داستان کوتاه
پمپ
فضا به قدری روشن بود که انگار نور خورشید با نوای مارش از تنها پنجرهی اتاق به داخل یورش آورده است. به غیر از میز بزرگ قهوهای و رئیسی که پشت آن کز کرده بود، در اتاق چهار صندلی چوبی با روکش سبز، یک کتابخانه…
چاق و لولی
پایش را که از در اتاق بیرون گذاشت شروع شد. بیستسیتا زن یکباره کِل کشیدند. هول کرد. از حضورشان نه. از کِلهایشان نه. از ریخت و قیافههایشان هول کرد. همه هفت قلم آرایش داشتند. چندتایی لب و لوچه کاشته بودند…
زنِ روزهای چهارشنبه
او روزهای چهارشنبه احساس رهایی داشت. لبخند میزد و از هر کاری بیاندازه لذت میبرد. از اینکه میتوانست فقط برای خودش باشد و کارهای مورد علاقهاش را انجام بدهد رضایت داشت…
رضایتمندی قبلِ خواب آقای دبیری
آن روز صبح وقتی چشم باز کرد فهمید که یکی از آن روزهای تعطیل تقویم است. بسیار خوشحال شد که نباید به بانک برود. ابتدا خواست بخوابد ولی در دم پشیمان شد و فکر کرد اگر تا بعد از ناهار خودش را بیدار نگه دارد…
همه گریه میکردند
شاید آن روز دیگر گریه نمیکردند. نمیدانم، پیششان که نبودم؛ فقط میتوانم تصور کنم. خود من معمولاً توی خانه گریه نمیکردم، به جز سر میز، اگر شام میزد توی ذوقم، یا وقت خوابم نزدیک میشد، چون واقعاً دلم…
ممنتو موری
سرم گیج میرود، انگار سقف سالن بلندتر از چند دقیقه قبل است. حس میکنم صندلی برایم کوچک است و من را در خودش فشار میدهد و هر آن است که به بیرون تفم کند. سنگینی نگاههای حسرتانگیز را حس میکنم…
نتوانستم به تو بگویم
هیچ وقت به تو نگفتم. نتوانستم بگویم. نتوانستم بگویم، که همه چیزهایی که گفته بودی، برای من درست به همان اندازه ارزشمند بود، که درست در همان روز در سالن اجتماعات دبیرستانمان با صدای تو جان گرفت…
گزارش یک شورش
در کاخ پادشاهی درحال بازی قایم موشک بودیم که سردستهی خبرچینها خودش را رساند و اعلام کرد که در برخی نقاط شهر مردم شورش کردهاند. این خبر تعجب همهی ما را برانگیخت. چون چنین اتفاقی در ۴۸ ساعت گذشته بیسابقه بود…
کارآگاه تالیبوف؛ یک پروندهی سرپایی
کارآگاه به جای جواب از دستیارانش خواست کمک کنند و نردبان را از مخفیگاهش بیرون بیاورند. دستیارانش اطاعت کردند و در ضمن این جوابِ بیصدا را شنیدند:«به زودی خواهید فهمید.»…
دستکش
دیگر خبری از آن دختر سرسخت و مغرور نبود. هنوز حرف از دهانمان درنیامده، اشک از چشمهایش سرازیر میشد. مچ دستش را روی گونههایش گذاشت تا اشکهایش سُرنخورند. به انگشتهایش اجازه نمیداد چیزی را بدون واسطه لمس کنند…
رفیق هم زندانم
آن شب مرا لتوکوب نکردند و نان هم دادند. نیمههای شب نالههای جوانی که پهلویم به زنجیر بسته بود خاموش گشت و بیحرکت افتاد. او که شب گذشته تا صبح از شدت درد تقلا میکرد، امشب یکباره آرام شد…
خهبات (شورش)
نفرت از لابهلای دندانهای نامرتبش، روی لبهای کلفت و سیاهش ریخت. هیکل نخراشیده و زنگزدهاش را از نظر گذراند. درحالیکه بیل را به سینهاش میکوبید نالید: بگیر آهنپاره…
به نام ملاقات مادر و به کام ساغر
دستانم آمادهی لرزیدن بود اما انگار دستان او از قبلتر به لرزیدن عادت داشت. صدایم داشت به قطعی میرفت اما انگار صدای او از قبل برای وصل کردن کلمات جان داده بود. پاهایم رو به خشکی میرفت اما انگار راه رفتن…
آتشبازی
اواخر اکتبر ۱۹۶۲ بود. موشکهای روسی را به کوبا میفرستادند. کندی و خروشچف با هم بگومگو میکردند. ممکن بود دنیا به پایان برسد. این حرف رایجی بین مردم بود: «غصه نخور، دنیا که به آخر نرسیده.»…