زنگ تفریح بود. من با دوستانم در ایوان مدرسه گپ میزدم. در همین حین زلفی به سمت ما آمد و گفت: «عصر پنجشنبه تولدمه و تو، پوران، شهرنوش، نیلوفر و مهری هم دعوت هستید» من به تته پته افتادم آخه تا حالا به هیچ تولدی دعوت نشده بودم، همه دوستانم با کلی ذوق کردن بلافاصله قبول کردن و بعد من که میخواستم از دوستانم کم نیاره گفتم: «باشه حتما میآیم فقط آدرس خانهتان را بعد از کلاس برایم بنویس» زلفی بهم گفت: «حتما»
زلفی اهل عراق بود و سه سالی میشد که با خانوادهاش به تهران مهاجرت کرده بودند. زلفی با لهجه عربی، قشنگ فارسی حرف میزد اما میگفت خواهر کوچکترم اصلا فارسی نمیتونه حرف بزنه و معلمش گفته که خیلی باید تمرین کنه چون نظم کلاس را بهم زده و مدام عربی حرف میزنه و بچهها مسخرهاش میکنند.
سر کلاس ریاضی به فکر تولد زلفی فرو رفتم و با خودم گفتم، تو باید به تولد بری نباید مثل قضیه پارک جمشیدیه بشه و حسرتش به دلت بمونه، نباید مثل دو سال پیش بشه که تو به خاطر افطاری خاله و اصرار خانواده مجبور شدی که بری و افطاری مدرسه، دورهمی با بچهها، عکس گرفتن، شیرینی خامهای خوردن با آنها را از دست دادی. معلم یکهو صدا زد ستاره جواب این مسئله چی میشه؟ من گفتم: «نمیدونم.» معلم گفت: «نمی دونی؟» بعدش گچ را پرت کرد سمت من ولی فیالفور جاخالی دادم و قهقهه بچهها کلاس را منفجر کرد .
در راه بازگشت به خانه با خودم فکر میکردم که چطور به مامان و بابا راجع به تولد بگم. به خانه که رسیدم، روپوش درنیاورده به مامانم گفتم: «تولد زلفی دعوت شدم» مامانم گفت: «ستاره خانم حواست هست هر روز با یک بامبول جدید میآیی خانه، یک روز تولد، یک روز پارک، یک روز خرید کفش بندبندی، یک روز سینما و حالا لابد میگی برای تولد چی بپوشم» گفتم: «مامان راست میگی لباس چی بپوشم؟» مامان گفت: «بذار بابات بیاد آخه پدر ولی هست.» من گفتم: «اصلا بذارم داخل یک صندوقچه و سه قفلهاش کن خیالت راحت میشه. آخه نفس تو که به نفس من وصله پس چرا خودت را اذیتی میکنی!!»
مامانم گفت: «آخه میدونی چیه ستاره جان، در کلاس شنا، مادر یکی از بچهها گفت چند وقت پیش تعدادی دختر نوجوان به تولد دوستشان دعوت شدن، بعد موقعی که والدین رفتن دنبالشون دختران در آن خانه نبودن بلکه همشون را برده بودن خانه همسایه که چند تا پسر هم انگار در تولد حضور داشتن و خدمت همه دخترها رسیدن، حالا خود دانی ستاره خانم.» گفتم: «تو هم هی دل آدم خالی میکنی همه که بد نیستن، آدمهای خوب هم هستن .»
مامان به بابا دعوت شدن من به تولد را گفته بود ولی نمیدونم چطور بابا را راضی کرده بود.
روز موعود فرا رسید. به ناچار کت و شلوار صورتی رنگی که داشتم را تنم کردم، آخه کی برای تولد اینو میپوشه؟ به نظرم لباس مناسب برای تولد تاپ صورتی رنگ با دامن کوتاه سفید و یک جفت صندل هست. این کت و شلوار صورتی را برای پاتختی دخترخاله مهندسم پوشیده بودم. عجب مهمانی آن روز بود. ناخنهامو لاک صورتی زدم و موهامو با اتو مو صاف کردم مثل ابریشم شدن. خودم حظ کردم و بعد روسریام را با یک گره شل بستم، کفش پاشنه بلند مشکی پا کردم و کادو هم داخل کیف گذاشتم و از پلهها آهسته پایین آمدم و به مامان گفتم: «بریم.» مامانم گفت: «بینظیر بوتو آمد! خوشم باشه اینجوری میخوای بری، میخوای بابات اجازه هیچ کاری بهت نده؟» من گفتم: «شما که دارید همه چیو خراب میکنید ولی بدونید در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخه، باشه چادر سر میکنم.»
دوتایی به سمت خانه زلفی حرکت کردیم، راه رفتن در کوچههای باریک و تنگ آنهم با کفش پاشنه بلند سخت بود ولی احساس میکردم سیندرلا شدم. سرانجام به خانه زلفی رسیدیم. خانه دو طبقه قدیمی که راهروش را با موکت پوشانده بودن. مامان من را تا طبقه بالا همراهی کرد و حتی مادر، مادربزرگ، عمه و خاله زلفی را ملاقات کرد .من که از سر ذوق فیالفور به داخل خانه رفتم، زلفی به طرف من آمد و گفت بیا چادرت را در اتاق من در بیار، و پرسید: «میخوای آرایش کنی؟» اصلا فرصت نداد بهش جواب بدم و فیالفور گفت: «ستاره خیلی زیبایی اصلا نیاز به آرایش نداری.»
وارد اتاق پذیرایی شدیم که اتاق نسبتا کوچکی بود، خانهشان مبل نداشت و یک تلویزیون کوچک در گوشه اتاق قرار گرفته بود در بالکن را باز کرده بودند چون کولر خراب شده بود و هوای خانه خیلی گرم بود .سرتاسر بالکن را ایرانیت نصب کرده بودند که هم درون خانه دید نداشته باشه و هم ماهوارهای را که در بالکن تعبیه کرده بودن را کسی از بیرون نبیند .من بعد از احوالپرسی با پوران و شهرنوش روی زمین نشستم. پوران روفرشی پاش بود و موهاش را فرفری کرده بود. شهرنوش هم بلوز و شلوار سبز پوشیده بود و سایه سبز به چشماش زده بود، حسابی ست کرده بود. نیلوفر شلوار جین با یک لباس آستین کوتاه چسبان پوشیده بود، مهری دامن کوتاه و تاپ قرمز تن کرده بود. زلفی چهره سیاهی داشت و کرم پودر به صورتش زده بود و بلوز و دامن سفید پوشیده بود. زلفی آهنگ «ای گل رویایی، ای مظهر زیبایی» امید را گذاشت و همگی رقصیدیم. بعد عکس دسته جمعی گرفتیم و با گفتن تولدت مبارک زلفی کیک را با چاقو برید و هر کدام از ما کادوهامون را بهش دادیم. زلفی خیلی تشکر کرد. من خیلی احساس خوبی داشتم اما با خودم گفتم ای کاش آهنگ مدرن تاکینگ را میذاشت اینجوری بیشتر حال میداد .
لحظهای در افکارم غرق شدم .خودم را در لباس صورتی با کفش سفید پاشنه بلند دیدم که در پذیرایی خانه نشستم و همه دوستانم به همراه مامان میگن ستاره جون تولدت مبارک بیا شمعها را فوت کن که صد سال زنده باشی و من با آرزوی سلامتی برای همه شمعها را فوت میکنم اما این رویا دوامی نیاورد و گفتم زهی خیال باطل و خودم را دیدم که در حال سر کردن چادر هستم و با دوستانم و زلفی خداحافظی میکنم آخه مامان من زودتر از بقیه دنبالم آمده بود.
در راه بازگشت به خانه، مامان ازم پرسید: «خوش گذشت؟» گفتم: «غیرقابل وصف بود، همه چی عالی بود و ازتون ممنونم .» مامان گفت: «خواهش میکنم.»
چند ماهی از تولد گذشت، مامان رو کرد به من و گفت: «بیا میخوام یک چیزی درباره تولد زلفی بهت بگم .» گفتم: «چی شده بود؟» مامانم گفت: «اگر من آنجا نبودم آره چیزی میشد.» گفتم: «مگه تو آنجا بودی؟ اصلا تو زبل هستی، حالا فهمیدم بابا را چطوری راضی کردی بهش گفتی من هم با ستاره میروم تولد.» مامانم گفت: «بله ستاره خانم. درست فهمیدی .» و ادامه داد: «وقتی تو مثل ندید بدیدها و بدون خداحافظی با من وارد خانهشان شدی، من هم سر صحبت را با مادر زلفی باز کردم و گفتم من همین یک دختر را دارم هیج جایی تا حالا تنهایی نفرستادمش اینجا را هم خیلی اصرار کرد بیاد، قبول کردم، یک پام توی در بود و یک پام بیرون که مادر زلفی رودربایستی گیر کرد و گفت بیایید داخل و من هم داخل خانهشان شدم و در اتاق کوچکی که در کنار آشپزخانه بود نشستم و عمه و خاله زلفی ازم پذیرایی کردن ولی من گفتم: «برای پذیرایی و کیک نیامدم فقط میخوام خیالم راحت باشه البته میدانم که شما از عراق آمدید و آدمهای خوبی هستید ولی چه کنم که…» همینطور که با مادر زلفی گپ میزدم و او به نشانه تایید حرفهای من، سرش را تکان میداد، دیدم که مادربزرگ زلفی یک نفر را با چادر نماز از آشپزخانه به طرف در ورودی راهنمایی میکنه و عمه و خاله زلفی هم به کمکش رفتن که مثلا دیده نشه اما دستش را دیدم، دست مردانه بود و با صدایی بم گفت، دارم میرم دیگه. بعد مادربزرگ به جمع ما پیوست و من نگاهی معناداری بهش کردم، خودش را جمع و جور کرد و لام تا کام حرفی نزد، بعد مادر زلفی رو کرد به من و گفت: «در تولد دخترم هیچ مردی حضور نداره و زلفی هم دوست داشت دوستانش دعوت کنه خیالتون راحت!» تو دلم گفتم معلومه!»
من با شنیدن حرفهای مامان گیج شده بودم، مامان را بوسیدم و بهش گفتم: «تو بهترینی»
شب در تختخوابم با خودم اینقدر گفتم: «اگه مامان در تولد نبود چه بلایی ممکن بود سر من و دوستام بیاد» خوابم برد.