ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: فرزانه اعجازی

2022-11-10_185045
زنگ تفریح بود. من با دوستانم در ایوان مدرسه گپ می‌زدم. در همین حین زلفی به سمت ما آمد و گفت: «عصر پنجشنبه تولدمه و تو، پوران، شهرنوش، نیلوفر و مهری هم دعوت هستید» من  به تته پته افتادم آخه تا حالا به هیچ تولدی دعوت نشده بودم، همه دوستانم با کلی ذوق کردن  بلافاصله قبول کردن و بعد من که می‌خواستم از دوستانم کم نیاره گفتم: «باشه حتما می‌آیم فقط آدرس خانه‌تان را بعد از کلاس برایم بنویس» زلفی بهم گفت: «حتما»
طلیعه روی پای مامان‌اش در صندلی عقب نشسته بود و در کنارشان به ترتیب مامان‌بزرگ و طاهر نشسته بودند. آقاجان روی صندلی کنار راننده و عمو طبق معمول مسافرت‌های قبلی در کنار آقاجان نشسته بود، بابا هم رانندگی می‌کرد، راننده سفرها بابا بود، اما فرمان زندگی همه اعضای خانواده دست آقاجان بود، او به همه می‌گفت چی کار بکنند، چی بخرند، چی بپوشند! همه عادت کرده بودند انگار اگر وضع غیر از این بود اذیت می‌شدند.