ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: شیرین کاظمیان

murder
اختلاف‌شان پایین گرفته بود. از بوی هم کمتر بدشان می‌آمد. حتی یک بار کنار ساحل قاچی هندوانه به هم تعارف کردند و با همدیگر خندیدند. اما هنوز میان‌شان آنقدر که با هم تنی هم به آب بزنند، صمیمت و علاقه‌ شکل نگرفته بود…
برگه‌ی کوچک کالباس را پیچاند و آورد مقابل دهانش، قبل از آن‌که دهانش باز شود آن را بو کشید، دوباره در پلاستیک گذاشت. در یخچال را باز کرد، گوجه‌ فرنگی‌ای کوچک انتهای طبقه‌ی دوم چروک شده بود. ماست در ظرفش خشک…
چند بار به شیشه‌ی در بالکن ضربه کوبید، می‌خواست بگوید شلنگ آب را سر بده سمت گلدان‌های این سوی ایوان، تا آب بگیرند و خاکشان تر شود . اما دختر تازه‌بالغ همسایه صدای او را نمی‌شنید.
پدرش از تمام پدرها یک متر کوتاه‌تر بود. این را همه می‌دانستند. وقتی به مدرسه‌اش سرمی‌زد یا با تاکسی زردرنگ دنبالش می‌آمد احساس می‌کرد هم‌کلاسی‌ها به او و پدرش جور دیگری نگاه می‌کنند.