ادبیات، فلسفه، سیاست

345534

دست‌های درون

شیرین کاظمیان

پدرش از تمام پدرها یک متر کوتاه‌تر بود. این را همه می‌دانستند. وقتی به مدرسه‌اش سرمی‌زد یا با تاکسی زردرنگ دنبالش می‌آمد احساس می‌کرد هم‌کلاسی‌ها به او و پدرش جور دیگری نگاه می‌کنند.
کارشناس ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران است و در زمینه‌ی تئاتر، ادبیات و ژورنالیسم فعالیت می‌کند. او در حال حاضر ساکن تهران است.

پدرش از تمام پدرها یک متر کوتاه‌تر بود. این را همه می‌دانستند. وقتی به مدرسه‌اش سرمی‌زد یا با تاکسی زردرنگ دنبالش می‌آمد احساس می‌کرد هم‌کلاسی‌ها به او و پدرش جور دیگری نگاه می‌کنند. اگرچه به این موضوع عادت کرده بود، اما سعی می‌کرد دست پدرش را نگیرد تا کمتر نگاه‌ها را دنبال خودش بکشاند.

قدش به ‌تازگی از پدرش بلندتر شده بود. آن روز کنار خیابان ایستاد، ناخن اشاره‌اش را در دهانش گذاشته بود و نمی‌دانست چه باید بکند. کیسه‌ای بزرگ از لباس‌هایی کثیف در دستش بود و بادی سرد پستان‌هایش را مُورمُور می‌کرد. باید زودتر لباسی سیاه برای مادرش، خواهرش و چادری برای عمه‌اش، از خانه‌شان برمی‌داشت و به خانه‌ی مادربزرگ پدری‌اش می‌برد. قدم برداشت و از جلوی بیمارستان دور شد، به ‌آرامی به سمت خانه می‌رفت. روزهای زیادی، هرروز از این مسیر، به ملاقات پدرش می‌آمد. از دو هفته و سه روزِ قبل پدرش دیگر نتوانسته بود دفعی داشته باشد. شکمش بالا آمده بود، مثل زنی حامله شده بود که قرار است چندین نوزاد به دنیا بیاورد‎ ‎و این بیماریِ ناگهانی تمام خانواده‌ را درگیر کرده بود. باد می‌وزید و هر چند قدم که برمی‌داشت سُریدن لخته‌های خون را لای پاهای لاغرش احساس می‌کرد و لباس زیرش خیس‌و‌خیس‌تر می‌شد. قلبش تندتر از همیشه می‌تپید و لبانش را چون تکه‌ آجرهای سیمان گرفته بر هم گذاشته بود. دهانش خشک بود، خیلی خشک. صورت مادرش را به یاد می‌آورد که لحظاتی قبل کف بیمارستان افتاده بود و ناله می‌کرد. دیگران با کفش‌های‌شان‌ بر چادر سیاه او پا می‌گذاشتند و آب‌قند به دهانش می‌ریختند. بوی مواد ضدعفونی‌کننده‌ی بیمارستان در دماغش مانده بود و گمان می‌کرد این بو دیگر هیچ‌وقت از یادش نخواهد رفت.

پدر وقتی دراز می‌کشید تنها نیمه‌ی بالایی تخت را پر می‌کرد. اغلب زیر پاهای کوتاه او بر تخت بیمارستان می‌نشست و به مادرش نگاه می‌کرد که دعا می‌خواند. کمپوت‌های گیلاس و گلابی را که عمه‌اش آورده بود باز می‌کرد و می‌خورد و سعی می‌کرد در دهان پدرش هم تکه‌ای بگذارد. روز گذشته، پیش‌از غروب، پدرش به آرامی و ناله گفته بود: «احساس می‌کنم گلوم هم مزه‌ی بدی می‌ده. می‌خوام از دهنم همه‌چیز رو خالی کنم. آب هم که می‌خورم شکمم بزرگتر می‌شه. کاش می‌تونستم زودتر دل ‌و‌ روده‌ام رو پاره کنم و هرچی توشه رو بریزم بیرون.» این‌ها را گفت و تقلا و درد بر رنگ زرد صورتش بیشتر دیده شد. آخرین جمله‌هایی را که پدرش، پیش‌از شلوغ شدن اتاق، با هذیان و آشفتگی، به او و خواهرش گفته بود به یاد می‌آورد: «نفس که می‌کشم یه چیز سفت به ریه‌هام فشار میاره. دارم خفه می‌شم. کاش قدم بلندتر بود، جا بیشتر داشتم نفس بکشم».

به صدای پدرش فکر می‌کرد و قلبش تندتر می‌تپید. یادش آمد، وقتی هنوز به مدرسه نمی‌رفت، هروقت در دست‌شویی به مدفوع خودش نگاه می‌کرد، گمان می‌کرد تکه‌های قهوه‌ای بریده‌‌شده‌ی انگشت‌هایی هستند که از دست‌های درونش جدا شده‌اند و از تنش بیرون آمده‌اند و روی سنگ سفید مستراح افتاده‌اند. خیال می‌کرد درونش دست‌هایی دارد که قلبش را به‌کار انداخته‌اند، غذایش را خورده‎‌اند و سطلی از خون را در جاهای مختلف بدنش پاشیده‌اند. یک بار که دلش درد گرفته بود فکر می‌کرد دو دست، درون شکمش، با یکدیگر مچ می‌اندازند.

در کوچه‌ی باریک‌شان آرام‌آرام راه می‌رفت و فکر می‌کرد کاش می‌توانستم دستان درون پدرم را بیرون بکشم و تکه‌تکه‌شان کنم و به فاضلاب بفرستم. همه‌چیز در اتاق پدر و مادر سطحی کوتاه داشت؛ پدرش وقتی کنار مادر، روی تخت دونفره، می‌خوابید همیشه انتهای لحاف‌اش مرتب باقی می‌ماند و این پاهای بلند و سفید مادر بود که از زیر لحاف بیرون می‌زد. در اتاق هیچ‌چیزی آن اندازه بالا نبود که دست پدر به آن‌ها نرسد. از میان لباس‌های مادرش پیراهنی سیاه بیرون آورد. لبۀ آستینش کمی حلوا چسبیده بود. نمی‌دانست آخرین بار مادرش برای کدام عزا این پیراهن بلند را پوشیده که حلوا به سر آستینش چسبیده است. آستین لباس سیاه مادر را زیر شیر آب گرفت و شست. نگاه کرد، کنار روشویی چهارپایه‌ی قرمز پدرش قرار داشت که روی آن می‌ایستاد و ریشش را مقابل آینه می‌تراشید. هنوز ذرات ریز ریش پدرش بر فرچه‌ی روی طاقچه بود. آستین لباس سیاه مادر را اتو کشید تا خشک شود. بوی پارچه‌ی خیس و داغ حالش را بد کرد. هنوز لای پاهایش احساس خیسی می‌کرد. نگاه کرد، خون تمام شلوار مدرسه‌اش را پر کرده بود. لباس‌هایش را عوض کرد و دستانش را چندین بار شست. حالا آستین لباس سیاه مادرش خشک شده بود. کیسه‌ی لباس‌هایی را که با خودش از بیمارستان آورده بود خالی کرد. لباس‌های پدر بود، دندان‌های مصنوعی و انگشتری از سنگ یشم که پدرش آن را در انگشت کوچکِ کوتاه و گوشتالوی دست چپش همیشه با خود همراه داشت.

پیش‌از آنکه عمه و مادر و خواهرش فریاد بکشند، پدر را دیده بود که دهانش را باز کرده و با صدایی بلند نفس می‌کشد. دستان پدر ملحفه‌ی روی تخت بیمارستان را در مشت گرفته بود و فشار می‌داد. او را از اتاق بیرون کرده بودند و دیگر به سختی می‌توانست از میان پرستارها و مادر و خواهرش که تقلا می‌کردند، بدن کوچک پدر را روی تخت ببیند. چند لحظه بعد، از میان آن سروصدا، دو پرستار از اتاق بیرون آمدند. یکی از آن‌ها گفت: بیچاره بالاخره همه‌اش را خلاص کرد، راحت شد. آن یکی گفت: دیگه چه جوری کسی رو روی این تخت پذیرش کنیم؟ مگه این بو از اتاق پاک می‌شه؟ دکتر با صورتی درهم‌رفته از اتاق بیرون آمد. از لای در می‌دید که مادرش روی زمین افتاده و خواهرش گریه می‌کند. در اتاق بیمارستان بوی شدید مدفوع با مواد ضدعفونی قاطی شده بود. ملحفه‌ای سفید را روی صورت پدرش کشیده بودند. عمه‌اش گفته بود: «برو خونه و برای مادر و خواهرت لباس سیاه بیار. برای منم یه چادر سیاه پیدا کن و با خودت ببر خونۀ مادربزرگ» بعد پیشانی او را با صورتی خیسِ اشک بوسیده بود.

دندان‌های مصنوعی پدرش را در کاسه‌ی آبی که همیشه روی طاقچه‌ی آشپزخانه بود گذاشت، در آب فرو رفتند. لباس‌های پدر را در تشت آب انداخت و آن‌ها را شست. یک بار آب کشید و دوباره در تشت فرو کرد و دوباره و دوباره و دوباره آن‌ها را شست. به اتاق آمد و با اتوی داغ مشغول خشک کردن‌شان شد. رد اتوی داغ بر خیسی پیراهن پدرش بخار می‌شد و بوی وقتی را می‌داد که باران لباس‌های پدرش را خیس می‌کرد و بخاری تاکسی زردش را تا آخرین درجه گرم کرده بود و منتظر او مانده بود تا از مدرسه بیرون بیاید. پیراهن پدر اندازه‌ی تن او بود. آن را پوشید. شلوار پدر را هم از جالباسی آویزان کرد. لباس سیاه مادر را در پلاستیک گذاشت، چادری سیاه برای عمه‌ برداشت و بلوزی سیاه برای خواهرش. به انگشتر یشم پدر نگاهی انداخت. آن را در هر انگشتش که می‌کرد برایش گشاد بود. دست راستش را مشت کرد و انگشتر را با انگشت شستش، محکم، در دست نگه داشت. روسری‌ای سیاه بر سر کرد و مقابل آینه ایستاد. با زبانی خشک لب‌های باریکش را نم‌دار کرد. کیسه‌ی لباس‌ها را برداشت و درِ خانه را بست. باد بیشتر می‌وزید. برای مراسم عزا به سمت خانه‌ی مادربزرگش به راه افتاد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش