آخر سر یک روز که مدل طراحیاش بودم دلم را به دریا زدم و گفتم: «من عاشقت هستم»
در همان حالتی که مشغول طراحی بود، بدون اینکه ذرهای جا بخورد گویی که این موضوع را مدتهاست میداند گفت: «عشق یک چیز دو طرفهست. من اون جوری به تو علاقه ندارم.»
گفتم: «پس چه گونه به من علاقه داری؟»
با لبخند سردی نگاهم کرد: «هر نقاشی به مدلهایی که در ازای مدل شدنشان پول دریافت نمیکنند علاقهمند میشود.»
دوباره ساکت شدم. سیگارش گوشهی لبش بود و چشمانش را تنگ کرده بود. هر زمان میخواست پک عمیقی به سیگارش بزند، چشمانش را تنگ میکرد. هربار که این منظره را میدیدم دیوانه میشدم. این میزان از جذابیت در یک انسان محال بود. او قطعاً انسان نبود. لااقل برای من نبود.
گفتم: «لازم نیست تو مرا دوست داشته باشی. من راضیام که به تنهایی دوستت داشته باشم.»
پوزخند زد. گفت: «اگر فردا از کسی خوشم آمد چه؟ آن وقت به تو خیانت میکنم.»
بیدرنگ گفتم: «مهم نیست، خیانت کن من اهمیت نمیدهم.»
دروغ گفتم. اهمیت میدادم. اما چاره چه بود؟
بوم را از روی سهپایه برداشت و کناری گذاشت. سیگارش را با فشاری محکم توی زیرسیگاری خاموش کرد: «خیانت یک کار غیراخلاقی است. من خیانت نمیکنم.»
– خب دروغ گفتن هم یک کار غیراخلاقی است ولی تو همیشه به صاحبخانهات دروغ میگویی. همین امروز مرا به عنوان فامیلی که از شهرستان آمده معرفی کردی.
مشغول مخلوط کردن رنگها شد و انگار که پاسخ من کلافهاش کرده باشد با پرخاش گفت: «آن قضیهاش فرق میکند.»
حوصلهی بحث فلسفی نداشتم. البته خوب میدانستم که با فلسفه و منطق کار به جایی نمیرسد. با ناامیدی گفتم: «تو از چه جور پسرهایی خوشات میآید؟»
– مممم… درست نمیدانم. آدم بعضی وقتها همین جوری از یک نفر خوشش میآید بی آنکه دلیلش را بداند. ولی میدانم از پسرهایی که برای جلب عشق و توجهات زیادی دست و پا میزنند خوشم نمیآید.
پرسیدم: «یعنی اگر بیتفاوت باشم ممکن است از من خوشات بیاید؟»
فوری پاسخ داد: «نمیدانم، شاید. اگر بیتفاوت باشی کمتر تکان میخوری و این طوری برای کار من هم بهتر است.»
از حرف خودش خندهاش گرفت و تا مدتی لبخند بر روی لبانش ماند.
آن روز آخرین روزی بود که مدل نقاشیاش شدم. بعد از آن روز تمام تلاشم را کردم که بیتفاوت باشم. دیگر موقع خواب بالشم را به جای او در آغوش نگرفتم. دیگر بوسیدن لبانش را تصور نکردم و روزی صد مرتبه پیامهایش را در موبایلم چک نکردم. در یک کلام دیگر با او در ذهنم زندگی نکردم.
سخت بود. باور کنید سخت بود. اما بدتر آن که این سختی نتیجهای هم نداشت. عاشقم نشد. هیچ پیامی دیگر برای مدل شدن از طرفش دریافت نکردم. با این همه همچنان بیتفاوت ماندم.
چند ماه بعد خیلی اتفاقی متوجه شدم که آپارتمانش را پس داده و از آنجا نقل مکان کرده. به کجا؟ نمیدانستم.
به آن وضعیت هم عادت کردم. همان طور که به خیلی از چیزها عادت کرده بودم. انسان است دیگر. جز عادت کردن چه سلاح دیگری در مقابل این زندگی دارد؟
روزها تبدیل به ماه و ماهها تبدیل به سال شدند. یک روز که به خانه بازمیگشتم دیدم با یک تخته طراحی در دستش روی نیمکت پارک نشسته و چهرهی مردم را طراحی میکند. همان آدم همیشگی بود. آدم نه، همان موجود فرازمینی.
ناخودآگاه جلو رفتم. چشمش به من افتاد. با لبخند پرسید: «میخواهی چهرهات را طراحی کنم؟»
چیزی به زبانم نیامد. لال شده بودم. همانطور نشستم. بیدرنگ مشغول طراحی شد. بدون آنکه نگاه چهرهام کند، انگار که چهرهام را حفظ باشد روی کاغذ خطوط را رسم میکرد. سیگارش مثل قدیمها گوشهی لبش بود و در تمام مدت طراحی چشمانش را تنگ کرده بود.انگار که میخواست با یک پک سیگارش را تمام کند.
در همان حال پرسید: «هنوز هم عاشقم هستی؟»
عاشقش بودم. به تمام مقدسات قسم که بودم. اما لال شده بودم. بختک عادت روی تنم نشسته بود. خشکم زده بود و فقط نگاهش میکردم.
چیزی نگفت. سرعت دستش تندتر شد. چند دقیقه بعد دستش از حرکت ایستاد. با دو انگشت شست و اشاره سیگارش را در دست گرفت، آخرین پکش را زد و فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت. نگاهی به حاصل کارش کرد و لبخندی تلخ روی لبانش نقش بست. بدون آنکه نگاهم کند کاغذ را به من داد. کیف و تختهی رسمش را برداشت و رفت.
بعد از رفتنش به خودم آمدم. نگاهی به کاغذ کردم. درست حدس زده بودم. اصلاً توجهای به چهرهام نکرده بود. اصلاً ریشهای نتراشیدهام را طراحی نکرده بود. تصویر روی کاغذ چهرهی همان مرد قدیمی بود که ساعتها روی چهارپایه گوشهی آپارتمان یک نقاش مینشست و خیالپردازی میکرد.
ته سیگارش روی زمین هنوز دود میکرد. سیگار را برداشتم و روی لبانم گذاشتم. همان کاری که وقتی حواسش نبود یواشکی در آپارتمانش انجام میدادم. هنوز هم شیرین بود. همیشه می دانستم که شیرین است. نمیشد که نباشد. و آن دفعه، آخرین بار بود.
آخرین بار.