آن زن میداند و میپذیرد که من یک پزشکم. و همچنین خوشبختانه تخصصم را که مغز و اعصاب است، تغییر نمیدهد.
اما باقی چیزها: او اینگونه تصور میکند که من پزشکی مجردم که تنها زندگی میکند. کمی عصبی و زیادی حساسم. صبح-ها معمولا کمی دیر از خواب بیدار میشوم. از آفتاب لذت نمیبرم و از تاریکی شب مقداری استرس میگیرم.
هنگام رانندگی پرخاشگر میشوم و تند میرانم. انگار همیشه خیلی دیرم شده باشد، یا انگار همیشه کسی یا کسانی زمانی طولانی به انتظارم نشستهاند. شاید هم ترس از تصادف دارم.
و اما در پاسخگویی به بیماران، بسیار صبور و دقیق عمل میکنم. شرححال کاملی از بیمار میگیرم و توضیحات بیش از اندازه میخواهم تا درنهایت دارو یا آزمایش تجویز کنم.
نام آن زن میترا است. تقریبا هیچ اطلاعی از علم پزشکی ندارد. و من که در تصور او چرخ میزنم؛ خنکای خالی از آگاهی لذت بخشی را تجربه میکنم.
خودش سی و دو ساله است. نیاز فوری به راهنمایی داشت و از میان پنج متخصص، من را انتخاب کرد. وارد سایت مشاوره پزشکان شد و روی تخصص مربوطه کلیک کرد. حتما نامم توجهش را جلب کرده: هادی شروقی. و شاید هیچ به اطلاعات پزشک توجه نکرده باشد. به سابقه و تعداد مشاورهها و میزان رضایت بیماران. اما بعد بهم گفت که از کنجکاوی قسمت نظرها را خوانده، تماموکمال.
پیام متنی کوتاهی گذاشته بود: سلام. من خانمی سی و دو ساله هستم که چند روز پیش تشنج کردم و حالا تگرتول مصرف میکنم. اما این قرص به من نمیسازد.
خب با این دو خط توقع داشت من همه چیز را بدانم. آن هم من که شرححال طویلی از سوابق و وضعیت بیمار میخواهم.
از سابقه تشنج قبلی پرسیدم و خواستم که حادثه را خوب شرح دهد.
از سابقه تشجی در دوران کودکیاش نوشت و تشنج اخیر را شرح داد. سپس بنا به درخواستم عکسی از گزارش نوار مغزی-اش برایم فرستاد.
پرسیدم: مصرف این دارو چه تاثیری بر بدنش گذاشته؟
اینبار پیام صوتی فرستاد. با صدای بم و کمی نگران گفت که سرگیجه شدید دارد و احساس عدم تعادل میکند. کند راه می-رود و دستهاش جان ندارد.
مثل همیشه دوباره پیامها را از اول خواندم و بعد در یک پیام صوتی گفتم که به خوردن دارو ادامه دهد اما مراقب واکنشهای پوستی باشد و اگر علائمی داشت؛ سریع اطلاع دهد.
تشکر کرد. و باز تشکر کرد. و باز نوشت که لطف کردید. و در جواب خواهش میکنم، نوشت بسیار محبت کردید.
و باز در جواب وظیفه بود، نوشت خیلی سپاسگذارم از توجه و دقت شما.
هنگامی که گوشیام آلارم درخواست مشاوره را اعلام کرد، فنجان قهوه به دست داشتم. وقتی پیام را خواندم، دستم لرزید و مقداری قهوه ریخت روی میز. مثل اغلب اوقات که در شروع مشاوره، حس میکنم دارم به فضایی تازه پرتاب میشوم.
کمی سردرد داشتم. شب قبل خوب نخوابیده بودم و این سومین فنجان قهوه بود. در درست کردن قهوه ترک به قدری مهارت پیدا کرده بودم که گاهی سروکله دوستانم فقط و فقط برای نوشیدن یک فنجان از این قهوه پیدا میشد.
زمانی که برای مشاوره در سایت پذیرفته شدم، دریافتم که گفتوگو از راه دور بسیار اثربخشتر است. اما چرا باید اینطور باشد؟ وقتی بیمار به مطبم مراجعه میکند و من پروندهاش را در سیستم باز میکنم و نگاهی به سوابقش میاندازم… البته نه، من آن قدر روی وضع بیماران حساسم که آنها را خوب به ذهن میسپارم. بیشترشان را تنها با چهره، و باقی را همراه با اسم. بااینحال باز هم پرونده را باز میکنم تا نکند اشتباهی مرتکب شوم. و بعد با حوصله پای حرفهاشان مینشینم، از حداکثر زمان تعیینشده استفاده میکنم و سوال میپرسم و در نوشتن نسخه عجله نمیکنم. پس چرا بایست گفتوگوی مجازی اثر بیشتری داشته باشد؟
زیرا بیمار و پزشک یکدیگر را نمیبینند و مراجع میتواند بیپرده حرف بزند و سوال بپرسد. میتواند حفظ ظاهر نکند و نگرانیاش را بروز دهد و من کاملاً حس میکنم که او درحال گریه کردن است؛ حتا اگر پیام متنی بفرستد. بله من کاملاً حس میکنم.
دو شب بعد میترا دوباره پیام فرستاد و اول تشکر کرد که من هنوز باکس گفتوگو را نبستهام. بعد نوشت که دانههای قرمز-رنگ و خارشداری روی پوستش نمودار شده.
گفتم که سریع دارو را قطع کند و برایش آمپول ضد حساسیت نوشتم و تاکید کردم همین امشب تزریق شود. و زیر آمپول، قرص دیگری اضافه کردم و مهر زدم و عکس نسخه را برایش فرستادم.
و باز تشکرهای فراوان و این بار همراه استیکر گل.
میترا روی تخت خوابیده بود و آماده فرورفتن سوزن سرنگ در پایش. و من همانطور که او میخواهد مشغول دمکردن قهوه-ام. تا بعد بنشینم و به وضعیت بیماران فکر کنم. چون انسانی با وسواس فکریام و گمان میکنم همیشه یک خطایی در بین هست.
و بعد برای خنک شدن مغزم از این همه دادههای انبوه؛ بروم در خیال گذشتهها. به سالهای تحصیل فکر کنم؛ به مرارتها و به جدایی از همسرم که موجب شد هرچهبیشتر در طبابت غرق شوم و شاید زمانی برسد که کامل در اعماق بمانم.
و باز برای گریز از داغی تپنده ذهنم بروم زیر دوش آب سرد و وقتی دوباره روی کاناپه نشستم، ببینم به گوشیام آلارم فرستاده شده.
همین طور معلق در فضای خنک ذهن میترا، خود را میبینم که رو به زنی بی قرار ایستادهام؛ کنار سالن اصلی بیمارستان، و می گویم: بله خانم… درعلم پزشکی هیچ قطعیتی وجود ندارد… و ما هم گاهی از واکنشهای دور از انتظار بدن بیماران شوکه میشویم…
و آن زن به فکر برود و یکی از همکارانم از کنار ما رد شود و سلام کند و نگاه معناداری به من و آن زن بیاندازد. و زن درست همان لحظه تشکر و خداحافظی کند و من هم با قدمهای تند راه خود را پیش بگیرم. انگار میخواهم خودم را گول بزنم که جلوی چشم آن همکار، زودتر از زن خداحافظی کردهام و جایی در یکی از بخشها منتظرم هستند. بله، همیشه منتظرم هستند.
سه روز بعد پیام صوتی دیگری از میترا دریافت کردم: آقای دکتر، بینهایت ممنونم. داروهای جدید برایم ایجاد حساسیت نکرد. احساس میکنم بهترم و گیجیام کمی فروکش کرده.
و باز تشکرات فراوان.
و هنگامی که می خواستم به پیام مراجع تازه ای پاسخ دهم، دست نگه داشتم. چون پیام دیگری از میترا رسید که نوشته بود: آقای دکتر می توانم به مطب تان مراجعه کنم؟
نوشتم: خیر خانم. من تا دو ماه دیگر به مطب نمی روم.
ازدستدادن بیمار برایم چندان تاسفبار نیست؟ میترا دلیلش را میداند.
در این دو ماه میتوانم خوب روی احوال بیماران فعلی تمرکز کنم. بیماران ثابتم میدانند که فعلا در مطب و درمانگاه حضور ندارم. بنابراین یا به پزشک دیگری مراجعه خواهند کرد؛ یا در فضای مجازی، در همین سایت مسائل بیماریشان را با من در میان میگذارند.
پاسخی نداد و خاموش ماند. من هم رفتم سروقت پیام بیمار دیگر.
یکی از بیماران ثابتم بود. زود به زود برای ویزیت میآمد مطب. ظاهری آراسته داشت با موهای کمی بلند جوگندمی. این مرد هم از عارضه صرع رنج میبرد. نمیخواست دارو مصرف کند. میگفت معدهام تحمل ندارد. بنابراین ترجیح میداد دچار تشنج و بیهوشی مدام شود. میگفت پس از بههوشآمدن، برای ساعتی دچار فراموشی میشود. اول حس خوشی دارد. هیچ چیز یادش نمیآید. اما ساعتی بعد به گریه میافتد، چون سعی میکند به یاد بیاورد، و در آن دقیقههای دیرگذر حس آدمی را دارد که ناگاه پاهاش فلج شده و دارد سعی می کند دوباره از جا بلند شود.
توصیه کردم دارو استفاده کند. هرچه سریعتر از همین امروز. گفتم ممکن است هنگام تشنج سرت به جایی اصابت کند یا راه تنفس گرفته شود.
پذیرفت. گفت نقاش است و شاید این قرصها برای تمرکزش هم مفید باشد. چون چندیست وسواس فکری گرفته که در دور تکرار افتاده است.
توصیه کردم اگر عوارضی در بدنش دید، فورا به مطب مراجعه کند.
و چند روز بعد پیامی از بیماری دیگر. بیماری تازه که پیامی متنی فرستاده بود.
– آقای دکتر؛ سردردهای شدیدی دارم. حتی با مسکن هم آرام نمیگیره. گاهی صبح تا شب پنج تا مسکن میخورم.
برایش نسخه “ام آر آی” نوشتم و گفتم از گزارش عکس بگیرد و برایم بفرستد.
دو روز خبری از مراجعی تازه نبود. روزهایم به تکرار میگذشت. کتاب میخواندم و در اینترنت سرچ میکردم.
عصر روز سوم آلارم به گوشیام فرستاده شد. مردی از تداخل دارو سوال کرد. دوز داروهای مصرفی را پرسیدم و در پیام صوتی گفتم تداخلی ندارد، مصرف کنید.
مرد پاسخی نداد و بعد در قسمت کامنتها جمله ای دیدم و نامش توجهام را جلب کرد. همان مرد بود: آقای دکتر میتوانست بهتر جواب بدهد. خیلی بیحوصله پاسخ داد. راضی نبودم.
شاید لحن صدایم خسته بوده. اما از چه خسته شده بودم؟ اینبار هم دلیلش پیش میتراست.
شاید با همین کامنت منفی، امتیازم کم میشد. اما کدام پزشک میتواند پیش بینی کند؟ همکاران من هم در این مورد همصدا هستند. اما آنها برعکس من رفتاری عادی پیش میگیرند، نه اینکه درباره عدم جوابدهی بدن به داروها فکر کنند. برخلاف من که بیمارن را بیآنکه بدانند در ذهنم تعقیب میکنم. مثل سایه دنبالشان میروم تا از جوابدهی داروها مطمئن شوم. همکارانم تجویز میکنند و تجویز میکنند، و میدانند که بیمار همزمان که پزشک را آگاهتر از خود میداند؛ بدنش را مقصر قلمداد میکند. بله، این بدن اغلب چموش است.
پیام بعدی که از میترا رسید؛ کمی نگرانم کرد. پیش از خواندش فکر کردم با بدنی به شدت ناسازگار سروکار دارم. اما این-بار نوشته بود: آقای دکتر؛ یک موضوعی به شدت روی فکرم اثر منفی گذاشته. میتوانم ازتون سوال کنم؟
اینبار در پیامی متنی نوشتم: بهتر است مسأله را با یک روانپزشک مطرح کنید.
نوشت: اما مربوط به مغزمه.
اول خندهام گرفت و بعد کنجکاو شدم که بدانم ممکن است داروهایش اثر بخشی نداشته و موجب عود دوباره صرع شده باشد.
نوشتم: بفرمایید.
در پیام صوتی گفت: چند روزه دارم به سیتیاسکنم فکر میکنم. میخوام بدونم آیا در مورد من طبیعی بوده یا نه.
نوشتم: من گزارش سیتیاسکن شما را حتما دیدهام و بر اساس آن و نوار مغز دارو تجویز کردهام. پس جای نگرانی نیست.
گفت: آقای دکتر شاید برای شما مهم نباشه اما من بیمار هستم و این مورد کلافهام کرده. اون شبی که دچار تشنج شدم و به اورژانس رفتم، گفتند باید از مغزم سیتیاسکن بگیرند. من هم رفتم به اون اتاق و روی تخت خوابیدم. همه چیز عادی بود تا اینکه اون دایره آمد بالای سرم و اون آقا گفت دستهات رو ببر بالای سرت و چشمهات رو ببند.
من این کار رو کردم و بعد شروع شد. تصاویر توی مغزم جون گرفت و پررنگ شد. یه شهربازی بود با چند بچهای که صدام میکردند. نامم رو صدا میزدند و میگفتند بیا بازی. اما من ازشون ترسیدم. چون غریبه بودم و اصلاً نمیدونستم کجا هستم.
هرلحظه میخواستم خودم رو از تخت پایین بندازم تا از شر این تصاویر و صداشون رها بشم. اما تحمل کردم و فقط لبهام رو به هم فشار دادم. تا اینکه تصاویر قطع شد و اون آقا گفت میتونی از تخت بیای پایین. حالا میخوام بدونم همچین چیزی برای همه بیماران پیش میآد؟
دوباره به پیام صوتیاش گوش دادم.
نوشتم: احتمالاً به خاطر ارتعاشات مغزی بوده خصوصاً که زمان کوتاهی بعد از تشنج سیتیاسکن گرفته شده. به مصرف دارو ادامه دهید و اگر باز این موارد فکر کردید، میتوانید با روانپزشک مشورت کنید.
نوشت: اما شما…
منتظر باقی پیامش ماندم. مراجع دیگری درخواست مشاوره داد و صفحه پیامهای تازه را باز کردم. پس از مشاوره، باز به صفحه میترا برگشتم و دیدم باقی جملهاش را ننوشته است.
فردا صبح هم با این که آلارمی از گوشیام نداشتم، به صفحه پیام هاش نگاهی انداختم. اما خبری نبود.
شاید من هم دچار خوره ای ذهنی شده بودم. چون هربار پس از مشاوره تازه؛ سری به صفحه پیامهایش میزدم. به دو کلمه “اما شما” فکر میکردم و سردرنمی آوردم منظورش چیست.
تصویری مدام به ذهنم میآمد. شاید همان لحظه درست بعد از نوشتن این دو کلمه دچار حمله صرع شده باشد و شاید هم بیـهوشی بعدش. و آیا کسی کنارش بود که کمکش کند؟
چند شب بعد خواب عجیبی دیدم. خواب یک شهربازی بزرگ، طوری که مانند یک شهر به نظر میرسید. انگار همه ساکنانِ آنجا بودند و کارشان تنها بازی بود و بس. صدای خنده بچهها گوشهام را پر کرده بود. من میانشان راه میرفتم و دنبال میترا میگشتم. گمانم میخواستم از آن جا نجاتش دهم. کلافه و درمانده با پاهای سنگشده از سنگینی و کرختی، می-رفتم و صدایش میکردم. شب بود و تاریکی و چراغهایی با نورهای رنگی که از بالا از میان وسایل بازی نور میتاباند. نوری سفید چشمم را زد و از خواب پریدم.
گوشی به دست خوابم برده و چراغ اتاق روشن مانده بود. نور سفید تندش چشمهام را زده بود و بیدار شده بودم. رفتم به آشپزخانه و لیوانی آب خوردم.
برگشتم سروقت گوشی. وارد سایت شدم و برای میترا پیامی نوشتم: جمله آخرتان کامل نرسیده است. متوجه نشدم.
چراغ را خاموش کردم و توی تاریکی کمی منتظر ماندم. او حتما الان خواب بود چون داروهاش اثر خوابآوری هم داشت. و شاید او هم الان در شهربازی گم شده بود، مانند من که هنوز در فضای خوابم نفس میکشیدم. در فضای رویای او.
آخر هفته به یک مهمانی کوچک فامیلی دعوت شده بودم که پیامی از همان مرد نقاش رسید: آقای دکتر، من به شدت بدحالم. لطفاً کمکم کنید.
ازش خواستم مشکلش را بگوید.
پیام صوتی فرستاد: حال خوشی ندارم. پوستم به شدت خارش داره و تب کردهم.
توصیه کردم هرچه سریعتر به درمانگاه یا اورژانس بیمارستان مراجعه کند و حتما آنها را در مورد داروهای مصرفیاش مطلع سازد.
گفت: من توی خونه تنهام. میترسم برم بیرون و بهم حملهای دست بده. حالم خوش نیست. نفسم بالا نمیآد.
گفتم: زنگ بزنید به اورژانس.
گفت: باشه.
دیگر پیامی نفرستاد تا یک ساعت بعد که در پیامی ازم خواسته شد شرحی از بیماری و داروهای مصرفی آن مرد بگویم.
پیام را پرستاری از اورژانس فرستاده بود. مشکل مرد و داروهای مصرفی را گفتم.
پرستار گفت این بیمار مانع درمان میشود و اجازه نمیدهد به مشکلش رسیدگی کنیم. میگوید فقط با دکترم حرف میزنم.
شماره تماسم را دادم و ازشان خواستم با مرد صحبت کنم.
مرد پشت تلفن به شدت گریه میکرد و زوزه میکشید. میگفت به هیچکس اعتماد ندارم. اصرار میکرد که توی اورژانس حضور داشته باشم تا کمی آرامش بگیرد. خواهش کرد و خواهش کرد.
گفتم باشد.
یکباره از دهانم پرید و دیگر باید به راه میافتادم. شاید اگر میگفتم نه؛ مرد درمان را میپذیرفت و با پرسنل اورژانس همکاری میکرد. اما نتوانستم در جای خود بمانم و مثل همیشه دنبال تسلط به وضع بیمارانم بودم. تا زمانی که مطمئن شوم روند درمان خوب پیش میرود، حالشان رو به بهبودیست و نوار مغزی گزارشی خوب ارائه دهد.
آدرس گرفتم و به پرستار توصیه کردم تا رسیدنم اقدامی نکنند و فقط سعی در آرام کردنش داشته باشند.
مرد دمر روی تخت افتاده بود. پیراهن به تن نداشت و پشتش را میدیدم که مثل گوشت روی زغال سرخ شده بود. جا به جا لکههای تیره تمام پوستش را پوشانده بود. مرد به سختی نفس میکشید و میگفت پوستم میسوزد.
نزدیک شدم و خود را معرفی کردم. سرش را چرخاند سمتم. صورت گرگرفته و خیس را دیدم و چشمهایی که روی چهرهام گشاد شده بود.
صدایش آرام و بیاسترس بود وقتی گفت: م بینی دکتر؟ مثل نقاشیه، مگه نه؟
خواستم چیزی بگویم که گفت: انگار رنگ پاشیده باشن روی بوم. یه نقاشی آبستره. چیزی ازش میدونی؟
گفتم: واکنش پوستی به داروهاست… الان میگم داروی ضدحساسیت تزریق کنن.
گفت: فکر میکنی من احمقم دکتر؟
حرفش را نشنیده گرفتم و رو کردم به پرستار و گفتم چه دارویی برای تزریق آمده کند. سرم را که سمت مرد برگرداندم، چیزی محکم به صورتم خورد، عقب رفتم؛ تلو تلو خوردم و کور و منگ به زمین افتادم.
بعد فهمیدم هنگام بیرون آمدن از خانه و سوار شدن به آمبولانس، یک تکه سنگ در کیفش جا داده. سنگی به اندازه آجر.
صورتم کبود شده بود و خونریزی بینیام به سختی بند آمد. به پرستار گفتم من را در جریان روند رسیدگی به بیمار قرار دهید و حتماً از یک پزشک متخصص در این بیمارستان مشورت بگیرید.
چشمهام هنوز نیمه کور بود. ماشین را در جای پارکشده رها کردم و با تاکسی دربست برگشتم خانه. رفتم جلوی آینه. گونه راستم بخیه خورده و پانسمان شده. بینی آلوده به بتادین و خون خشکشده و باقی صورت و حتی لبها سیاه و فرورفته.
به تصویر توی آینه گفتم: تو هم به عوض اون لکهها، یه نقاشی تازه کشیدی. اونم روی من. طوری که میخواستی باشم. قبلاً خیلی زشت و بیرنگ بودم؟
بیاراده خندهام گرفت. لیوانی شیر گرم کردم و سرکشیدم. دراز افتادم روی تخت . از درد سر و صورت نبود که خوابم نمی-برد؛ به چیزی نیاز داشتم تا بهش چنگ بزنم و خود را از این واقعه جدا کنم. نه چیزی از جنس دوستان و اطرافیانم؛ چیزی از جهان دیگر، غریبه و کاملاً نامربوط به من.
باکس گفتوگو را باز کردم و دیدن پیامش هیجانزدهام کرد. هنگامی که درگیر واقعه اورژانس بودم؛ آلارمی به گوشیام فرستاده شده بود.
میترا نوشته بود: آقای دکتر به نظرم سوالهای بی ربطی از شما پرسیدم. خیلی بایست ببخشید.
پیام صوتی گذاشتم: خیر خانم. شما باید هرگونه مشکل مربوط به مغزتون رو با من یا دیگر متخصصین در میان بگذارید. این رو هم یادتون باشه که در دوره مصرف این داروها نباید باردار شید؛ چون روی جنین اثرات نامطلوبی داره.
او هم پیامی صوتی فرستاد: نمیدونستم آقای دکتر. اما من هنوز ازدواج نکردهم. پس نگران نیستم. اما نگرانیم از اینه که ممکنه به جراحی نیاز داشته باشم. به نظر شما مغزم باید عمل بشه؟
گفتم: خیر. اینطور نیست.
گفت: اما من توی اینترنت خیلی سرچ کردم و بعضی بیماران رو جراحی میکنند.
گفتم: بله. اما مشکل شما نیازی به عمل نداره. با دارو کاملا کنترل و درمان میشه.
سکوت کرد.
گفتم: بهتره هرگونه سوال در مورد مشکل یا عوارض داروها رو فقط با پزشک درمیان بگذارین. سرچ کردن راه خوبی برای جواب گرفتن نیست.
باز سکوت کرد. من هم.
چند دقیقه بعد گفت: خب بله. اما فضای مجازی پر از اطلاعاته و نمیشه آدم بهش اعتنا نکنه. هرچقدر هم سعی کنم، باز این مطالب برام سوال ایجاد میکنه.
گفتم: هر سوالی داشتید، من پاسخگو هستم.
چیزی نگفت و ننوشت. فقط چند استیکر گل فرستاد. گمانم چهار یا پنج تا. بیکلمه ای. و رفت.
صدای مهربان من و توجهم به بیماری او و پرسشهایش، دیوانهکننده است. میخواستم تا صبح یا دست کم تا زمانی که به خواب بروم، با او صحبت کنم. میخواستم در سوالها و نگرانیهاش غرق شوم. حتا اگر قرار باشد در یک شهربازی بیسر و ته گیر بیفتم. اما او از باکس گفتوگو خارج شد و من همچنان بیدار روی تخت دراز کشیده بودم. یک بوم، شاهکار استاد نقاش که از دیوار روی تخت افتاده بود.
دو روز بعد توانستم اندکی سرپا شوم. پیامی از یکی از بیماران تقریبا تازه به گوشیام رسید:
– آقای دکتر، در این دو ماه ده کیلو اضافه وزن پیدا کردم. شما که گفتین این قرصا چاق نمی کنه.
نوشتم: در هر انسانی یک عارضه ایجاد می کنه. در شما باعث افزایش وزن شده.
و در پیام صوتی که سعی کردم صدایم مهربان و دلگرمکننده باشد، گفتم: مراقب رژیم غذاییتون باشید و ورزش کنید.
پاسخی نداد. اما در قسمت نظرات نوشت: این آقای دکتر دروغگوست.
دروغگو. بله سالها پیش زیاد دروغ میگفتم. چون اغلب کارم را راه میانداخت. دروغهایی کوچک که گاهی دردسرساز می شد. اما حالا نه. دست کم نسبت به بیمارانم هرگز.
و اینبار هم پیام میترا که توانست کمی از تلخکامی آن نظر کم کند.
نوشت: آقای دکتر؛ دارویی که برای من تجویز کردین، بهترین دارو هست؟
گفتم: برای درمان شما؛ بله.
نوشت: میدونید، فکر کردم شاید مثلاً داروی بهتری هم باشه. ببخشید البته. قصد بیاحترامی ندارم.
گفتم: هر دارو وقتی بیماری رو کنترل کنه، یعنی برای بیمار بهترینه. شرایط و شرح حال و گزارش اسکن و نوار مغز مشخص میکنه که چه دارویی برای شما مناسبه.
پیام صوتی فرستاد: ممنون. متوجه شدم.
میترا حتما پیام آن زن را دیده بود.
نوشتم: نگرانی نداشته باشید. حال شما بهتره و مغزتان عملکردی مطمئنتر داره.
گفت: میدونید آقای دکتر، وقتی آدم مریض میشه، انگار وسواس هم میآد سراغش. شایدم من اینطورم. خیلی سوال دارم و کاش میشد همه رو از شما بپرسم.
نمی دانستم چه باید بگویم. انگشتم میخواست روی کلید واژه ها حرکت کند اما مغزم دستوری نمیداد.
فهمید. و یک استیکر گل آفتابگردان گذاشت و نوشت: وقت خوش.
و من او را میدیدم که برهنه شده و بدن برهنه مرا هم تنگ در آغوش گرفته. انگار هشتپایی من را میان بازوان خود اسیر کرده باشد. یکبار در خوابگاه یکی از همدورهایها برایم تعریف میکرد که برادرش به سفری در شهری غریب رفته. انگار برای تحقیقات مردمشناسی. وارد خانهای شده و به گمان اینکه میتواند با اهل خانه گفتوگو کند، به دعوت زنی میانسال وارد اتاق شده. از آن خانههای کوچک قدیمی با دو اتاق که با دری نازک از هم جدا میشود.
پسر خیلی جوان بوده، شاید بیست و یکی دو ساله. نشسته روی زمین و تکیه داده به پشتی و منتظر با فرمهای پر نشدهای که روی زانوش گذاشته بوده. و صدا زده: خانم زحمت نکشید، من فقط چند تا سوال دارم که اگه لطف کنید…
و زن را در آستانه در دیده. در چهارچوب در باریک چوبی سفید که بالایش دو شیشه مشجر داشته. زنی میانسال و کمی درشتهیکل. زن چادرش را انداخته و دامنش را بالا زده و پسر گیج و منگ خیره شده به پاهای چاق زن.
دهانش بسته شده و نفسش تنگ.
زن یکباره یورش آورده. پسر را انداخته زمین و نشسته روی پاهاش و گفته: یالا زود باش.
پسر تقلا کرده تا از زیر تن سنگین زن بیرون بیاید. زن به شلوار پسر چنگ انداخته و پسر نعرهای زده و زن با دستهای قدرتمندش بازوهای پسر را به پایین هل داده و میان نفسهای سنگین و داغش گفته: زود باش… زود باش…
پسر باز نعره زده و جیغ کشیده. و توانسته یک دستش را آزاد کند و بکوبد به صورت زن. زن نه از سیلی، که از جیغوداد پسر عقب کشیده و گذاشته پسرک فرار کند.
پسر تا چند کوچه دورتر دویده، انگار از کابوسی باورنکردنی بیدار شده باشد. بالاخره نفسزنان ایستاده؛ بدنش داغ شده؛ سرد شده و یکباره مایعی تلخ و ترش و تند از معدهاش راه گرفته بیرون. خم شده و بالا آورده آن قدر که دیگر میفهمیده دارد اسیده معدهاش را بالا می آورد.
ما بعد از شنیدن این حکایت از خنده افتاده بودیم روی زمین. آن قدر خندیدیم که بعدش به هایهای گریه افتادیم.
اما مطمئنم همه کسانی که آن روز در اتاق کوچک خوابگاه دور هم نشسته بودند، هیچگاه روایت آن خاطره را از یاد نبردهاند. چون ما هنوز خیلی جوان بودیم و هیچ فکر نمی کردیم چنین اتفاقی برای کسی پیش بیاید.
آنها را نمیدانم ولی من شبها پیش از خواب وقتی آن حکایت عجیب را به یاد میآوردم، ترس برم میداشت. هیچ نمی-توانستم در مورد آن همآغوشی، با لذت خیالپردازی کنم. فقط شمایل آن زن و سایه بزرگی که روی تن آدم میانداخت، ذهنم را پر میکرد. سنگینی تن او بر بدنم؛ لذت را پس می زد. و در واقع آن پسر جوان هم پس از ازسرگذراندن چنین تجربهای، تا ماهها افسرده شده و در خود فرو رفته بود.
اما میترا هنگامی که بازوهای بلندش را کمی آزاد میکرد، من مثل قبل در فضای خودم نفس میکشیدم. در هوایی سنگین و همیشه آلوده. تا به عوارض داروها فکر کنم یا درباره حالوروز بیمارهام حدس و گمان بزنم. وزن او برعکس لذتبخش بود و لطافت داشت.
حالا دیگر یادداشتبرداری میکردم. حافظهام هرچند قوی بود اما نوشتن روند درمان بیماران، دسترسی به وضعیتشان را تسریع میکرد.
تلفن زدم تا از احوال مرد نقاش جویا شوم. گفتند بستری شده و فعلا تحت نظر است. پرسیدم همراهی دارد؟ گفتند بله برادرش به کارهای بیمارستانی رسیدگی میکند.
خیالم کمی آسوده شد. اما بیخوابی های شبانه هنوز پابرجا بود. سعی میکردم به رویای شهربازی میترا فکر کنم. تصورش میکردم تا بلکه به خواب روم و دنبال او بگردم تا از آنجا بیرونش بکشم.
بیشتر وقتها همزمان خواب بودم و همزمان مشغول خیالپردازی. بعد در عمق خواب، به جای شهربازی کابوس زلزله یا انفجار سراغم میآمد. جایی خالی از حضور او. انگار اصلاً هیچگاه چنان زنی پا به دنیا نگذاشته است.
چندروزی به مشاوره با بیمارهای سابق و بیمارهای تازه گذشت. گاهی به باکس میترا میرفتم و پیام های گذشته را می-خواندم. به صدایش گوش میدادم و همچنین پیامهای صوتی خودم را مرور میکردم.
دوباره پیادهروی عصرگاهی را از سر گرفتم. هنگام قدم برداشتن به آدمها نگاه میکردم و تصور میکردم شاید او میانشان باشد. شاید از روی عکس پروفایلم بشناسدم.
صدای تقتق ریزی در گوشهای از خانه، آزارم میداد. اول فکر کردم دچار حساسیت به صدا شدهام. چون هنگام تایپکردن به گوشم میرسید. ناچار از نوشتن دست برمیداشتم و خوب گوش میدادم. چیزی شنیده نمیشد.
بعدها هنگام خواب در تاریکی مطلق و در آن خانه که هر ساعت روز و شب، صدایی از بیرون بهش نفوذ نمیکرد؛ باز صدای تقتق توی گوشم میپیچید. چراغ روشن میکردم و توی خانه گشتی میزدم. کنج و پسله ها را میکاویدم. و باز برمیگشتم روی تخت.
دلم نمیخواست منبع صدا به زودی پیدا شود چون موجب شده بود کمی از انتظار رسیدن پیامی از او دست بردارم. هنوز درگیر کاویدن سرسری خانه بودم که پیامی ازش رسید.
نوشته بود: آقای دکتر، برای سرماخوردگی به جز آنتیبیوتیک یک شربت هم برام تجویز شده. اما دکتر گفت قدری خواب-آوره. خب قرصهایی که شما تجویز کردید کمی گیج و خوابآلودم می کنه. اینها با هم تداخل دارن؟
نوشتم: سلام. تداخلی ندارد. بهتر است شبها به میزان کم مصرف کنید. چون عفونت موجب کلافگی و بیخوابی هم میشود.
پیام صوتی فرستاد: ببخشید سلام. آقای دکتر من همیشه بیخوابی شبانه دارم. راستش پیش روانپزشک هم رفتهام اما گاهی پیش میآد که سه شب پشت سر هم نخوابیدهم. دیگه باهاش کنار اومدهام.
صدایش کمی گرفته و رنجور بود.
نوشتم: اصلا خوب نیست. در دراز مدت دچار عوارض میشوید. چهطور باهاش کنار میآیید؟
گفت: خب خودم رو سرگرم میکنم. مثلا کتاب میخونم، موسیقی گوش میدم. خیلی هم خیالپردازی می کنم. توی ذهنم داستان میسازم. داستانهای دنبالهدار و هر شب یک بخشش را خیال میکنم.
استیکر خندهای شرمانه.
نمیدانستم چه چیز باید بگویم یا بنویسم.
فکر کردم دیگر از باکس خارج میشود. اما نوشت: آقای دکتر شاید عود کردن صرعم باعث شده که خیالبافیم بیشتر بشه. میخواستم نظر شما رو هم بدونم. ممکن مربوط باشه؟ چون ذهنم خیلی فعال شده.
نوشتم: منظورتان از فعال چیست؟
نوشت: یعنی زیاد فکر میکنم. مخصوصاً به بعضی آدمها. حتی کسانی که یکبار هم ندیدمشون. این غیرعادیه؟
نوشتم: خب غیرعادی بودن نسبیه. اما باز هم توصیه میکنم به روانشناس یا روانپزشک مراجعه کنید.
همزمان با جمله من نوشت: اما شما بهتر از اونها میدونید. مگه نه؟
به پیامش خیره ماندم. گوشی را کنارم روی مبل گذاشتم و انگشتهام را ازش دور کردم. چشمهام روی صفحه روشن میخ شده بود. او هم سکوت کرده بود. آنقدر خیره ماندم که دیگر مطمئن شدم از باکس خارج شده است یا شاید چشمهای او روی من مانده بود و فکر کرده دیگر از باکس خارج شدهام.
چیزی از کنار چشمهام رد شد. نگاهم از گوشی رفت به کتابخانه. یک سوسک درشت روی لبه بالاترین طبقه راه میرفت و صدایی شبیه به تقتق از خودش درمیآورد.
از جا بلند شدم. دمپایی از پا درآوردم و تا بزنم روش، تند دور شد و یکباره پر کشید به کنجی دیگر. اینبار روی آباژور نشست و شاخکهاش را تکان داد و باز همان صدای تقتق.
به آشپزخانه رفتم. اسپری سم برداشتم و آمدم به هال. هنوز همانجا بود. سخاوتمندانه به رویش اسپری پاشیدم. باز مثل برق دور شد اما پر نزد یا شاید نتوانست. افتاده بود کف زمین و دور خود میچرخید. به پشت میافتاد و با جهشی برمیگشت و روی پاهاش قرار میگرفت. تکانهای احتضار. آنقدر پرید و پشتورو شد تا از تکان ایستاد. با دستمال کاغذی برداشتمش و انداختمش توی سطل آشغال.
اما نباید میکشتمش. باید میگذاشتم توی خانه بچرخد و تقتق راه بیندازد. اگر زنده میماند دیگر به خوابهایم وارد نمی شد. هرشب تا سر روی بالش میگذاشتم و به خواب میرفتم؛ در مغزم جان میگرفت. راه میرفت و صدایش توی سرم میپیچید.
میترا خیالبافی میکرد. و میان خیالهایش به خواب میرفت. حتما باز همانها به رویایش نشت میکرد. مثل خونی که قطرهقطره در لیوانی آب بچکد. آرامآرام، لختهلخته، به مولکولهای آب بساید، آنقدر که حل شود. لیوانی خون رقیق. این رویای میتراست. ظرفی از رویایی رقیق. نه بیداری و نه خواب. اگر کسی به این ظرف دسترسی پیدا کند، چه؟ یا بتواند بنوشدش؟
در این صورت حتماً میتوان به جهانی دیگر ورود کرد. به زندگیای دیگر. نه خواب و نه بیداری. شاید نامش بهشت باشد. یا شاید جهنم. کسی چه میداند.
بههرحال دست کم تقتق های زمان بیداری خاموش شد. و بههرحال مغز من چندساعتی در شب به خواب میرفت. این میان روانم مستهلک میشد. حس میکردم در حال ضعیف شدنم.
زنی، از بیماران سابقم پیامک فرستاد: دکتر، من حال خوشی ندارم.
نوشتم: مشکل چیست؟
نوشت: میشود تماس بگیرم؟
صدایش گرفتهگی پس از گریه داشت. تکرار کرد: حالم خوش نیست.
خواستم دقیق بگوید چه مشکلی دارد.
گفت: آقای دکتر، من دارم از دست میرم. مشکلم حلشدنی نیست. میخوام خودکشی کنم.
پرسیدم: باید بدانم چه اتفاقی افتاده تا راهنماییتان کنم. فکر به خودکشی از عوارض داروهاست. نکنه سرخود دوز داروها رو کم و زیاد کردهاید؟
گفت: نه. نه. طبق دستور میخورم. اما دیگه نه…
در دور باطلی افتاده بودم. چند بار دیگر خواستم علت این فکر را بگوید. پاسخهای قبل را تکرار کرد.
اما در نهایت گفت: آقای دکتر… باید بیام مطبتون. حتماً باید بیام.
گفتم که فعلا به مطب نمیروم. خواهش و اصرار کرد. برخلاف بیمار قبلی نخواست که به خانهاش بروم.
گفت: میشه براتون عکس بفرستم؟ باید ببینید. من از عهده گفتنش برنمیآم. نمیتونم.
قبول کردم. تصویرش با موی باز و مرتب تا شانهها؛ اما با چهرهای گرفته و چشمهایی که از شدت گریه به خون نشسته بود. و یکباره عکس دیگری فرستاده شد. عکسش با سری کممو. میشد تارهای مویش را شمرد. مانند بیماران شیمیدرمانی.
نوشت: دیدید؟ شما گفتید فقط کمی اضافه وزن.
نوشتم: ریزش مو هم از عوارض داروست. اما نمیشه پیشبینی کرد که هر بیمار دچار چه عارضهای میشود. برای ما درمان بیماری اصلی مهمه.
نوشت: پس موهای من چی؟ حاضر بودم بیماریم سر جاش باشه اما کچل نشم. حالا کلاهگیس سر میگذارم. دیدین که. موهام دیگه برنمیگرده. نگید برمیگرده. من پرسیدهم.
نوشتم: ببینید، این عارضه لاعلاج نیست… میشه…
نوشت: بسه دیگه. دروغ بسه. شما انسان نیستی.
سکوت کردم.
نوشت: میخواستم ازت شکایت کنم. ولی چه فایده؟ موهام برمیگرده؟
سکوت کردم.
– ازت متنفرم دکتر. از همهتون متنفرم.
و چند پیام دیگر. فحش و نفرین و دعا برای داوری خداوند.
من همچنان گوشی به دست نشسته بودم. یا نه، خشک شده بودم. یادم افتاد یکبار به بیماری در مورد اضافه وزن هشدار دادم. او خواست داروهاش را عوض کنم. گفت بههیچوجه نمیخواهد حتی یک گرم به وزنش اضافه شود.
اما این زن، و این قرصها که عارضه ریزش موی شدیدش، یک در هزار است. و شاید هم بیشتر. و من تا این زمان در هیچ بیماری چنین عارضهای را شاهد نبودم.
به صفحه گوشی نگاه میکردم. خیره و منتظر. او رفته بود و من هنوز تصور میکردم باید باز ناسزایی بگوید. باید بیشتر نفرین کند. و نگران شدم. نگران که دارویش را یکباره قطع نکند.
دستهام میلرزید. نوشتم: لطفا قرصهاتون را تحت نظر پزشک کم یا قطع کنید. چون قطع یکباره بسیار خطرناکه.
پیام را خواند و صفحه پروفایلش سفید شد. فهمیدم شمارهام را مسدود کرده.
گوشی را کنار انداختم و از جا بلند شدم. سرم گیج میرفت. به آشپزخانه رفتم تا قهوه درست کنم. میان دم کشیدنش، شعله گاز را خاموش کردم. از آشپزخانه بیرون آمدم و نشستم روی مبل. ساعتی مات مانده بودم. به سختی و سنگینی از جا بلند شدم. رفتم و شیر آب گرم سینک ظرفشویی را باز کردم و دستم را گرفتم زیر آب داغ. آبی که بخار ازش برمیخاست. انگشتهام سرخ و سرختر شد و سوزشش سر تا پایم را آتش زد و یکباره ذهنم را جزغاله کرد. دستم را کنار کشیدم. شیر را بستم و گفتم دیگر تمام شد. مغزم سوخت.
گیج رفتم به اتاق و افتادم روی تخت. ابتدای غروب بود و نگاه به پنجره به خواب رفتم.
نیمهشب همزمان با باز شدن پلکهام در تاریکی محض؛ ذهنم هم بیدار شد. خنک و کمی آرامشیافته. ترمیمشده از سوختگی. آماده فکر کردن.
از تخت پایین آمدم تا قهوه درست کنم. در پسزمینه سکوت خانه، صدای تقتقی دوباره از کنجی میشنیدم. اعتنا نکردم. نشستم روی مبل و جرعهجرعه قهوه کمی شیرینشده را نوشیدم. یادم رفت به سالهای گذشته که در جایی بسیار دور از شهرم، مشغول طبابت بودم. روبهروی درمانگاه، فضایی باز بود که انگار تا آن سوی کره زمین کشیده شده بود. تا چشم راه میداد؛ زمین بود و گیاهان خودرو و شاداب. شب عطرشان را آزاد میکردند و صدای جیرجیرکها سکوت را میکوبید، فضا را صیقل میداد و از آن سوی جهان پیش میآمد.
صدایشان را ضبط کرده بودم. به شهر خودم که برگشتم تا مدتها پیش از خواب به صدایشان گوش میدادم و عطر گیاهها به شامهام میپیچید و سرخوش به خواب میرفتم. گوشیام سوخت و فایل صوتی به کل پاک شد. وقت نشد یا کاهلی کردم که سری به آن شهر نزدم تا دوباره صدای جیرجیرکها را ضبط کنم.
بعد به خود گفتم تو خودخواهی. اگر سرود طبیعت را برای حتی یک نفر میفرستادی، حالا میتوانستی باز بشنویش.
میترا پیام داد: آقای دکتر…
میدانستم سوال پزشکی ندارد.
نوشتم: بفرمایید.
نوشت: همه چیز مغز نیست، درسته؟ شما که سالهاست طبابت میکنید، میتوانید بهم بگید روح وجود داره یا ما فقط مغزیم؟
نوشتم: خیر. وجود روح از نظر من رد شدهست.
نوشت: اگر در این رشته تحصیل نکرده بودید، چی؟ شاید اگر توی راهی دیگر میافتادید؛ معتقد میشدید.
نوشتم: شاید. شاید هم کار درستی کردم که در این رشته تخصص گرفتم و توانستم حقیقت را بفهمم.
سکوت کرد.
نوشتم: هنوز با رویای شهربازی درگیر هستید؟ امیدوارم ذهنتان به تعادلی رسیده باشد.
نوشت: این درگیری نیست آقای دکتر. دنیای دیگریست. داروها نمیتونن نابودش کنند. اون شهربازی وجود داره.
نوشتم: اما شما گفتی که زیر دستگاه سیتیاسکن این تصویر رو دیدی. درسته؟ پس ممکنه واکنش لحظهای مغز بوده باشه.
سکوت کرد.
نوشتم: حقیقت یک تعریف فردی نیست خانم. رسیدن بهش حاصل مطالعه و تجربهست.
سکوت کرد.
باز همچنان به باکس گفتوگو خیره ماندم. اول چشمهام کمی تار شد و بعد سرگیجه ای شدید به مبل میخکوبم کرد. می-خواستم به حرفهاش فکر کنم و نمیتوانستم. همهچیز یکباره از ذهنم پاک شده بود. یک ساعت بعد هم چنان در تلاش بودم که دادههای حافظهام را برگردانم. نامم را به یاد داشتم و تخصصم را. اما میان یک فضای خالی از هر موجودی، یک حفره خالی بودم. اگر آنها ظاهر میشدند، همهچیز را به یاد میآوردم یا اگر حافظهام به کار میافتاد، دیگران هم ظهور میکردند.
و ساعتی بعد کمکم توانستم به گذشتهام بازگردم. کمی خوابیدم و هنگام بیداری چیزهای تازهای به یادآوری اضافه شده بود. با ذهنی خسته از گذشته به حال رسیدم و آرام گرفتم.
مشاوره تازه ای نمیپذیرفتم. همچنان پیگیر وضع بیماران سابق بودم. میان سرگیجهها، فراموشی و یادآوری قطرهای. گرفتار در صدای تقتق و رویاهای شبانه که در آن همچنان به معالجه بیماران مشغول میشدم. مینوشتم، میگفتم. شکایت از عوارض داروها. گریه. نگرانی.
آرزو میکردم همگی به یکباره درمان شوند. معجزه میطلبیدم. آنوقت شاید میشد ساعتی با آرامش بخوابم. فقط یک ساعت به من فرصت دهید. همین کافیست.
یک دوست و همکار توصیه کرد رهایشان کنم. برایم آسانتر است که همه بیمارانم را یکباره رها کنم. بله، این راه حل همیشه جواب میدهد. یکباره حذف کن. یکباره ببخش. یکباره بسوزان. یکباره کنار بگذار.
میترا را نگه داشتم. بهش پیام دادم که میتواند برای مراجعه به مطب وقت بگیرد. در فایل صوتی گفتم: اوایل باز شدن مطب خلوتتره. زودتر بیایید. بعداً تعداد مراجعان زیاد میشه و باید زمان بیشتری توی سالن انتظار بنشینید.
نوشت: همین هفته.
نمیدانستم چرا و چه میخواهم بهش بگویم. اما میدانستم از سمت او هم حرفی از بیماری و درمان و دارو نیست. پس چه میخواست بگوید.
در آخرین روز رهاسازی بیماران، یا رهاسازی ذهن خودم، پیگیر احوال مرد نقاش شدم. گفتند مشکل ازکارافتادگی کبد پیدا کرده. گفتند متخصص ایشان را معاینه کرده و شرح حال گرفته و نتایج آزمایش نشان میدهد که این مشکل، عارضه دارو بوده.
باز هم یکی از هزاران. درمانده روی تخت افتادم. سنگین و کرخت مثل جنازه ای در اتاق احیا. و میدیدم تمام انرژی و جانم از بدنم کشیده شده و مثل دود بالا میرود. درست مثل دود، سربیرنگ، پراکنده و درحال مکیده شدن از منبعی بالاتر.
برای اولینبار حس کردم یک بیمار رهایم کرده. حتی پس از ناسزا شنیدن، عنوان شدن عوارض داروها و قطع ارتباط بیمار و قطع داروها از طرفشان در روزهای اخیر این تصور را نداشتم.
اما عارضه جدی مرد نقاش؛ یعنی پشت کردن واقعی به من. عارضهای شاید بیپاسخ به درمان. و میان من و او مرگ ثابت کرد که از پزشکت کاری ساخته نیست؛ پس به درمان من که آسایش ابدی به همراه دارد، اعتماد کن.
روزهای بعد سعی کردم به زندگی روزمره بازگردم. تلاش کردم ضعف شدید را نادیده بگیرم. اما سرگیجه و عدم تعادل و بیاشتهایی و بیخوابی و سردردی که به همه اینها اضافه شده بود، زمینگیرم میکرد.
آزمایش خون، سیتیاسکن مغز و در نهایت امآرآی.
به میترا پیام دادم: لطفا وقت نگیر. رفتن به مطب لغو شد. متأسفم.
نوشت: میخواستم ببینمتان.
نوشتم: متأسفانه امکان حضور در مطب را ندارم.
نوشت: خدای نکرده اتفاقی براتون افتاده؟
انگشتهام بی اختیار تایپ کرد: بیمار شدهام خانم. عارضهای مغزی.
سکوت کرد.
نوشتم: درمانم تازه شروع شده. فعلا داروها بیماریام را تحت کنترل دارد. شاید بعدها، اگر مشکل پیش نیاید…
فایل صوتی فرستاد: این خبر ناراحتم کرد. ولی حتماً داروها حالتون رو بهتر میکنه.
صدایش عطر گیاهان وحشی در شب آن شهر را به شامهام رساند.
گفت: حتما احوالپرستان هستم.
نوشتم: پس لطفاً فایل صوتی بفرست.
گفت: استراحت کنید.
و استیکر یک گیاه کوچک در حال جوانه زدن. باکس گفتوگو را بستم. گوشی را کنار گذاشتم و نیاز به خوابی عمیق مثل لحافی سنگین روی ذهنم افتاد و لرزش بدنم را گرفت. بی رویا و کابوس به خواب رفتم.