ادبیات، فلسفه، سیاست

murder

دِی‌تودِی

شیرین کاظمیان

اختلاف‌شان پایین گرفته بود. از بوی هم کمتر بدشان می‌آمد. حتی یک بار کنار ساحل قاچی هندوانه به هم تعارف کردند و با همدیگر خندیدند. اما هنوز میان‌شان آنقدر که با هم تنی هم به آب بزنند، صمیمت و علاقه‌ شکل نگرفته بود…
کارشناس ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران است و در زمینه‌ی تئاتر، ادبیات و ژورنالیسم فعالیت می‌کند. او در حال حاضر ساکن تهران است.

«۱»

فکر می‌کرد باک بنزین ماشینی است که با سرعت می‌رود و ناگهان خالی می‌شود، خالی که می‌شد دوباره خودش را پر می‌کرد و سرپا می‌ایستاد. با خودش حرف می‌زد، کاهوها را می‌شست، کانال‌های تلوزیون را عوض می‌کرد، به گلدان‌ها آب می‌داد و دستی روی موهایش می‌کشید. چندبار امتحان کرده بود، دستش را که زیر شیر آب می‌گرفت خیس نمی‌شد، وقتی شعله‌ی گاز را زیاد می‌کرد، آتش دستش را نمی‌سوزاند. لباس‌هایش را که تا زد تا در کشوی شخصی‌اش بگذارد انگشتش را لای کشو فشار داد، هرچه فشار می‌داد گویی کشوی سفیدرنگ چون سطحی ژله‌ای به دست او فشار نمی‌آورد. هنوز فرم دوران دبیرستانش در کمد خانه‌ میان لباس‌هایش بود، مانتویی بلند و خاکستری، با مقنعه‌ای بلند و سیاه. این حالت بی‌حسی را وقتی معین هم رویش دراز می‌کشید احساس کرده بود. شوهرش با غباری که رویش افتاده باشد هیچ فرقی نمی‌کرد. حالا دیگر کنار تخت می‌خوابید و به معین نگاه می‌کرد که حمام می‌رود، نصف بیشتر شامپو را هدر می‌دهد و آن‌طور که باید خودش را خوب نمی‌شوید. ته ریش به صورتش نمی‌آید و اگر ریشش را کامل هم بتراشد، باز هم به صورتش نمی‌آید. شکمش زیادی بزرگ شده بود و به دکمه‌های پیراهن فرم کاری‌اش فشار می‌آورد. خوب که دقت می‌کرد انگشت‌های پاهای همسرش را انگار که تازه دیده باشد، کوتاه و چاق می‌دید. ناخن‌هایی در گوشت فرو رفته داشت که وقتی در دمپایی یا صندل قرار می‌گرفت به پاهای دیوی خپل، مفت‌خور و کوتاه قد شبیه می‌شد.
‌‌‌‌‌‌

«۲»

سال گذشته همین روزها، یک هفته‌ای با همسرش معین به دبی رفته و در هتلی با موکت‌های زرشکی، ملحفه‌هایی سوسنی‌رنگ و دستگیره‌ها و شیرآلاتی براق و طلایی مانده بودند. صبح صبحانه می‌خوردند، ظهر نهار، شب هم شام. اگر فرصت می‌کردند عصرانه هم کیک رد ولوت می‌خوردند با کوکتل، چیزی که بعید بود دیگری بخورد. حرص تمام سفرهایی که نرفته بودند را آن‌جا خالی کردند. اختلاف‌شان پایین گرفته بود. از بوی هم کمتر بدشان می‌آمد. حتی یک بار کنار ساحل قاچی هندوانه به هم تعارف کردند و با همدیگر خندیدند. اما هنوز میان‌شان آنقدر که با هم تنی هم به آب بزنند، صمیمت و علاقه‌ شکل نگرفته بود. با این همه وقتی معین کنار ساحل به پرواز یک پیرزن سوار بر کایتی رنگین‌کمانی خنده‌اش گرفته بود، او هم می‌خندید. یک بار هم برای رفتن به کنسرت حمید طالب‌زاده، معین زیپ پشت لباس لمه‌ای او را بست. همه چیز آرام می‌گذشت، شب کنسرت آن‌ها با ترانه‌ی «همه چی آرومه، من چقدر خوشبختم» در تاریکی فندکی روشن تکان داده بودند. او از یک فروشگاه بزرگ چند لباس خواب، چند شلوار جین با سه جفت کفش ورنی پاشنه بلند خرید، یکی سرخابی، دیگری زرد و آنکه از همه بیشتر پایش پول داد یشمی بود. شاید می‌خواست به کسی هدیه‌اش بدهد، بگوید سوغات امارات است، از مرکز خرید برجمان خریده‌ام، خودش هم نمی‌دانست برای چه می‌خواهد، اما می‌خرید. ساک‌های خرید مثل هم بودند و از اینکه دستانش را مشت کرده بود که دسته‌های رنگین ساک‌ها را حمل کند، از صمیم قلب خوشحال دیده می‌شد. شلوار جین فاق کوتاه‌ش را بالا کشید، گوشت پهلوهایش آویزان شده بود روی کمر سفت شلوار جینش. می‌دانست شکم آورده است، ساق پاهاش کلفت شده و کپل‌هایش در جین یخی‌رنگی که به زور بالا کشیده بود درشت‌تر از همیشه دیده می‌شود. معین هم دو سه بار گره کراوات را تمرین کرده بود، اما نتوانسته بود ببندد. قوطی آبجوی ارزانی گرفته بود و هر قورتی که می‌خورد یک بار به انگشت‌های پرموی پاهایش در صندل‌هایی قهوه‌ای‌رنگ نگاه می‌کرد، بعد هم به قوطی آبجو. هر از گاهی اگر بادگلویی هم تا گلویش می‌آمد پس نمی‌زد. معین پنج سال در بانکی کوچک در شهرستانی کوچک کارمند بود، بعد در بانکی متوسط در تهران شروع به کار کرده بود. حالا از اینکه در خیابان‌های دبی، لباس‌های فرم بانک را به تن نداشت احساس آزادی می‌کرد.
‌‌‌‌‌‌‌‌

«۳»

پایش را به کشوی سفیدرنگ اتاق خواب فشار داد، دستش را بیرون آورد و باز فشار داد. کشو کیپ نمی‌شد. چیزی پشت کشو مانده بود. فکر کرد اگر دستش را ببرد آن پشت، تلاشش را بکند که آن شئ را بیرون بکشد، خیالش راحت می‌شود. می‌خواست این کار را بکند، انگار باک بنزینش دوباره پر شده باشد. پر، لبریز، چنان‌چه اگر یکی آن حوالی سیگاری روشن می‌کرد تا هفت خیابان آن ‌طرف‌تر منفجر می‌شد، حتم داشت بانک کوچک خصوصی‌ای که معین ساعات پایان کاری‌اش در آن روز را می‌گذراند هم منفجر خواهد شد و از دم به هوا خواهد رفت. حتی احساس می‌کرد باک بنزینی که درونش دارد پرتر از این‌ها شده بود، معین را می‌دید که روی هوا پرتاب شده و پیراهن یقه آبی‌اش تکه پاره می‌شود. دستش را برد پشت کشوی کمد، ناگهان تلفن زنگ زد. کسی قرار نبود دیگر به آن خانه زنگ بزند، معین که سر کار بود، خودش هم که در یاد کسی نمانده بود که تماسی داشته باشد، چه کسی ممکن بود تلفن کند خانه‌ی آنها؟

– الو؟ خودتی مرجان رشیدی؟

– بله

– شناختی؟ من مهرجو‌ام، ناظم دبیرستانت.

– خانم اجازه شما هستید؟ برای چی به منزل ما زنگ زدید؟

– من زنگ زدم بهت بگم اشتباه کردی روی اعلامیه‌ی فوت من با ماژیک فحش نوشتی.

– من ننوشتم خانم. بله من نوشتم خانم. خب حالا چه کار کنم خانم؟

– هیچی، امیدوارم رو سنگ قبرت با اسپری فحش بنویسن.

– آخه چرا خانم؟

– چون به همه گفتی شوهرم حق داشت منو بکشه.

– اما اینو همه می‌گفتن نه من.

– حالا که دیدی، خودت مگه چطور مردی کثافت؟

– رو سنگ قبر من، با اسپری فحش بنویسین شما راحت می‌شین خانم؟

– نه، راحت نمی‌شم. از همه‌ی شما دخترای دبیرستان سیزده‌آبان متنفرم. از شوهرم هم متنفرم.

– حالا بعد این همه سال که فوت کردین خانم؟

– تو بگو سی سال، به همتون زنگ می‌زنم و می‌گم از همتون متنفر بودم. یا میام توی خوابتون، بهتون می‌گم چقدر بی‌خاصیت و ابله بودین. توی اون فرم خاکستری مدرسه شبیه یه توده‌ی گوشتی از شهوت حرکت می‌کردین و هیچ کسی نمی‌تونست جلوتون رو بگیره. خصوصا تو، مرجان رشیدی. تو درونت یه جنده‌ی بلفطره داشتی که فکر می‌کردی اگر تو نماز جماعت مدرسه شرکت کنی، من نادیده‌ات می‌گیرم. برای همین می‌گم ابله بودی. تو یه جنده‌ی ابله بودی.

صدای بوق آمد و تماس قطع شد. به اتاقش برگشت، کشو را بیرون کشید، دستش را برد پشت کمد و بَه! تمام ساک‌های خرید سفر دبی آن‌جا تلنبار شده بود، ساک‌های سیاه، ساک‌های سفید. بزرگ و کوچک. نقره‌ای و طلایی. خاک گرفته اما براق. همه را از اتاق بیرون آورد و کف آَشپزخانه گذاشت تا با دستمال مرطوبی آن‌ها را تمیز کند، معین در را باز کرد و وارد خانه شد. درست بود، این بار هم متوجه او نشده بود. کلا متوجه او نبود. باک بنزین درون مرجان خالی شده بود و فکر می‌کرد هیچ کس دیگر او را به خاطر نمی‌آورد. معین با شلوارکی آبی از اتاق خواب بیرون آمد. شکمش بیشتر از همیشه دیده می‌شد. نافش می‌افتاد زیر کش گشاد شلوارک. پاهایش بو می‌داد و سرش را می‌خاراند. یک لیوان آب خورد. گوشی‌اش را دست گرفت و رفت نشست روی کاناپه‌ی زرشکی و تلویزیون را روشن کرد. حمید شب‌خیز لرزاننده‌ای را تبلیغ می‌کرد که باعث آب کردن چربی شکم می‌شد، قرص‌های افزایش میل جنسی هم اشانتیون دستگاه لاغرکننده‌ی شکم بود. مرجان از جایش بلند شد، احساس کرد چیزی دوباره درونش استارت خورده است. انگار که سوئیچی درون مغزش چرخیده باشد. درست بود، باکش داشت دوباره پر می‌شد. حمید شب‌خیز یک دستش را این ور گذاشته بود و دست دیگرش را آن ور، پیراهنی زرد به تن داشت و میکروفن به یقه‌اش وصل شده بود. مجری دیگر برنامه مهناز پاکروان رو به دوربین درباره‌ی رستورانی حرف می‌زد که همه چیز را با سیرسوخاری سرو می‌کنند. بوته‌ی سیر سوخاری با فیله‌ی گوساله، بوته‌ی سیر سوخاری با سیرابی، حتی بوته‌ی سیر سوخاری با شاتوبریان. مرجان آمد و بالا سر معین مقابل تلویزیون ایستاد. دستش را روی گردن معین گذاشت و آن را چرخاند. احساس کرد برای اولین بار کاری را درست انجام می‌دهد، سر معین به راحتی جدا شد. همانطور که قبلا هم سر خودش به راحتی از بدنش جدا شده بود. همین سرش که درونش سوئیچی می‌چرخید و روشن می‌شد، باک بنزین پر می‌شد و چیزی نامرئی روی سطحی نامرئی سرعت می‌گرفت. بدون درد و خونریزی. گوشی همراه معین را از دستش بیرون کشید و روی مبل انداخت. مهناز پاکروان در قاب تلویزیون به حمید شب‌خیز گفت: آخ حمید من شیشلیکش رو امتحان کردم، مزه‌ی اصل شاندیز رو می‌داد نرم، مثل خامه تو دهن آب می‌شد. او هر دو دست معین را همانطور که سرش را جدا کرده بود، از حلقه‌ی شانه بیرون آورد. حمید شب‌خیز گفت: این دستگاه کاملا بدون درد و خونریزی خواهد بود و چربی‌ها را آب می‌کند، نه تنها از دست‌های معین که از هیچ‌جای بدن او خون نمی‌آمد. مرجان سرعت می‌گرفت و بیشتر سوخت می‌سوزاند. حالا شب‌خیز و مهناز هم روی دور تند حرف می‌زدند و صدای‌شان قابل شنیدن نبود. پیام‌های بازرگانی با سرعت پخش می‌شدند و هر از گاهی خواننده‌ای چیزی نامفهوم را با دستانی رقصان اجرا می‌کرد. گذر زمان، جریان هوا و هر آنچه که حرکت می‌کرد، سرعتی قابل وصف گرفته بود.

مرجان ناگهان صبر کرد، به آَشپزخانه نگاه کرد و دنده عقب گرفت. ساک‌های خرید یک سال پیش دبی را آورد آن‌جا وسط هال، روبروی تلویزیون. سر معین را در ساک بزرگ فروشگاه دی‌تودی گذاشت. دست‌ راستش را در ساک دیگر دی‌اند‌جی، برای دست چپش ساک کوچکی انتخاب کرد تا بخشی از انگشتان دست معین بیرون بماند. وسط تنه را پهلو به پهلو کرد، در هیچ ساکی جا نمی‌شد. پاها را از بیخ جدا کرده بود، مثل عروسک پلاستیکیِ کهنه‌ای که به هر جاش دست می‌زدی دست و پایش می‌افتاد. چقدر معین شکم آورده بود، نافش از همیشه گنده‌تر به نظر می‌آمد، حتی موهای درشت مشکی‌ای که روی شکمش روییده بود شبیه به موکت سیاهی شده بود که مرطوب است. به بدن خودش فکر می‌کرد که قطعاتش قبلا در چمدانی نسبتا بزرگ جا داده شده بود و از این خانه بیرون رفته بود. پاهای معین را از زانو خم کرد، راست را در ساکی نقره‌ای تپاند، چپ را در ساکی طلایی. وسط تنه را هم گذاشت همان‌جا بماند. به درد کسی نمی‌خورد. دوباره برنامه‌ی تلوزیونی آگهی بازرگانی پخش می‌کرد. حالا سرعت همه چیز نسبتا آرام شده بود، آرام‌تر از حالتی که انتظار داشت. آرام‌تر از همیشه. تمام کلماتی که از تلویزیون به گوش او می‌رسید، جریان هوا و هرچیزی که آنجا بود به کم‌ترین سرعت حرکت خود رسیده بود. برنامه تلویزیونی دبی و فروشگاه بزرگ دی‌تودی را نشان می‌داد. دی تو دی. دی تو دی. هر کلمه‌ی نام فروشگاه برایش به طول یک شبانه روز کش می‌آمد. بعد خودش و معین را دید که در آفتاب با عینک آفتابی خندان رو به دوربین دست تکان داده و ساک‌های خرید فروشگاه بزرگ دی‌تودی را بالا گرفته و نشان دوربین می‌دهند. زمان نمی‌گذشت، فکر می‌کرد چیزی درونش به کندی می‌سوزد و دندان‌هایش را از غیظ و سنگینی هوا بهم فشار می‌داد. هرچه دکمه‌ی خاموش کنترل را فشار می‌داد خاموش نمی‌شد. محکم فشار می‌داد اما خاموش نمی‌شد. تلفن دوباره زنگ زد.

– الو خانم مهرجو باز هم شمایید؟

– نه من غلامی‌ام. معلم ریاضیت. پس مهرجو هم بهت زنگ زده آره؟ تو بَرو روی خیلی خوبی داشتی، اما درس نمی‌خوندی. تنبل بودی، ریاضی هم به دردت نمی‌خورد. برات بهتر بود شوهر کنی. هی عاشق این پسر و اون پسر نشی.

– من درس ‌می‌خوندم خانم.

– تو پیش دانشگاهی رو هم پاس نکردی.

– من دانشگاه هم رفتم، کاردانی فقه گرفتم، دانشگاه پیام نور.

– به هرحال، درست گفتم خوب شد شوهرت دادن. از بس خنگ بودی حروم بود بشینی سر کلاس درس.

– خانم من باید برم، الان نمی‌تونم صحبت کنم.

– تو هیچ وقت حواست به دَرست نبود، شما دختر دبیرستانی‌ها همتون مثل هم بودید. توی اون فرم‌های خاکستری گشاد قوز می‌کردید که سینه‌هاتون دیده نشه، ولی دیده می‌شد، خوب هم دیده می‌شد. همیشه بوی حیض‌تون تو کلاس می‌پیچید، چقدر از شما بدم می‌اومد. حموم نمی‌رفتید، اما ژل ساویز می‌مالیدین به موهاتون از زیر مقنعه برق بزنه، انگار همتون رو گاو لیس زده بود. بوی گه عرق تند و تیز می‌دادین. من نباید وقتم رو پای تخته سیاه جلوی شما حروم می‌کردم که مخرج گرفتن و سینوس کسینوس یادتون بدم…

خانم غلامی، معلم ریاضی مرجان همینطور حرف می‌زد که او تلفن را قطع کرد. ساک‌های پر شده از قطعات بدن معین را برداشت. بدن او بدون قفسه‌ی سینه باز هم سنگین بود. تلوزیون روشن مانده بود، خاموش نمی‌شد. تکرار برنامه‌ی شب‌خیز با مهناز پاکروان دوباره شروع شده بود. در را روی قفسه‌ی سینه‌ی معین که میان هال افتاده‌ بود بست. در بسته نمی‌شد. در را بست. در بسته نمی‌شد. در را بست. در بسته نمی‌شد. انگار که دستش نیرویی برای بستن در خانه نداشته باشد. سر معین که نزدیک بود از ساک فروشگاه دی‌تودی غلت بخورد و بیفتد در راهروی خانه، چشم باز کرد و گفت: در بسته نشده زنیکه احمق. مرجان احساس می‌کرد، آنقدر سرعت و کندی زمان را درونش احساس کرده، اصطکاک گرفته و لای دندانهایش جرقه می‌زند. حتم داشت اگر کسی با سیگاری روشن از راه‌پله آن خانه رد شود، هفت خیابان آن‌سو تر را هم منفجر خواهد کرد. با ساک‌هایی پر شده از قطعات بدن همسرش آنجا در راه‌پله ایستاده بود.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

«۴»

صدای زنگ مدرسه آمد. خانم کلاری مدیر دبیرستان سیزده‌آبان پشت هم سوت می‌زد، همه در صف ایستاده بودند. معلمین و دانش‌آموزان. آتش‌نشانی با لباسی سرخ‌رنگ، آب پرفشاری را روی بدن مرجان رشیدی گرفته بود. مامور آتش نشانی با صدایی بلند توضیح می‌داد که در ابتدای اطفای حریق، هر آن چیزی که بیشتر می‌سوزد را خاموش می‌کنیم. بعد آب را روی کیسه‌های خرید پر شده از قطعات همسر مرجان گرفت، جریان آب قطعات بدن و ساک‌ها را روی زمین حرکت می‌داد و با فشار به دیواری که آنجا، ته دیوار حیاط دبیرستان سیزده آبان بود ‌می‌کوباند. مرجان کاملا سوخته بود و کارمندان بانک خصوصی‌ای که معین در آن کار می‌کرد حالا به دنبال دست‌های معین می‌گشتند. حمید شب‌خیز این خبر را برای بینندگان تلویزیون خواند و مهناز پاکروان سرش را به نشانه‌ی افسوس تکان می‌داد. تبلیغات چند مرکز خرید در دبی زیرنویس برنامه بود.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش