طلیعه روی پای ماماناش در صندلی عقب نشسته بود و در کنارشان به ترتیب مامانبزرگ و طاهر نشسته بودند. آقاجان روی صندلی کنار راننده و عمو طبق معمول مسافرتهای قبلی در کنار آقاجان نشسته بود، بابا هم رانندگی میکرد، راننده سفرها بابا بود، اما فرمان زندگی همه اعضای خانواده دست آقاجان بود، او به همه میگفت چی کار بکنند، چی بخرند، چی بپوشند! همه عادت کرده بودند انگار اگر وضع غیر از این بود اذیت میشدند.
در دست اندازهای جاده ماشین بالا و پایین میرفت و سر طلیعه به سقف ماشین برخورد میکرد ولی صداش در نمیآمد. مامان و مادربزرگ پنجره ها را به سمت پایین داده بودند چون دود سیگار آقاجان، هر دو را به سرفه انداخته بود، کسی جرات نداشت بگه سیگار نکش یا حداقل وقتی برای استراحت در مسیر پیاده شدیم سیگار بکش، چون بدجور عصبانی میشد طوری که همه باید فاتحه خودشان را میخواندند. بیچاره عمو، خجالتی، با حیا و سرشار از هوش بود، تمام دودها تو حلقش میرفت ولی جیک نمیزد. طلیعه با خودش میگفت، برای چی اینقدر سیگار میکشه، متخصصین و کارشناسان در برنامههای رادیو و تلویزیون از مضرات سیگار میگویند ولی چرا آقاجان گوش نمیدهد؟ آخه آقاجان حرف کی را گوش داده که این اولیاش باشه؟ اصلا به سیگار کشیدن عادت کرده.
آقاجان مردی قد بلند بود که سری نسبتا طاس با ریشی سفید و دستان استخوانی داشت. همیشه برای بیرون رفتن از یک عصای چوبی استفاده میکرد، کفشهای مخصوصی داشت و آدمی بسیار تند و تیز بود و سرش کلاه نمیرفت. اهل گفتمان و عشق ورزی به خانواده نبود ولی از خرجی خانوادهاش کم نمیگذاشت، عادت داشت در مسافرتهای تابستانی فرزندانش حضور داشته باشه و بابا جرات نداشت بهش بگوید ما میخواهیم چهار نفری سفر کنیم چون بابا هم عادت کرده بود فقط گوش بدهد و عمل کند .
بابا در حال رانندگی بود، نسیم ملایمی موهای طلیعه را جا به جا میکرد. طلیعه موهای کوتاه و صاف داشت که تل قرمز رنگی روی موهایش میگذاشت. وارد تونل شدیم. خدا بخیر کنه. نفس آقاجان گرفت، آخر از فضای بسته و تاریک میترسید. فیالفور اسپری اکسیژن را از جیب جلیقهاش در آورد و پشت سر هم در داخل دهانش فشار میداد، کمکم حال آقاجان بهتر شد. هنوز آقاجان اسپری در جیب نگذاشته، ماشین تپتپ کرد، بابا در کنار جاده توقف کرد، به قول مامان، ماشین مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی. ماشین جوش آورده بود، بابا در کاپوت را بالا زد و مشغول تعمیر ماشین شد اما به اعتقاد طلیعه باید ماشین جدید میخریدند که مسافرت رفتن دلچسب شود، ولی بابا پول به اندازه کافی برای خرید ماشین نداشت. آقاجان به بابا گفت بیا برگردیم هم جاده مه آلوده هم ماشینات خراب شده، طاهر مدام گریه میکرد و میگفت باید کلاردشت بریم، طاهر هم مثل آقاجان بود مرغش یک پا داشت کسی حریفاش نمیشد .
آقاجان به طاهر گفت: «عوضش هر هفته به باغ آقای صالحی میرویم.» ولی طاهر بی خیال نمیشد، اصلا گریههای طاهر نجات دهنده بود. باغ آقای صالحی در جاده تهران – کرج واقع بود. آقای صالحی مردی سالمند بود که چند تا تخت برای استراحت در باغ گذاشته بود و یک جوی آب روان از وسط باغ عبور میکرد، درختان، گل و بوتههای کمی داشت و به نظر طلیعه باغ کچلی بود. طلیعه یادش آمد که یک بار که به باغ آقای صالحی رفته بودند، پایش را در یک کفش کرده بود و میگفت، من را به کنار رودخانه ببرید. ولی آقاجان گفت بیا این جوی آب، پر از آب است و همین جا بازی کن، رودخانه بی رودخانه. اما زمانی که آقاجان بعد از ناهار خوابید، بابا طلیعه را کنار رودخانه برد و کلی بازی کرد.
همیشه حرف، حرف آقاجان بود. انگار همه قدرت در بابا بزرگ جمع شده بود و فکر میکرد حق با خودشه و بقیه هیچی نمیفهمند. از بزرگترها شنیده بودم آقاجان صفر تلفن خانه را قفل کرده بود، اجازه نداده بود که عمو برای تحصیل به آلمان برود و با خانم مورد علاقهاش ازدواج کند. عمه بنده خدا، برای عروسی دعوت شده بود و به آقاجان گفته بود برام لباس بخر و آقاجان بهش گفت تو مگه لباس نداری! عمه برای رفتن به مدرسه چادر سر نمیکرد و چادرش را زیر پله میگذاشت و فیالفور میرفت که آقاجان نبینه، آخه آقاجان به چادر خیلی اهمیت میداد. عمه میگفت خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. ولی عمه کمکم به درس خواندن بی میل شده بود و ترک تحصیل کرده بود و به کلاس گلدوزی و خیاطی میرفت.
زندگی با آقاجان همه را مسخ کرده بود، مامان میگفت مامانبزرگ وقتی با آقاجان قهر میکرده فوری به خانه ما میآمده و یک صبح تا عصر آنجا میمونده تا بابا از سرکار برمی گشت و با مامانبزرگ صحبت میکرد و رای او را عوض میکرد. مامانبزرگ تعریف میکرد یک روز بابات گفت، از طرف بیمارستان به همه کارمندان خانه میدهند و باید مقداری پول بدهیم و خانه اهدایی در خیابان آصف واقع شده است ولی آقاجان گفته بود نه. والسلام ! بابا هم حرف آقا جان را قبول کرده بود.
ماشین بالاخره روشن شد و همه سوار شدیم، طلیعه آدامس میخورد، آدامسها خیلی خوشمزه بودند، آدامسهایی که خاله پرنیان از آمریکا آورده بود رنگی رنگی بودند، کاش خاله من را در چمدان میگذاشت و با خودش میبرد. سفر با هواپیما کجا، سفر با ماشین قدیمی کجا! مامان میوه پوست میکند و به طاهر و عمو میداد، مامانبزرگ هم چایی برای بابا میریخت و آقاجان هم غذاش سیگار بود و بس.
بابا از میان جاده پر پیچ و خم میگذشت و طلیعه در این فکر بود ای کاش آقاجان را جا میگذاشتیم و ماشین در میان مه گم میشد، اصلا خدا کنه بدخلقی آقاجان مسری نباشه، خدا کنه از این بابابزرگها در هیچ جای دنیا وجود نداشته باشه. آخه هیچ گفتمانی در ماشین انجام نمیشد یعنی کسی بدون اجازه آقاجان نمیتوانست حرف بزند، انگار همه جمع شده بودند که انجام وظیفه کنند و به فامیل بگویند ما هم مسافرت رفتیم. طلیعه هم عادت کرده بود خیال پردازی کند تا سفر بیشتر بهش خوش بگذره …