن را به پهلو برگرداند، دامنش را بالا زد، پیرزن سعی کرده بود دفع داشته باشد اما نتوانسته بود. قوطی وازلین را باز کرد، پردهی پنجره را کشید و کمی وازلین با انگشت اشارهاش برداشت، بر مخرج پیرزن مالید و با دست دیگرش شکم او را فشار داد. پیرزن گفت: هه یا هی. او گفت زور بزن، انگشتش را کمی در مخرج زن فرو برد و کم کم چند تکه مدفوع خشک را بیرون آورد و در روزنامه پیچید. با دستمال مرطوب پیرزن را پاک کرد و دوباره غلتاند تا صورتش را ببیند. پیرزن گفت: شی ها یه نه.
از اتاق بیرون رفت و دستکشها را در سطل زباله روی پلاستیک کالباسها انداخت، روزنامه را در کیسهای پیچاند و انداخت روی همان دستکشها و کالباسها. دستهایش را شست و به اتاق برگشت. شیر دیگر سرد شده بود، آن را هم زد و با قاشق در دهان پیرزن فرو داد. پیرزن هر سه قاشق یکی را از دهانش بیرون میریخت و با چشمهای خاکستریاش به او نگاه میکرد. پوست سر او از میان موهای حنا شدهاش دیده میشد. دور دهانش را پاک کرد و سینی و کاسهی شیر را به آشپزخانه آورد. در یخچال را باز کرد و گوجه فرنگی را برداشت، به آن گاز زد، پوست گوجه از سمت دیگرش شکافت و دانههای آبدارش بر موزاییک چرک آشپزخانه پاشید. باقیماندهی آن را در سطح زباله، روی روزنامه، دستکشها و کالباسها انداخت. با کف دمپاییاش آب گوجه فرنگی را از روی موزاییک پاک کرد. به اتاق پیرزن برگشت و کنار او بر تخت نشست، زیر آرنج دست راست پیرزن زخم بستر گرفته بود، تنها قسمتی از بدنش بود که از روی بستر به ندرت تکان میخورد. دهان پیرزن باز بود و زبان گرد و سفیدش هر از گاهی در دهانش نبض میزد.
هوا دم داشت و شاخهی درختان زیر چراغ بلند کوچه، سایه انداخته بودند روی قالی اتاق پیرزن. او پنجره را باز کرد، روی درخت چنار در تاریکی شب کلاغی بر شاخهی درخت نشسته بود، با خودش فکر کرد تابحال در تاریکی شب کلاغی را از نزدیک ندیده است. نسیمی خنک وزید و بوی برگ درختان خودرو را با خود به داخل اتاق آورد. درون دیوار اتاق پیرزن، کمدی چوبی جای داشت که از سالها پیش کسی درش را باز نکرده بود. کنار اتاق دمپاییهای پلاستیکی خاک گرفتهای افتاده بود. بر دیوار قاب عکسی قدیمی از جوانی پیرزن و شوهرش نصب شده بود؛ بر کهنگی عکس، درست روی چشم جوانی پیرزن پشهای کوچک گویی سالها پیش زیر فشار شیشه مرده بود. لحاف را تا زیر ساعد پیرزن بالا کشید، دهانش هنوز باز بود و مردمک چشمهایش از زیر پلک نیمه بازش دیده میشد. پیرزن دو پستان بلند داشت که تا زیر لحاف کش آمده بودند. پوست گردنش پر بود از لک و پیس و خالهایی ریز و درشت. نگاهش کرد و از اتاق او بیرون آمد. خودش اتاق دیگری میخوابید، مقابل آینه ایستاد و بند پستانبندش را کمی سفتتر کرد. کیف پولش را بیرون آورد و پولهایش را شمرد. در آینه به گوشهی ابروهایش نگاه کرد، چند تار موی ابرویش بلند شده بود و هشتی تیز آن را به گردی بدل میکرد. به رختخواب رفت و دستهایش را چرب کرد، بعد آنها را مقابل صورتش گرفت و بو کشید. هربار که چشمهایش را میبست دهان باز رئیسش را به یاد میآورد که با گریه بر گور شوهرش شیون میکرد. دستانش را مقابل بینیاش گرفت تا با عطر روغن بادام کرم مرطوبکنندهاش به خواب برود.
وقتی چشم باز کرد ساعت از ده صبح گذشته بود، احساس میکرد صدایی بیدارش کرده است اما گمان میکرد خواب دیده. پوست سرش را خاراند و بعد زیر ناخونهایش را نگاه کرد تا ببیند چقدر موهایش چرب شدهاند. از دستشویی که بیرون آمد احساس ضعف شدیدی داشت. گرسنه بود. کمی بیشتر شیر گرم کرد تا خودش هم بخورد، به صدایی که بیدارش کرده بود فکر میکرد و آن را به یاد نمیآورد. شیر گرم شدهاش را با پنج حبه قند خورد. کاسه را پر کرد و در آن چند تکه نان خشک و باقیماندهی عسل را ریخت. پنجرهی آشپزخانه را باز کرد، مامور برق زنگ خانهی روبه رویی را زد و از پشت آیفون گفت: برق شما امروز قطع خواهد شد. کاسهی شیر را در دستش گرفت و با دست دیگرش چند برگ دستمال کاغذی و دستکش یک بار مصرف برداشت. دستش را بر دستگیرهی در اتاق پیرزن گذاشت، دستگیره سفت بود و از دستش سرید، کاسهی شیر تکان خورد و کمی روی زمین ریخت. با کف دمپاییاش شیر را روی زمین پخش کرد. دوباره دست بر دستگیره گذاشت و در اتاق را این بار بازکرد. کلاغی سیاه روی صورت پیرزن نشسته بود و بر چشم او نوک میزد. او کاسهی شیر را بر روی زمین گذاشت، آرام آرام به تخت پیرزن نزدیک شد. از گوشهی چشم پیرزن آب خون راه افتاده و دهانش بازتر از همیشه بود. کلاغ چشم پیرزن را خالی کرده بود، بادی وزید و پردهی سفید پنجره تکان خورد، کلاغ نگاهی به او کرد و بال زد و از پنجره بیرون رفت. دستان پیرزن روی لحافی که تا پستانهای بلندش بالا کشیده شده بود خشک شده بودند. حفرهی خالی چشم چپ پیرزن مثل دهانش باز شده بود. او ملحفهای سفید را روی پیرزن کشید و پنجره را بست. لکهی گِرد خون کم کم از روی جمجهی پیرزن داشت ملحفهی سفید را سرخ میکرد.