ادبیات، فلسفه، سیاست

آخر من از گربه‌ها خیلی می‌ترسم   

داستان کوتاه

اگر من که یک دخترِ یازده ساله هستم احساس کنم که به خاطرِ یک گناه تمامِ عمر باید احساسِ پَشیمانی کُنم، معنی‌اش این است که آن گُناه خیلی بزرگتر از گناهی است که ممکن است پدرم از انجامِ آن تا آخَرِ عمر احساسِ پشیمانی کُنَد. اولاً برایِ این که من تا مُردن خیلی بیشتر از بابا فاصله دارم. حالا ممکن است فردا یک ماشین توی راهِ مدرسه به من بزند و من زودتر از بابا بمیرم و مثل لیلا چند ماه جایم روی نیمکت گُل بگذارند ولی لیلا مریض شُد مُرد. دوماً برای این که احساسِ من که یازده ساله‌م هست با احساس بابا که چهل ساله‌ش هست متفاوت است.
پژمانِ رضایی، مترجم، نمایش‌نامه‌نویس و داستان‌نویس است. او متولد تهران و از سال ۲۰۰۶ ساکن آمریکای لاتین است. پژمان به تحصیل و تدریس و تحقیقِ ادبیات اشتغال دارد و به اسپانیایی و فارسی می‌نویسد. او چند اثر اسپانیایی را به فارسی ترجمه کرده و از جمله نویسندگانِ معاصری چون، آنتونیو بوئِرو بایِخو، آلفونسو ساستره، اِمیلیو کارباییدو، گراسیا مورالِس، پالوما پِدرِرو، سانتیاگو سِررانو و نویسندگانِ کلاسیکی چون پِدرو کالدرون دِ لا بارکا و لوپه دِ وِگا، اولین بار با ترجمه‌های او در ایران معرفی شدند.

اگر من که یک دخترِ یازده ساله هستم احساس کنم که به خاطرِ یک گناه تمامِ عمر باید احساسِ پَشیمانی کُنم، معنی‌اش این است که آن گُناه خیلی بزرگتر از گناهی است که ممکن است پدرم از انجامِ آن تا آخَرِ عمر احساسِ پشیمانی کُنَد. اولاً برایِ این که من تا مُردن خیلی بیشتر از بابا فاصله دارم. حالا ممکن است فردا یک ماشین توی راهِ مدرسه به من بزند و من زودتر از بابا بمیرم و مثل لیلا چند ماه جایم روی نیمکت گُل بگذارند ولی لیلا مریض شُد مُرد. دوماً برای این که احساسِ من که یازده ساله‌م هست با احساس بابا که چهل ساله‌ش هست متفاوت است.

کَسی نمی‌داند ولی شاید احساسِ گناه هم مثل جایِ زخم توی بچگی باشد که با بزرگ‌تر شدنِ آدم هِی بزرگ‌تر بشود. پس اگر من به خاطر چیزی الان بخواهم از خجالت آب بشوم و تویِ زمین فرو بروم معنایش این است که وقتی بزرگ شدم از به خاطر آوردنِ آن چیز بیشتر آب می‌شوم و بیشتر فرو می‌روم و فقط باید خُدا کمکم کند تا زودتر آن چیز از خاطرم برود و دیگر آن را به یاد نیاورم تا احساسِ پشیمانی‌ام بزرگ‌تر و بزرگ‌تر نشود و من هِی بیشتر آب نشوم و بیشتر در زمین فرو نروم. این را برای این توی دفترچه‌ی خاطراتم می‌نویسم چون هنوز بعد از یک سال از یادم نرفته است با این که عرفان‌اینا چند ماه پیش اسباب‌کِشی کردند و به سمنان رفتند چون نمی‌توانستند پولِ بیشتری روی پولِ پیشِ اجاره‌خانه‌شان بگذارند. 

عرفان یک سال از من کوچک‌تر است یعنی ده سال دارد. امّا من خیلی دوست دارم وقتی بزرگ شدم با عرفان عروسی کنم. بدیش این است که پسرها وقتی بزرگ می‌شوند با دخترهای کوچک‌تر از خودشان عروسی می‌کنند و دخترها با پسرهای بزرگ‌تر از خودشان. استثناء هم هست، مِثلِ خاله پَری، که پولدار است و با یک پسرِ دو سال کوچک‌تر از خودش عروسی کرده تازه خاله‌پری خیلی هم زشت است ولی من قشنگم. نه خیلی قشنگ عینِ دخترای توی فیلم‌ها اما بابا می‌گوید من خیلی قشنگم ولی من از کُجا بدانم؟ چون برای باباها و مامان‌ها حتّا اگر بچه‌شان مثل میمون هم باشد باز آن‌‌ها قشنگند. ولی خداوکیلی من قشنگم. پریسا و مهسا هم همیشه به من می‌‌گویند که من خوشگلم به خصوص وقتی موهایم را دُمِ اسبی می‌کنم. با تِلِ پارچه‌ای قرمز که قلب‌‌های سفیدصورتی دارد. 

به هر حال مهم نیست که من وقتی بزرگ شدم پولدار بشوم یا نه چون با آبروریزیِ پارسالم جلوی عِرفان او دیگر نگاهِ سگ هم نمی‌خواهد به من بیندازد، نه حالا نه وقتی بزرگ بشوم. 

بدبختیِ من همان روزِ فردایِ تولدش شروع شد. شبِ قبلش اصلاً توی تولد نرقصیدم با این که خیلی دلم می‌خواست. از دخترخاله‌های ایکبیریِ عرفان هم بهتر بلدم برقصم اما اصلاً نرقصیدم. یک جورایی که هیچ کس نفهمد یک روژِ کالباسی به لبهام زده بودم چون سبزه‌ام و رنگِ روشن توی پوستِ تیره خیلی خوب می‌شینَد. ریمِل هم زده بودم. خیلی کَم. امّا خیلی خانم نشسته بودم و فقط دست می‌زدم. لاکِ پوست‌پیازی هم  زده بودم.

شام سالاد الویه خوردیم که نخودفرنگی‌هاش کَمی نیم‌پَز بود امّا خوشمزده شده بود. بعد کیکِ تولد آوردند. خیلی باحال بود. یک جورهایی داهاتی بود. آخر چه کسی روی کیکِ تولد را با انگورِ عسگری تزئین می‌کند؟… واقعاً که… باز کردنِ کادوها را هم به بهانه‌ی دیروقت بودن ماست‌مال کردند رفت. فقط یک دوچرخه‌ی گُنده و آبی که هدیه‌ی عمو ایرج بود پیدا بود. فکر کنم کادوها را قایم کردند بس که بُنجُل بودند چون روزِ بعد وقتی توی حیاط‌خلوت از عِرفان خواستم که آن‌ها را نشانم بدهد او فقط یک مدادتراشِ آبیِ رومیزی را که کادویِ خاله‌اش بود به من نشان داد، البته بابتِ کمربندِ چرمی‌ای که من برایش برده بودم و با رنگِ چشم‌هایش سِت بود این قدر ذوق کرده بود که می‌خواست من را قایمکی ماچ کُند امّا من با ناراحتی نگذاشتم و گفتم که بارِ آخرش باشد و من از آن جور دخترها که فکر می‌کند نیستم. او هم فقط برای این که موضوع را عوض کند چون چیزی پیدا نکرد شروع کرد به آب و تاب در موردِ مدادتراشِ رومیزی‌اش به من توضیح دادن.

– این سوراخ رو ببین، از این جا روی میز محکم می‌شه. با این گیره. ببین ایناهاش. این جایِ گیره میره توی این سوراخ گیر می‌کنه بعد با این پیچ روی میز سفت می‌شه. ببین این جوری. 

و شروع کرد مدادتراشِ قُراضه‌اش را رویِ یک میزِ خیالی جلوی من بستن. پسره‌ی جِلف انگار من مدادتراش ندیده‌ام. چندش‌م شد. زود بهانه آوردم که می‌خواهم بروم ناهار بخورم و آماده شوم برای رفتن به مدرسه. او که ناهارش را خورده بودم مدادتراش به آن گُنده‌ای را توی کوله‌ی مدرسه‌اش چِپاند.

– خل شُدی، عرفان؟ مدادتراش به اون گُنده‌ای رو کُجا می‌بری؟

– می‌بَرَم مدرسه به همکلاسی‌هام نشون بدم. عُمراً یک کدوم‌شون مِثلِش رو داشته باشه.

– مُخت پاره سنگ برداشته، پسر؟ با خودت می‌بری یه بلایی سرش می‌آری ها!

– با من هیچ بلایی سرش نمی‌آد! خیالت تختِ تخت.

قشنگ معلوم بود فقط دارد با من یکی به دو می‌کند و گر نه اصلاً مدادتراش برایش هیچ مهم نبود. شاید نباید آن جور یک دفعه توی ذوقش می‌زدم و ناهار و مدرسه را بهانه می‌کردم. خُب او هم می‌توانست برای دلخوشکُنَکِ من کمربند را به کمرش بندازد و از من بپرسد آیا به او می‌آید یا نه. امّا این کار را نکرد. با کمالِ پُررویی کیف را روی دوشش انداخت و رفت. عصر ساعتِ شیش و نیم که از مدرسه برگشت یک راست آمد خانه‌ی ما. گریه می‌کرد که دیدی به حرفت گوش ندادم چی شد؟ راست می‌گفتی. توی مدرسه مدادتراش را از من بلند کردند.

– یک دنده‌ای دیگه. هر چی گفتم نَبَر به خرجت نرفت. الان می‌ری خونه می‌گن یک مدادتراش رو بیست و چاهار ساعت هم نتونست نگه داره. شوهرش داد اومد.

– غلط کردم، سَمانه. دیگه همیشه به حرفت گوش می‌دم. به خُدا. قول می‌دَم.

دلم سوخت به حالش، گفتم که بابام همیشه به من می‌گوید که آدم باید رویِ همه‌ وسائلش یک جایی که دمِ دست نباشد و زود دست نخورد و پاک نشود اِسمِ خودش را بنویسد تا اگر کَسی آن را پیدا کرد بداند صاحبش چه کَسی است و آن را به او برگرداند امّا عِرفان خجالت کشید و به من نگفت که اتفاقاً بابایِ او هم همیشه به او گفته است که آدم باید روی همه‌ی وسائلش یک جایی که دَمِ دست نباشد و زود دست نخورد و پاک نشود اِسمِ خودش را بنویسد تا اَگر کَسی آن را پِیدا کُند بِدانَد صاحبش چه کَسی است و آن را به او برگرداند. مَردها همه همین جور تودار هستند، وقتی کارِ اشتباهی می‌کنند نمی‌خواهند کَسی بویی ببرد. بابا هم وقتی مامان شبِ جمعه‌ها پلو را به او می‌سپرد و می‌رود سرِ قبر آقاجون، وقتی مامان بر می‌گردد و می‌بیند که پلو ته گرفته به او می‌گوید که برنج باید تَدیگش کلفت باشد.

من چشم‌هایِ عَسَلیِ عِرفان را که اشک توی آن‌ها جمع شده بود و خیلی خوشگل‌تر شده بودند با پُشتِ دست پاک کردم و گفتم که هر کاری بتوانم انجام می‌دهم تا تَراش‌ رومیزیِ او را پیدا کُنیم. اما او گفت که مطمئن است تَراش را از او دزدیده‌اند چون توی مدرسه بچه‌های تُخس و حَسود زیاد هستند و قبلاً هم مدادِ بنفشِ جعبه‌ی مدادرنگی‌هاش را اَزَش کِش رفته‌اند. به او گفتم که بدکاری می‌کُنَد که گُناهِ دیگران را می‌شوید و این درست نیست که آدم وقتی چیزی را نمی‌داند به دیگران نسبت بدهد. حرفم را قبول کرد و عذرخواهی کرد. گفتم خوب به خاطر بیاوَرَد که دقیقاً آن روز بعد از این که از هم جدا شدیم کُجاها رفته و چه کارها کرده. خوب فکر کرد و گفت که توی راه از سوپِریِ دریانی‌ها یک بسته بیسکوئیتِ ساقه طلایی خریده، آن جا اَلشَن را دیده که یک بیسکوئیت مادر خریده و دو تا یخمک‌ یکی برای خودش یکی هم برای عرفان. با هم از سوپِری بیرون آمدند و سلانه سلانه یخمک مکیده‌اند یک دفعه تا به ساعت نگاه کرده‌اند دیده‌اند اَی وای الانه زنگ می‌خورد بدو بدو از سرِ معلم پله‌های پُل را بالا دویده‌اند و بعد دوباره پله‌های اندیشه را نفس نفس‌زنان سگ دو زده‌اند و قبل از این که فراش در را ببندد خودشان رو آن طرف در انداخته‌اند. 

قرار شد فردا از پدر و مادرِ عرفان اجازه بگیریم و برویم تمامِ مسیر را خوب بگردیم. این اولین و آخرین بار بود که با عرفان بیرون رفتم. هوا گرفته بود و از این نسیم‌های خنکی می‌آمد که بوی بارون دارد و آدم نمی‌‌خواهد هیچ وقت تمام شَوَند. قرار شد او سمتِ راستِ پیاده‌روی شریعتی را بگردد و من سَمتِ چپ را، حواسمان هم به دیوارها باشد چون ممکن است یک شیرِپاک‌خورده‌ای مدادتراش را پیدا کرده باشد و اطلاعیه‌ی پیدا کردنش را به دیوار چسبانده باشد تا مُشتُلُق بگیرد و آن را به صاحبش برگرداند. از سه راهِ زندانِ قصر شروع کردیم و با دقتِ تمام دو طرفِ پیاده‌رو را گشتیم. طرفِ من که جوب و جدول بود سخت‌تر بود امّا من خوب چشمم به نخاله‌های تویِ جوب بود چون ممکن بود مدادتراش آن جا افتاده باشد. خوشبختانه آبی وجود نداشت تا مدادتراش را با خودش ببرد، اما از طرفِ دیگر بعد از سوپرِ دریانی‌‌ها موقعی که عرفان با اَلشَن شروع کرده به دوئیدن اگر تراش بیرون افتاده بوده باشد حتماً می‌شکسته و دربداغان می‌شده.

یک لحظه فکر کردم که اگر تراش را تکه تکه روی زمین پیدا کنم اصلاً به رویِ خودم نیاوَرَم. چون پیدا کردنِ یک تَراشِ نویِ شکسته خیلی خیلی بدتر از پیدا نکردنِ یک تَراشِ نویِ سالم است. امّا با این که چاهار چشممان به همه جا بود هیچی پیدا نکردیم، نه مدادتراشِ سالم نه مدادتراشِ شکسته. سوپرِ دریانی‌ها شاید آخرین اُمیدمان بود، از صاحبِ مغازه پرسیدیم، اون طفلک هم چون دیروز آن موقع آن جا نبود از شاگرد‌های مغازه پرسید امّا هیچ کس هیچ مدادتراشی پیدا نکرده بود. عِرفان دوباره داشت گریه‌اش می‌گرفت اما من گفتم که تویِ این هوا بستنیِ مَگنوم خیلی می‌چسبد و اون هم گفت که آره و سریع چشم‌هایش را با پُشتِ آستینش خشک کرد و من یک جوری تویِ دِلَم غصه‌م شد چون نشد که من این کار را برایش انجام بدهم.

همین طور که بستنی‌هامان را لیس می‌زدیم دیگر رسیدیم روبروی اِتکا. پلِ عابرپیاده را بالا رفتیم و رَد کردیم و چشمان‌مان خوب همه جا را می‌جورید اما از مدادتراش خبری نبود. پائینِ هزارپله بستنی‌مان دیگر تمام شده بود. شروع کردیم پله‌های سنگی را یک به یک گشتن و بالا رفتن، حتّا کناره‌های آن را که اتفاقاً یک گُربه هم آن جا بود. آخر من از گربه‌ها خیلی می‌ترسم. نه این که بترسم ها، فقط یک جورایی چِندِشم می‌شود. اما دریغ از هیچ مِدادتراش. انگار دود شده بود و رفته بود هوا. دیگر چند قدمیِ درِ مدرسه رسیدیم که من به عرفان گفتم که معنی ندارد ما دو تا را آن جا با هم ببینند. آن وقت پسرهای شیفتِ صبح از پُشتِ نرده‌های کلاس به ما سَرَک می‌کشند و حتماً برایمان حرف در می‌آورند و بی‌جنبه‌ها فکر می‌کنند حالا بینِ ما مثلاً چه خبر است و حتّا اگر بگوئیم که دنبالِ مدادتراشِ عِرفان می‌گردیم عمراً حرف‌مان را باور بکنند.

عِرفان خودش تنهایی رفت تا از فَرّاشِ شیفتِ صبح سوال کند که آیا مدادتراشِ گمشده برایش نیاورده‌اند؟ من از آن بالا شهر را که زیر پامان بود نگاه می‌کردم. انگار یک اسب شده بود و ما را توی آن هوای مَلَس روی یالَش سواری می‌داد. عِرفان دست از پا درازتر برگشت و با هم برگشتیم خانه. من توی راه بهش دائم می‌گفتم که شب پیشِ خدا دُعا کند تا مدادتراش از یک گوشه‌ای سر در بیاورد. خودم هم دعا کردم که خدا دعای عرفان را مستجاب بکند چون اگر خودم مستقیماً دعا می‌کردم و خدا از یک گوشه‌ای مدادتراش را در می‌آورد آن وقت معلوم نمی‌شد که دقیقاً دعای کدام‌مان مستجاب شده است.

چند روز گذشت امّا هیچ دُعایی مُستَجاب نشد. چند هفته گذشت. دیگر عرفان داشت قضیه‌ی مدادتراش را پاک بی‌خیال می‌شد. وقتی ازش پرسیدم که آیا شبها دعا می‌کند بهم گفت که دیگر به خاطرِ یک مدادتراشِ قُزمیت بیشتر از این منتِ خُدا را نمی‌کشد و خُدایی که نتواند یک مدادتراش را بعد از این همه منت‌کِشی پیدا کند به درد نمی‌خورد. دلم گرفت. همه‌اش تقصیرِ من بود، چون من پایِ خدایِ به آن بزرگی را برای پیدا کردنِ یک مدادتراشِ قُزمیت وسط آورده بودم و باعث شده بودم عرفان بعد از جشنِ تولد نه سالگی‌اش کافر بشود. عرفان پاک از دست رفته بود. خیلی کمتر از قبل همدیگر را می‌دیدیم. اگر هم می‌دیدیم فقط یک سلامِ خشک و خالی. 

نمی‌دانستم چه خاکی به سرم بکنم. تا این که یک فکرِ بِکر به ذهنم زد. تصمیم گرفتم دروغ بگویم. شروع کردم به گشتنِ کتابفروشی‌ها و خرازی‌ها و لوازم‌التحریر‌فروشی‌ها. از بازارِ سِداسمال تا تجریش و زَرگَنده و میدان فردوسی و منوچهری. کل تهران را زیرِ پا گذاشتم تا بِلَخَره توی یک زیرزمینِ نَمورِ رو به روی دانشگاه تهران، توانستم کُپیِ همان مدادتراش را پیدا کنم. زود خریدمش و آن را به خانه آوردم. یک خُرده با اسکاچ سابیدمش تا کَمی خط خطی شد و خوب قیافه‌ی یک مدادتراشِ دستِ دوم را پیدا کرد. خوب خودم را برای نقش بازی کردن آماده کردم و حتّا چند بار پیشِ خودم تمرین کردم تا یک وقت ضایع نشوم.  

بدو بدو رفتم خانه‌شان و زنگ را فشار دادم و تا ظاهر شدنِ کله‌ی بورِ عرفان توی چارچوب دستم را بر نداشتم. تا آمد یک هو کاری کردم که اصلاً توی تمرین‌هام فکرش را هم نمی‌کردم. پریدم و لُپِ عرفان را ماچ کردم و همین جور که قلبم تالاپ تولوپ می‌کرد مدادتراش را که پشتم گرفته بودم در آوردم و جلوی چشم‌های گِرد شده‌اش گرفتم و گفتم:

– ببین، عرفان، ببین. مدادتراشت رو پیدا کردم. نیگاه، خودِ خودشه.

– کُ… کُجا… از کُجا پیداش کردی؟

– توی پله‌ها بود. همون جایی که گُربه نشسته بود همون جا که از ترس نرفتم خوب بگردم. دیدی حالا؟ دیدی کارِ خُدا دیر و زود داره امّا سوخت و سوز نداره؟ دیدی چه طور اَلَکی هی کُفر می‌گفتی؟ دیدی آدم نباید اُمیدش رو هیچ وقت از دست بده؟

عرفان آروم آروم دستش را جوری بالا آورد که انگار یک چیز جادویی از یک دنیای دیگر جلوی چشمم ظاهر شده بود. چشم‌هایِ خوشگلش برق می‌زدند امّا چیزی را که رو به روشان بود باور نمی‌کردند. دستش با ترس و لرز مدادتراش را لمس کرد، بعد با هر دو تا دستش آن را از دست‌هایِ من گرفت جوری که انگار یک کبوترِ حامله بود. 

چند لحظه همین جور با ناباوری به مدادتراش زُل زده بود و آن را از تمامِ زوایا برانداز می‌کرد و با انگشت نوازشش می‌کرد. یک باره اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاد. با همان حالتی که مدادتراش دستش بود پرید و من را محکم بغل کرد و توی سینه‌اش فشار داد امّا با همین حرکتِ ناگهانی کِشویِ آشغال‌تراشِ زیرِ مدادتراش از جایش در آمد و پرت شد پُشتِ عرفان توی حیاطِ خانه‌شان. دو تایی با هم دوئیدیم کنار باغچه تا کشویِ آشغالتراش را برداریم امّا هیچ کدام جرأت نکردیم. من از ترس، عرفان از تنفر. کشویِ آشغالتراش وارونه روی خاکِ باغچه افتاده بود با برچسبِ کوچکی چسبیده  به آن که اسم و فامیلِ عرفان به خطِ خودش رویش نوشته شده بود و منِ خاک‌توسرِ عقب‌اُفتاده تمامِ این مدتی که مدادتراش را پیشِ خودم نگه داشته بودم حتّا نگاهی به زیرِ کِشویِ آشغالتراش ننداخته بود. چشمم کور. تا اَبَد هم گریه کنم حَقَّم است.  

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش