Tag: داستان کوتاه

آرام که شد رفت جلوی آینه ایستاد. ناخن‌های دستش را جلا داد. عطر به سر و سینه‌اش زد. پودر به صورتش مالید. لب خودش را سرخ کرد. صورتش در آینه چند تکه شده بود. شال قرمزش را سر کرد. نگاهش به تخت افتاد…
مامور کلانتری که با هزار مصیبت و ده‌ها بار تماس تا پشت در خانه آمده بود، زنگ زد و پرسید که شما با ما تماس گرفتید؟ شوهرش آیفون را جواب داد و گفت که خیر حتما اشتباه شده و خب مامور کلانتری هم به همین سادگی رفت…
اختلاف‌شان پایین گرفته بود. از بوی هم کمتر بدشان می‌آمد. حتی یک بار کنار ساحل قاچی هندوانه به هم تعارف کردند و با همدیگر خندیدند. اما هنوز میان‌شان آنقدر که با هم تنی هم به آب بزنند، صمیمت و علاقه‌ شکل نگرفته بود…
کلی کار دارم، کلاس فرانسه. طراحیام، احتمالا آخر بهار دیگه فرانسه‌ام، نمیدونم چرا دارم می‌نویسم، حس می‌کنم آزادم، رها شدم، انگار که هر روز زیر یه جسم سخت باشی، هر روز بیدار شی، هر روز باید سلام کنی، جر و بحث…
گمان کردم توریست‌هایی هستند که راه گم کردند و سوار مینی بوس یا گاری اشتباهی شده‌اند. و یا هم تمام سوراخ سنبه‌های مملکت را گشتند و حالا هم نوبت رسیده به قنات خشک و قدیمی روستا تا بیایند و نوچ نوچ کنند و بگویند…
صدای غرولند مادرش در حالی که سرامیک‌های کف خانه را می‌سابید به گوش می‌رسید: دختر تن لش. نه دانشگاه رفتی، نه کار می‌کنی، کلا بگو ببینم در این زندگی سراسر مفت‌خوری خود چه دستاورد و موفقیتی داشته‌ای؟
جنون جانش را قبضه کرده بود. خودش نبود. تند و بی‌وقفه روی پاهای ظریفش می‌چرخید. دستانش افسون شده بودند. بی‌اختیارش در هوا تکان می‌خوردند. سرش را محکم به چپ و راست تکان می‌داد. می‌پرید در هوا. می‌چرخید و…
دردکشیدن مژده را به چشم نگاه می‌کردم تا بالاخره گوشت سرخی از جان‌اش بیرون آمد، چشم‌های مژده سفید شد و پلک‌هایش روی هم افتاد، فراغت بعد از زاییدن بود که داشت چرت‌اش را شیرین می‌کرد. اشرف پاهای شمیم را گرفت…
امشب خیلی حوصله ندارد. شوهرش که مُرده بود آمد سر میزم. ازم خواست یکی از داستان‌هام را برایش بخوانم. داستانی که کاری کند زودتر فراموش کند. بشقاب را می‌گذارد روی میز. شروع می‌کنم به خوردن. حالا بخار روی…
ده سال پیش به این محله آمدم و مدام از پنجرۀ خانه‌ام به حصاری نگاه می‌کردم که درخت هلویی به آن تیکه زده بود؛ حتماً باد از مشرق می‌آمد که مدام خود را به پشت درخت بی‌پناه می‌کوبید چون شاخه‌هایش مانند بید…
دستان مرد مثل آهنربایی که ناگهان تغییر قطب داده باشد از چرخ‌دستی جدا شد، و پاهایش به‌سمت مقصد روانه شدند. سطل تقریباً هم‌قدِ او بود، امّا صد برابرش شکم داشت. انگشتان مرد، دل‌نگران از آنچه انتظارشان را می‌کشید…
فکر کنم دو ساعتی هست که اینجاییم. حوصلم سر رفته و چیزی نمونده که بهش فکر نکرده باشم. یک نگاه به گلی می‌اندازم و از توی چشماش می‌خونم که اونم خسته شده و خوابش میاد. بابام همون طوری داشت از روی یک کتاب…