آخرین پُک و سینهکِش کردم و پریدم توی راهرو. اما آلوخ میدان نداد و سینه به سینه کرد. من باد کردم و کفتر شدم. همیشه آلوخ را اول میفرستادند تا گوشبُری کند. گوشبُری نکرد. گوشمالیهم نداد. فقط برزخ شد و گفت: «گندش نکن انقدر، چته تو اصلا؟» گفتم: «ما با ابول دعوا نداریم، ابول با ما دعوا داره.» تا دست توی جیب برد و من برای گَزن و رودههایم که قرار بود بیرون بریزند یا زهرا گفتم.
ذوالفقار نبود. درست اندازه یک کف دست. گفتم: «گوشی نو مبارک»
گفت: «ماشالله خان خریده، واسه تو ام میخره. میدونی که چقدر دوسِت داره؟ تو روش دراومدی کنفت شده. حالا هم به روش بیار. غلط کردم، یک کلام.»
یارو نفهمید که غلط کردم یک کلام نیست و تا آمدم بگویم پیشدستی کرد و صورتم ماچمالی شد.
گفتم: «ماشالله معرکه راه انداخته، میخواد مثل گوسفند قربونی بیخ تا بیخ سرم و ببره.» بعد یادم افتاد که ماشاللهخان چطور گردن مار را بیخ جوب کاشته بود و کاردیاش میکرد. مار هم زیر دست ماشاللهخان رقاصهای بود، مست و خراب. هی تاب میخورد و با دُمش گلویِ مُچ دست ماشالله خان را فشار میداد تا خفه شود.
حق زبان بسته این نبود. بعد از اینهمه سال همبازیِ معرکه ماشالله خان بودن، مزدش این شد که ماشالله خان تو روی مردم نگاه کرد و گفت: «این با گردن خوشگلش هرشب پیچ و واپیچ میخوره و انگار نه انگار که عجوزهاییه. اونموقع که دختر بود صفایی داشت. الان فکر میکنه کوزه لونشه، مفت میخوابه مثل سگ. سگ نجس.» و تا گردن حیوان جر داد.
آلوخ دوباره به صورتم حمله کرد و بوسید. انقدر مهربان شده بود که انگار نه انگار همان روز با زنجیر دستم را آش کرده بود.
مار که امعاء و احشاش پخش آسفالت شد، مردم مست از زهرمار و عربده مدامِ ماشاللهخان کف و سوت میزدند. فقط آن وسط مار بود که بیخیال نمیشد. انقدر با تن مردهاش بالا پایین میپرید که گفتیم ماشالله خان را درسته میخورد. اما نخورد و من دهان باز کردم و توپیدم: «این مار لب گور بود یا تو دیگه روزا زیادیته؟»
جمعیت با خنده و ریسههای دوبارهاش ماشالله خان را شیر میکرد تا دوباره کارد بلند کند. یک پا میرغضب شده بود. نمایش تمام شد. شاگردش زر زیادی مفت زده بود و میخواست کاردیاش کند.
تا که آمدم بپرم با آلوخ سینه به سینه شدم و هنوز جای زنجیر ذوق ذوق میکند.
آلوخ گفت: «تو که انقدر مردنی نبودی. ماشالله خان حق پدری داره گردن ما. منم داغ کردم زنجیر دراوردم. بیا، گه خوردم.»
گفتم: «بابا جان طرف میخواد با استخون من سه قاپ بندازه. بگم غلط کردم بازم میزنه. این میخواد بزنه. این باید بزنه.»
آلوق سلسله اراجیف را شروع کرد که تنبیه و پَسی حقه، اما منِ آلوخ شاهد و ضامن که مجازاتت بیخونریزی باشه. قصاص دیگه. خود ماشاللهخان بهتر میدونه.
نفس راست کردم و قبول. فقط بىخونریزی گردنمان را نشکند صلوات.
توی راه آلوخ مدام از مرام ماشاللهخان دم میزد و من که دَم آخر را گرفته بودم با سرفه از دود خالی شدم.
این دیگر داشت نفسمان را بند میآورد. خون مار بوی سیاهدونه میداد، طوری چرب بود که حتی ماشاللهخان اوقَش درآمد. چه خوشگل تاب میخورد. این آخریها دمغ بود. همین شد که ماشاللهخان کشتش. تازه لب گور یادش افتاده بود بجنبد، شاید اگر فقط برای ترساندن تیغ بیخ گلویش میگذاشتند، یادش میآمد چطور دوباره جوان باشد.
آلوخ که از دود بدش میآمد چشمهایش را مالید و گفت رسیدیم و جلوتر از من حیاط خانه ماشاللهخان را کشف کرد. نگو حیاط، بگو بهشت. سلطانش هم که آن گوشه به پشتی تکیه زده و چپقش را چاق میکند.
گفتم: «سور و سات به راه.» و آمدم که بگویم غلط کردم دو کلام است که آلوخ از پشت کوبید به کمرم. نفهمیدم که با دست زد یا با پا. فقط فهمیدم که نصفم افتاده است توی حوض. که خداروشکر درآورد و آن نصفه دیگر که همراه سَرم بود را توی آب فرو کرد.
همه اینها به کنار، آلوخ ناشی سرم را به تخت حوض کشیده بود و خون و آب از زیر چانهام برمیگشت و بالا میرفت. تا آمدم برای خون بیهوا ریخته نطقشان را بکشم، درخشش دسته صدفی بر سطح آب جاری شد. ماشاللهخان زیر لبی بسمالله گفت و والسلام.