ادبیات، فلسفه، سیاست

5-gone-2

پنج‌ضلعی

شیرین کاظمیان

چند بار به شیشه‌ی در بالکن ضربه کوبید، می‌خواست بگوید شلنگ آب را سر بده سمت گلدان‌های این سوی ایوان، تا آب بگیرند و خاکشان تر شود . اما دختر تازه‌بالغ همسایه صدای او را نمی‌شنید.
کارشناس ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران است و در زمینه‌ی تئاتر، ادبیات و ژورنالیسم فعالیت می‌کند. او در حال حاضر ساکن تهران است.

برای آنکه بتواند قهوه‌ای فوری و ساده برای خودش درست کند، زمان زیادی گذشته بود. آب را در قوری کوچک استیل ریخت تا به جوش آید، اما آب نمی‌جوشید. ساعت را بارها نگاه کرد، هربار بیشتر از گذر زمان احساس هراس می‌کرد، اما آب نمی‌جوشید. چشم چرخاند، فنچِ خاکستریِ منقار سرخ در قفس از میله‌ی اول روی میله‌ی دوم می‌پرید و صدایی که از حنجره‌اش بیرون می‌آمد، چون ضربه‌ای که به تیرآهن بخورد در گوش او می‌پیچید. فنچِ خاکستریِ منقار سرخ به او خیره نگاه می‌کرد، بعد بال بال می‌زد. آب هنوز به جوش نیامده بود. ظرف‌های کثیف سینک را پر کرده بودند. چربی‌های شفاف به رنگ زرد و سرخ روی بشقاب‌های سفید ماسیده بودند. شیر آب را باز کرد، آب روی چربی‌های شفاف زرد و سرخ بشقاب‌های سفید پاشید و بعد از روی بشقاب‌ها به پیراهن او پاشید. آب شکم او را خیس کرد. آن را بست. قوری کوچک استیل هنوز به جوش نیامده بود. خواست از یخچال چیزی بردارد، دست بر در یخچال گذاشت، یخچال باز نشد. دستش را دوباره محکم‌تر کشید تا در باز شود، باز نشد. برای بار سوم تلاش کرد، در یخچال گویی چاک خورده باشد، با صدایی چسبنده از هم باز شد. موز، سیب و پرتقالی مصنوعی در سبدی چوبی انتهای یخچال جای گرفته بودند. آنها سفت، سالم و یخ بودند. خال بر نداشته، نرم نشده و از کپک حباب نزده بودند، بو هم نمی‌دادند. کنار میوه‌های مصنوعی، شیشه‌ی کوچک مربای هویج بود، تنها دو قاشق مربا به دیواره‌های آن شیشه‌ی کوچک چسبیده بود، آن را برداشت و در یخچال را بست.

به دنبال قاشقی تمیز گشت. آب قوری کوچک استیل هنوز نمی‌جوشید، دیگر اما به صدا افتاده بود. او هیچ قاشق کوچکی در میان کشوها و کابینت‌ها پیدا نکرد. داخل لیوانش کمی پودر قهوه ریخت، دانه‌های شکر را اول ریخت کف دستش، بعد آنها را ریخت در لیوانش، کف دستش را لیسید. یک دانه شکر رفته بود زیر حلقه‌اش و گوشت انگشتش را اذیت می‌کرد. به دانه‌ی شکر زبان زد، نرم شد و بعد حلقه را در دستش چرخانید و جای خیس و شیرین شکر را با دست دیگرش پاک کرد. آب هنوز به جوش نیامده بود. شیشه‌ی مربا را نگاه کرد، تاریخ تولیدش هشت ماه و دوازده روز قبل بود. از خرید آن دو فصل می‌گذشت. شیشه‌ی مربا را میان دستانش گرفت تا درش را باز کند. زبانش را به دندان‌های جلویش فشرد، لبانش در هم جمع شدند و صورتش به اخم افتاد و مچ دستش درد گرفت، اما نتوانست در شیشه‌ی مربا را باز کند. آن را کنار گذاشت. دیگر از دهانه‌ی کوچک قوری استیل، بخار بلند می‌شد. آب بالاخره به جوش آمده بود. آن را خاموش کرد، با دستمالی کهنه قوری کوچک استیل را برداشت، آب با صدا از آن بیرون ریخت و دانه‌های کوچک قهوه را آب کرد، لبه‌ی تیز و داغ دسته‌ی قوری کوچک استیل بر دستمال ردی داغ و براق انداخت. برای آن که قاشقی کوچک بشورد دوباره شیر آب را باز کرد. از پنجره نور می‌تابید روی ظرف‌ها، قاشقی کوچک را از میان ظرف‌های کثیف بیرون کشید و زیر آب با دست مالیدش، چربی‌اش به سختی پاک شد. آب را بست و قاشق را در لیوان نسکافه‌اش انداخت. از پنجره حیاط را نگاه کرد، گلدان‌های لب ایوان، بی‌آب بودند. لیوان قهوه‌اش را کنار گذاشت تا در بالکن را باز کند، در قفل بود. کلید را از زیر سبد سیب‌زمینی‌ها برداشت، در قفلِ سفیدِ درِ بالکن فرو کرد، آن را چرخانید. قفل‌ها جابه‌جا می‌شدند اما در باز نمی‌شد. آن را تکان داد، دستگیره را بالا و پایین کرد. کلید را در آورد و دوباره فرو کرد، در باز نشد. به چرخشِ کلید فشارِ بیشتری آورد، انگشت‌های باریک او سفید و بی‌خون شدند و وقتی فشار را کم کرد، انگشت‌هایش دوباره خون گرفتند و زیر پوستش باز هم قرمز شد. کلید در بالکن را باز نمی‌کرد.

کمی آن‌سوتر در حیاط، دختر تازه‌بالغ همسایه‌ی طبقه‌ی اول مقابل تشتی سفید نشسته بود و لباس‌های زیرش را با صابون رخت‌شویی سفیدرنگ می‌شست. لیوان کوچک قهوه‌اش را از روی کابینت به دست گرفت و به دیوار کنار در بالکن تکیه داد، دیوار قدیمی خانه یخ بود و تن او از فشاری که به در آورده داغ شده بود. به دیوار تکیه داد و لباس‌شستن دختر تازه‌بالغ همسایه را نگاه کرد، آب تشت گاهی از شورت‌های دختر خون می‌گرفت و قرمز می‌شد. دختر آب سرخ و کف‌دار تشت را در چاه حیاط می‌ریخت و دوباره شروع به شستن شورت‌هایش می‌کرد. گاهی صابون سفید را کنار می‌گذاشت و با دستانش آنها را بهم می‌سابید، در آب فرو می‌کرد و بیرون می‌آورد. فرو می‌کرد و بیرون می‌آورد، نگاهشان می‌کرد که لکه‌ی خون بر تار و پودشان نمانده باشد. گوشت دو انگشت میانی دست چپ دختر، به هم چسبیده بودند. چند ماه قبل، وقتی عقدکنان خواهر بزرگ او بود، دختر حلقه‌ی ازدواج خواهرش را انگشتش کرده و به خواب رفته بود، صبح با فریاد و درد از خواب بلند شده و هیچ کس نتوانسته بود حلقه‌ی ازدواج خواهرش را از انگشت ورم‌کرده‌ی او بیرون بکشد، دست او را با شعله‌ی آتش داغ کرده بودند که شاید حلقه آب شود و بیرون بیاید، انگشتان او آب شده بودند اما حلقه از دست او بیرون نیامده بود. سر آخر، وقتی دست او از هم پاشید، حلقه‌ای را که دیگر ذوب شده و از شمایل طلایی بیرون آمده بود‌، از دستان او بیرون کشیدند. دست او سوخت و از همان روز دو انگشت سفید و گوشتالودش به هم دیگر چسبیدند.

چند بار به شیشه‌ی در بالکن ضربه کوبید، می‌خواست بگوید شلنگ آب را سر بده سمت گلدان‌های این سوی ایوان، تا آب بگیرند و خاکشان تر شود . اما دختر تازه‌بالغ همسایه صدای او را نمی‌شنید. شورت‌هایش را آب می‌کشید. آنها را به سختی میان انگشتان گوشتالود سفیدش می‌چلاند و آبشان را می‌گرفت. روی طناب زرد گوشه حیاط، هفت شورت رنگارنگ را پهن کرد، شیر آب را بست و سر آخر ملحفه‌ای سفید روی تمام آنها کشید. دو گیره‌ی قرمز این سمت ملحفه و دو گیره‌ی قرمز آن سمت ملحفه زد. دستان گوشتالود و سفیدش را به ران‌های گوشتالود پایش کشید و خشکشان کرد، تشت را برعکس کرد و تکان داد، رفت داخل خانه. آفتاب وقتی به ملحفه‌ی سفید می‌تابید سایه‌ی شورت‌های آویزان‌شده‌ی او بر کف حیاط دیده می‌شد. آفتاب از ملحفه می‌گذشت و به گلدان‌های بی‌آب حسن یوسف و شمعدانی روی ایوان می‌تابید. فنچِ کوچکِ خاکستریِ منقار سرخ در قفسش بالا و پایین می‌پرید و ارزن می‌خورد. بعد از خوردن قهوه دیگر از گذشت زمان هراس نداشت. به میان هال خانه آمد، مقابل تلوزیونی خاموش نشست. پاهایش را روی همدیگر گذاشت، ساق پایش را دست مالید، چند تار مو بر باریکی ساق پایش روییده بود، ناخن‌هایش را دور تارهای باریک مو قلاب کرد تا ساق پایش را از موها تمیز کند، اما موها جدا نمی‌شدند. باز هم تکرار کرد، موها از پوست ساق پایش جدا نمی‌شدند. دوباره به ساعت نگاه کرد، یازده صبح جمعه، او زیر نوری که از پنجره به هال می‌تابید نشسته بود، پاهایش را بر زمین گذاشت و دوباره از جایش بلند شد. چند قدم برداشت تا به اتاق خوابش بازگردد. میز تلفن و دفترچه‌ی نام‌ها و شماره‌ها را نگاه کرد، بر صندلی کنار تلفن نشست. دستش را روی تلفن قرمز رنگ گذاشت. آن را برداشت و کنار گوشش گرفت. بوق می‌زد. آن را سر جایش گذاشت. دفترچه را باز کرد، نام‌هایی خط خورده، با مداد و خودکارهایی رنگارنگ و دست‌خط‌هایی مختلف در صفحات الف، ب، ر، ک، و میم نوشته شده بودند. انگشتش را روی نام‌ها می‌کشید، شماره‌هایشان را می‌خواند. خیلی از آنها را به یاد نمی‌آورد. بعضی از آنها مرده بودند. صفحات زیادی خالی و صفحات زیادی از دفترچه نو مانده بود. دفترچه‌ی تلفن را بست.

از جا بلند شد به اتاق خوابش رفت، هنوز ملحفه به شکل تن خودش در هم لولیده بود. انگشتان هر دو دستش را لای موهایش فرو کرد و دوباره بیرون آورد. روی انگشتانش چربی برق زد. نشست میان ملحفه‌اش، چندبار بر فنر تشک جابجا شد. از بیرون پنجره‌ی اتاق خواب، صدای خنده‌ای می‌آمد، خنده‌ای بی‌دلیل، منقطع و گاه آرام، گاه بلند. دختری از سر شادی می‌خندید. روز گذشته هفتم پسر جوان همسایه بود، پسر جوان در اردوی مدرسه، زیر ریزش یک کوه مانده بود، می‌گفتند سنگی بزرگ ناگهان بر سر و سینه‌اش افتاده بود و دوستان و همکلاسی‌هایش هم نتوانسته بودند سنگ را از روی او بلند کنند. شیون آن خانه تازه آرام گرفته بود، حالا صدای خنده‌ی دختر و پسری که در بن‌بست کوچه هم را به آغوش گرفته بودند شنیده می‌شد. دسته‌های بزرگ گلایل سفید، داوودی سفید و ارکیده‌ی سفید بی‌رمق در باد اواسط پاییز زیر اعلامیه‌ها و پرده‌های سیاه آن خانه، چیده شده بودند. آن دختر و پسر جوان، در هم می‌لولیدند و خنده می‌کردند. پسر دختر را به پرده‌های سیاه دیوار تکیه داد، دختر دست‌هایش را دور گردن پسر حلقه کرد، پسر زیر چانه‌ی او را بوسید. کوچه بن‌بست بود و کسی جز او که از پنجره نگاهشان می‌کرد آنها را نمی‌دید. پسر آب معدنی را سر کشید و بر لبان دختر گذاشت و بالا برد، آب از گوشه‌ی دهان دختر بر مقنعه‌اش ریخت، آنها می‌خندیدند و پسر چند بار به آرامی لبان خیس و خندان دختر را بوسید. دختر خودش را از پرده‌های سیاه جدا کرد و از میان گل‌های عزا، داوودی‌ای سفید را از اسفنج بیرون کشید، با دندانش ساقه‌‌ی گل را جدا کرد و با ملاحت آن را مقابل صورتش گرفت، بعد کنار گوشش گذاشت و از شدت خنده چند بار خم شد و دوباره سرش را بالا آورد. همانطور که پسر او را به سمت آغوشش می‌کشید از کوچه‌ی بن‌بست بیرون رفتند و هم‌چنان صدای خنده‌شان می‌آمد.

گل‌های سفید عزا در باد تکان می‌خوردند و و پرچم کوچک سیاه بالای آن در بزرگِ ضدِزنگ‌خورده چون بادی تلخ می‌وزید. بازوان او یخ کرده بود و موهای نازک دستش مور مور می‌کردند. دست‌هایش را بر بازوانش مالید. طعم قهوه هنوز در دهانش بود، آن را مزه مزه کرد. سرش را برگرداند. خودش را دید. آینه آنجا بود، آن‌سوی دیوار. دست بر موهایش کشید، ران‌های لاغرش از زیر لباس خواب گشاد سفید او بیرون مانده و مویرگ‌هایی سرخ تا ساق پایش را پر کرده بودند، چون گسلهای وحشی زلزله در نقشه‌های کتاب جغرافیا، پاهای لاغر او را لرزانده و ترک انداخته بودند. آینه جز او دیوار پشت او را هم نشان می‌داد. بر گچ دیوار ترکی لرزان از زلزله‌ی سه سال پیش باقی مانده بود. پیراهنش سفید و رنگ باخته بود‌. نور پاییزی از پنجره به اتاق می‌آمد و هر از گاهی ابری می‌شد. دست‌هایش را بر پایین پیراهنش گذاشت و آن را بالا آورد. نافش را نگاه کرد که در شکمش فرو رفته بود و دنده‌هایش را دید که طبقاتی آسیب‌پذیر بر فراخی سینه‌اش بودند. پستان‌هایش خسته و ترک گرفته بودند، ترک‌هایی سفید بر بافتی آبکین و شل را به خوبی نگاه می‌کرد. ماه‌گرفتگی پهلویش را دست کشید. پیراهنش را رها کرد و دوباره روی ران‌هایش را پوشاند. نگاه کرد و باز لباسش را بالا زد‌، زانویش کبود بود، نمی‌دانست به کجا خورده است. لباسش را دوباره رها کرد. به ساعت کنار تختش نگاه انداخت. چند بسته قرص، برگه‌های مچاله و خشک دستمال کاغذی کنار ساعت افتاده بود. خودش را بر تختش انداخت. پایش را شروع به تکان دادن کرد، کف یخ‌کرده‌ی پایش را روی ملحفه‌ی سفید بازی داد و نفس‌هایی عمیق کشید. ناگهان کسی چند ضربه به در خانه زد. او کشیدن کف یخ پاهایش را بر ملحفه‌ی سفید متوقف کرد. دوباره کسی بر در خانه کوبید. او از جایش بلند شد، سایه‌ی دختر تازه‌بالغ همسایه را میان شیشه‌های پنج‌ضلعی نارنجی و زرد و سبز در چوبی بزرگ خانه دید. به سمت در رفت و لحظه‌ای ایستاد، به لباس خوابش نگاه کرد. دست بر دستگیره‌ی در گذاشت، ‌آن را پایین آورد. در باز نشد. هر دو دستش را گذاشت روی در، در باز نشد. آن را کشید، پوست دستانش قرمز شدند اما در باز نشد. ناگهان از آن سوی در دختر تازه‌بالغ همسایه گفت: چرا بازش نمی‌کنی؟ قفلش کرده‌این؟

صدای دختر در راه‌پله می‌پیچید.

او گفت: چه کار داری؟

دختر تازه‌بالغ همسایه گفت: نمی‌توانم گردنبندم را ببندم، هرکاری کردم نتوانستم، آمدم اینجا تا زنجیر گردنبندم را دورگردنم ببندی.

او گفت: اما در باز نمی‌شود.

دختر تازه‌بالغ همسایه گفت: چه بد، کاش باز می‌شد. این گردنبند خواهرم است، می‌خواستم امتحانش کنم.

او گفت: بیا اینجا و رفت مقابل پنج‌ضلعی دوم نارنجی در بزرگ چوبی، دختر تازه‌بالغ همسایه هم آمد و مقابل همان شیشه ایستاد. او به سطح مواج شیشه دست کشید، صورت دختر در اعوجاج شیشه‌ی مات نارنجی در آن سوی در دیده می‌شد. او ناگهان مشتی محکم به وسط آن شیشه‌ی نارنجی کوبید. شیشه‌ خُرد شد و فرو ریخت. پنج‌ضلعی در بزرگ چوبی خالی شده بود. دختر تازه‌بالغ همسایه ترسیده و عقب رفته بود و از سوراخ خالی پنج‌ضلعی او را نگاه می‌کرد. او دختر را صدا زد و گفت: نزدیک بیا، پشتت را به من کن و گردنبدنت را بده.

او دستان لاغرش را که به خون آغشته شده بود با لباس خواب سفیدش پاک کرد، از پنج‌ضلعی بدون شیشه بیرون آورد و زنجیر را گرفت، به دور گردن گوشتالود دختر تازه‌بالغ همسایه انداخت. دختر سرش را بالا آورد تا زنجیر به خوبی دور گردنش بیفتد. او زنجیر طلا را سفت کشید. موهای فر و سیاه گردن گوشتالود دختر لای ظرافت زنجیر پیچیده شد، قفل زنجیر را بر گردن دختر بست و پوست او را کمی خونین کرد، اما دختر تازه‌بالغ همسایه چیزی نفهمید.

او دستانش را از پنج‌ضلعی خالی در بزرگ چوبی داخل آورد و گفت: بستم‌اش.

دختر تازه‌بالغ همسایه که شاپرکی طلایی را با دو انگشت‌ به‌هم‌چسبیده‌ی دست چپش گرفته بود و نگاه می‌کرد برگشت رو به او: قشنگه مگه نه؟ ممنون.

او گفت: آره خیلی قشنگ است.

دختر تازه‌بالغ همسایه دستش را بالا آورد و نزدیک پنج‌ضلعی گرفت، تکان داد و از پله‌ها بالا رفت، هوایی سرد و تازه از راه‌پله می‌آمد. او مقابل پنج‌ضلعی بدون شیشه ایستاد و به پله‌هایی که به بیرون می‌رفتند نگاه کرد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش