ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: داستان کوتاه

چهل دقیقه پیش از وقت اصلی شال و کلاه کرده و آمادۀ رفتن است. هی مثل گنجشک خودش را به در و دیوار و پنجره می‌زند. هر پانزده، بیست ثانیه یک بار به طرف ساعت می‌بیند.
هنگام رانندگی پرخاشگر می‌شوم و تند می‌رانم. انگار همیشه خیلی دیرم شده باشد، یا انگار همیشه کسی یا کسانی زمانی طولانی به انتظارم نشسته‌اند. شاید هم ترس از تصادف دارم.
اَوّل آن بیماریِ منحوس، بعد لاقِیدیِ ایرانیان در استفاده از ماسک و در غایَت بیکاریِ مُطلَقِ ما مهندسینِ ژِنِتیک بعد از  تولُّدِ حَنا، اولین بُزِ شبیه‌سازی شده، در زَمانِ احمدی‌نژاد. این سه عامل دست به دست دادند و باعِثِ انقراضِ کامِلِ کانگروهایِ قرمز در استرالیا شدند.
اینقدر مرگ بر این و آن گفته بود که وقتی رضا دوستش مُرد بعد از نماز میت بلند گفت مرگ بر مرگ! رضا بهترین دوستش بود، کارگر شرکت نفت، تنگی نفس داشت، یک شب توی هوای سرد آبان که از سر شیفت برمی‌گشت خانه در راه سر فلکه‌ی امام بین معترضان و پلیس گیر افتاده بود و از بوی گاز اشک‌آور نفسش گرفته بود و مرده بود، مرگ بر او هم شد.
تنها آن نگاه‌های احمقانه مرا عذاب می‌داد. به تنها بودن عادت کرده بودم که سر و کله‌اش پیدا شد. پیرمرد انگار قصد رفتن نداشت. شاید مرده بود. می‌ترسیدم که نزدیک بروم. وانمود می‌کردم که برایم اهمیتی ندارد و مثلا سرم به کار خودم است.
آخر سر یک روز که مدل طراحی‌اش بودم دلم را به دریا زدم و گفتم :« من عاشقت هستم». در همان حالتی که مشغول طراحی بود، بدون اینکه ذره‌ای جا بخورد گویی که این موضوع را مدت‌هاست می‌داند گفت: « عشق یک چیز دو طرفه‌ست. من اون جوری به تو علاقه ندارم.» گفتم:« پس چه گونه به من علاقه داری؟» با لبخند سردی نگاهم کرد:« هر نقاشی به مدل‌هایی که در ازای مدل شدنشان پول دریافت نمی‌کنند علاقه‌مند می‌شود.»
پیرمرد آرام آرام قدم می‌زد و به کلاغ‌ها نگاه می‌کرد. می‌توانستم خستگی‌اش را از مزاحمت کلاغ‌ها حس کنم. نزدیکی‌های غروب با گوشه‌ی چشم دیدم که وارد قاب پنجره شد. اما این دفعه، چیزی به بغل داشت که با پارچه‌ای سیاه روی آن را پوشانده بود و چوب بلندی هم از پارچه بیرون زده بود. پیرمرد به وسط زمین که رسید، چوب را داخل خاک میان جوانه‌های کوچک گندم فرو کرد و پارچه را برداشت. طبیعی بود که برای فراری دادن کلاغ‌ها چیزی بجز داشتن یک مترسک به فکرش نمی‌رسید.
چشم‌هایم آهسته‌آهسته باز می‌شوند و صدای شرشر آب به‌گوشم می‌رسد. خود را در کنار دریای باشکوهی که پاهایم از لبه‌ی آن بسوی پایین آویزان است، می‌یابم. با خود می‌گویم: «من کجا هستم؟» در این هنگام صدای پیرمردی از عقب بلند می‌شود: «اینجا کابل است و تو در کنار دریای کابل نشسته‌ای.»
بی صبرانه منتظر مستاجر جدید بودند که بلافاصله پس از قرار دادن آخرین اطلاعیه در صفحه اینترنتی زنگ زده و خواهش کرده بود تا منزل را عجالتاً به کس دیگری نشان ندهند. از پشت تلفن صدایش کمی کودکانه، کمی زنانه می‌نمود…
اگر من که یک دخترِ یازده ساله هستم احساس کنم که به خاطرِ یک گناه تمامِ عمر باید احساسِ پَشیمانی کُنم، معنی‌اش این است که آن گُناه خیلی بزرگتر از گناهی است که ممکن است پدرم از انجامِ آن تا آخَرِ عمر احساسِ پشیمانی کُنَد. اولاً برایِ این که من تا مُردن خیلی بیشتر از بابا فاصله دارم. حالا ممکن است فردا یک ماشین توی راهِ مدرسه به من بزند و من زودتر از بابا بمیرم و مثل لیلا چند ماه جایم روی نیمکت گُل بگذارند ولی لیلا مریض شُد مُرد. دوماً برای این که احساسِ من که یازده ساله‌م هست با احساس بابا که چهل ساله‌ش هست متفاوت است.
2022-11-02_200211
استاد ادبیات سال سوم دبیرستان می‌گفت: «رنج چیزی شبیه سیگار است، غنی و فقیر و مشهور و عادی نمی‌شناسد بعد از چند بار کشیدن به آن معتاد می‌شوی و وقتی که خوب از ریخت انداختت تازه می‌فهمی این‌همه سال کشیدم و کشیدم و آخر چیزی جز زردی دندان و ضعف ریه عایدم نشد» و بیست سال طول کشید تا من عمق فاجعه‌ای که از دل این جمله پیدا می‌شود را درک کنم .
حلیمه زنی بود بلند قامت، چهارشانه، سفید خاره و قوی هیکل که چشمان سبز او میان صورتِ گرد و پُر گوشتش می‌درخشید، تمام صورتش نقش‌ونگارهایی با رنگ سبز داشت که بر جذابیت چهره‌اش می‌افزود، یکی از این خالکوبی‌ها طرح خاتمی بود که روی چانه‌اش خودنمایی می‌کرد و دیگر خالکوبیی که بسیار زیبا بود پشت دو دستش جای داشت و تصویر لیلی و مجنون را با جامی در دست نشان می‌داد که بصورت قرینه روی هر دو دستش بود و هنگامی که دستانش را مشت می‌کرد و به هم می‌چسباند تصویر کامل می‌شد.