اَوّل آن بیماریِ منحوس، بعد لاقِیدیِ ایرانیان در استفاده از ماسک و در غایَت بیکاریِ مُطلَقِ ما مهندسینِ ژِنِتیک بعد از تولُّدِ حَنا، اولین بُزِ شبیهسازی شده، در زَمانِ احمدینژاد. این سه عامل دست به دست دادند و باعِثِ انقراضِ کامِلِ کانگوروهایِ قرمز در استرالیا شدند.
هجده سال قبل که از سردفتریِ سِتادِ مبارزه با کرونا با من تماس گرفتند و فوریفوتی به جلسهی هیأتِ عالی اِحضارَم کردند چهل ساله بودم و پا به دورانِ پُختِگی گذاشته بودم. علتِ جلسه بینتیجه ماندنِ هر یازده جلسهی قبل بود که من از محتوای آن بیخبر بودم. تمامِ راهکارهایِ تشویقی تنبیهی که ممکن بود ایرانیان را به استفاده از ماسک رویآور کُنَد به دَرِ بسته خورده بودند. در واقع، سطحِ ناُامیدیِ مَسئولین از مردم به جایی رسیده بود که تصمیم گرفتند مردم را عوض کنند چون بر این مردم نمیشُد حکومت کرد. مردمی که استفاده از یک ماسکِ ساده را به خاطرِ سلامتِ خود و عزیزانشان جدّی نمیگیرند و عدمِ استفاده از آن را نوعی مبارزه و دَهَنکَجیِ مَدَنی به حاکمیت میدانند باید تغییر مییافتند و به زَعمِ آن مُدیرانِ عالیرتبه این تغییر باید از اساس و نهاد میبود نه چون بِگیربِبَندهایِ قبلی، سطحی و زودگذر، که بعد از مدتی هم مردم و هم مسئولین را به نقطهی صفر یا شاید اَندَکی زیرِ آن بر میگردانند.
مسألهی مشخص این بود که چِگونه نسلی کامل خَلق شَوَد که با ماسک به دنیا بیاید و اصولاً دیگر احتیاج نداشته باشد که ریز به ریز به او امر و نَهی کُنَند. یک ماسکِ اورگانیک که اکسیژنِ پاک و سالم را از میکروبها و آلایَندههای کُشَنده غَربال کُنَد و سَلامتیِ کاملِ همهی شهروندان را ضِمانَت نماید. یک غِشایِ پوستیِ سَبُک و نَرم امّا بسیار مقاوم و نفوذناپذیر که بینی و دهان، کامِل، در جوفِ آن پیچیده شود و تنها به هنگامِ خوردن و نوشیدن و نه بوسیدن و لیسیدن با عَصَبهای پاراسَمپاتیک کِنار برود و بعد از انجامِ این اَعمالِ حیاتی مُجَدَداً و بدون دِخالتِ اِرادهی فرد سَرِ جای اولیهاش باز گردد. اَهدافِ عَمیق و استراتژیکِ این طرح پالایشِ دهان از قاذوراتی مثلِ تواناییِ حرف زدن بود که طِیِ میلیونها سال به شِکلِ یک اَنگلِ ناخواسته حول و حوشِ حِسِ چِشاییِ نژادِ آدمی رشد کرده بود و به مُرور، زندگیِ او را به سَردابِهای پُرهَمهَمه و غیرقابلِتحمل تبدیل کرده بود. سلامتیِ جسم و روحِ شهروندان هَدَفِ اصلیِ این طرحِ کَلان و راهبردی بود.
ابتدا همین طور که چایِ هِلدارم را با چوبنباتِ زعفرانی هَم میزَدَم همه چیز را با لبخند شوخی گرفتم، اما با جِدّی شدنِ موضعها و آغازِ پرسشهای فنی و تخصصی از من، کمی خود را جمع و جور کردم.
– به هر صورتِ این طرح، احتیاج به تحقیقاتِ دامنهدار داره، حاج آقا. ممکنه دههها زمان ببره. معلوم هم نیست آیا جواب بده، نده.
– چرا نده، برادر؟ چرا نُفوسِ بد میزنی، مهندس جان؟ دامنه میخوای؟ بفرما. کلِ دامنههای البرز و زاگرس دستِ شما. خوب شد؟ برای من جواب بیار مهندس. چشمِ اُمیدِ این ملت که کُرور کُرور عین برگِ خَزون زمین میریزند به ما و شماست. جایِ بهانهتراشی و لِفت و لعاب نیست. لفت و لعابه یا لفت و لیست، سَعیدوَند؟
– لِفت و لیس یک چیزِ دیگهست، حاج آقا.
– حالا هر چی. من جواب میخوام، مهندس.
– به مُرتضا علی، این طوری نیست. یک خُرده پا کج بذاریم توی منجلابی گرفتار میشیم که راهِ نجات و برگشت نداره. به فنا میریم.
– نمیریم، عزیزم، نمیریم. حالا که یا علی گفتی ، پا پیش بذار، بقیهش با ما.
و پا پیش گذاشتیم. لیستِ کامل و بلندبالایی از تجهیزات را که برای خودش دو جلد کتاب شد، تحویلِ حَضَرات دادم، از یک بِشر ساده گرفته تا سانتریفوژهای غولپیکرِ اَتُمی، از آبدارچی تا پیاچدیهای آن ورِ آبی که همکلاسیهای قدیمِ خودم بودند. چه طورش را بیخبرم اما ظرفِ کمتر از یک ماه امنیتیترین پروژهی تاریخِ ایران، در عمقِ دویست متری زیرِ کویر لوت، به مساحَتِ ده هکتار، محصور در هفت لایهی امنیتی با گشتهای ویژهی بازرسی، با انبوهی از پدافندهایِ ضدهوایی، ضدموشک، ضدرادار و ضدرهیابیِ ماهوارهای کلید خورد. کادرِ فوقِ مُجَرَّبی که متخصصان را گردِ میآورد پروندهای سنگین از افتخارات را به گُرده میکشید.
پرفسور هَرَندی ژنِ همجنسخواهی را در میانِ بوفالوهایِ آمریکایی که در حالِ انقراض بودند یافته بود و توانسته بود آنان را از اندوهِ جمعیای که قرنها ناشی از شکارِ دستهجمعی به آن گرفتار بودند درمان کند. پروفسور امیری در ناسا مدیرِ پروژهی طراحی، ساخت و تولیدِ انبوهِ نواربهداشتی برای زنانِ فضانورد بود که تعدادشان روزافزون بود. پرفسور میرزاخانی را فقط به طورِ اسمی و برای وجاهت بخشیدن به ابعادِ محاسباتیِ پروژه، در کادرِ خود قرار دادیم چون سالها قبل از آن که سرطانِ سینه بگیرد و بمیرد، مرده بود. هزینههایی که قرار بود صَرفِ تعویضِ سنگِ قبر و احداثِ باغ_مقبره برای او در قبرستانِ لوس گاتوسِ کالیفرنیا شود با اجازهی بستگانِ آن مرحومه خرجِ امورِ عامالمنفعه شد.
برای کسانی که از جنسِ حرفه و تخصصِ ما اطلاعِ چندانی ندارند شاید اکتفاء به یک تمثیلِ روشن، به جایِ استفاده از کلمات و اصطلاحاتِ قُلُنبه سُلُمبه، بسیار کارگُشاتر باشد. کارِ ما به شببیداری و کِشیکِ پسربچهای میمانَد پُشتِ اتاقِ کارِ پدرِ آرشیتِکتَش. تا پدر چُرتی میزند یا دست به آبی میرود وُروجَک زود میپَرَد پُشتِ لپتابِ شخصیِ بابا و با ورود به حسابِ کاربریِ او دکمههایی را فشار میدهد و دستگاه بیآن که فرقی بینِ این تغییرِ کاربَرها بگذارد پاسخهایی به این بازیگوشیها میدهد. صفحهای رویِ مونیتور باز یا بسته میشود.
بوقی از بلندگوها در میآید و یا روی نقشهی پیچیدهی تأسیساتِ بُرجی که پدرِ آرشیتکتش در اُتوکَد در حالِ رسمِ آن است خَطّی کَج و مُعوَج کشیده میشود و به بچه از دیدنِ و شنیدنِ همهی اینها ذوقِ عجیب و بیسابقهای دست میدهد و طَعمَش چون خمیردندانهایِ نعنایی تا صبح خواب را در دهانِ او خوشمزه و خنک نِگَه میدارد. مثلِ آن کودکیم ما در آن اَندَک لحظاتی که خداوند عَنانِ تقدیر را به ارادهی بندگانش وا مینِهَد تا قَدری استراحت کُند، عینِ هواپیمایی که خَلَبانَش سُکّانِ هدایت را رویِ اُتوپایلوت میگذارد تا قهوهای بنوشد و اَنوارِ خورشید را که چون آبشارِ طلا میانِ اَبرها جاری شدهاند تماشا کُنَد.
داستانِ آفرینش نیز به همین ترتیب در نرمافزاری پیچیده به نامِ کروموزوم طرحریزی میشود که متشکل از رشتههای دیاِناِی هستند. تمامِ خصائِصِ جسمی و روحیِ ما با ترکیببندیِ این رشتهها طرحریزی میشوند و خداوند تنها با موشوارهاش این رشتهها را بلند و کوتاه، اِضافه و کَم میکند و انسانهای جَدید و مختلف خلق میکند. ما دزدانه واردِ این نرمافزارِ پیچیده میشویم و کارهایِ به زعمِ خودمان خارقالعاده انجام میدهیم که در غایت چیزی جز شیطنتهایِ آن کودکِ بازیگوش نیست و البته گاه فجایعی هم به بار میآورد.
یک بار ژنِ مهربانی را در چند خوکچهی هندی چنان بالا بردیم که هم زمان با سگها و گربههایِ ولگرد معاشقه کردند و برای مدتی کوتاه بین آنان اُلفت حاصل آوردند اما در غایت یک لقمهی چربِ ایشان شدند. البته دستاورهایِ بزرگی هم به دست آوردیم مثلاً برای اولین بار ژنِ حماقت را آنالیز کردیم و پی بردیم که این ژن دورهی فَرگَشتِ چهار ساله دارد و دولتها در انتخابات از آن استفادهی وافی میبرند که البته با تغییراتی مختصر میتوان این دورهها را بسیار کوتاه، حتا شبانهروزی کرد. گزارشهای مکرر به دست رسیده که آدمهای بسیار این احساس را دارند که شب عاقل میخوابند و صبح احمق از خواب بلند میشوند.
در پروژهی کانگوروهای قرمز هم پس از جلساتِ بسیار همین راهبُرد تعین شد. ساختارِ نانومتریِ الیافِ کیسهی این پستانداران را نه در پوستپَرّههایِ بالِ خفاشهای برزیلی یافتیم و نه در سنجابهای پرنده که چون موقع پرواز لنگهایشان را باز میکردند، موردِ حمایتِ سندیکای بینالمللیِ فاحشگان بودند و نمیشد بر آنان آزمایشاتِ ژنتیکی انجام داد. این کیسهها از آن جا که محلِ نگهداریِ جنین و تولیدِمثل هستند، در طولِ میلیونها سال تحول، ساختاری نیمههوشمندِ تدافعی در برابرِ ریزیاختهها و آمیبها پیدا کردهاند و به شکلی خودکار هرگونه ورودِ موجودِ زنده یا غیرزندهی خارجی را مانع میشوند و بهترین بافت برای ساختِ ماسکهای اورگانیک به شمار میآمدند.
روشِ کار چنین بود که میباید تمام ژنهایِ کانگورو پس از شناسایی چنان با دقت حذف میشد که در نهایت عملاً از یک کانگورو تنها کیسهی خالیِ جلویِ شکمش باقی میماند. سپس ژنِ یک انسان را چنان بر این کیسه پیوند میزدیم که جلوی کیسه دهانِ یک انسان و بعد کم کم تمامِ بدنِ او رشد کُنَد. شاید عدهای این عمل را یک واژهبازیِ اَدَبی یا نوعی جُنونِ علمی لحاظ کنند اما عکسِ این کار یعنی پیوندِ ژنِ کیسهداران به آدمیان منجر به خلقِ انسانهای پیشفعال و باهوشی میشد که قطعاً در جاهطلبیهای علمیِ خود، در مسافرت به مِریخ سر از عَطارُد در میآوردند و همه ذوب میشدند.
سرانجام ژِنِ کیسهی خالی و کُرکدارِ کانگورو از حذفِ تمامِ موجودیت جسمیِ او حاصل شد و ما به تمامِ آقایان گفتیم و هزاران بار تأکید کردیم که هنوز هیچ علمی به درستی نمیتواند وجود یا عدمِ وجودِ خصائصِ روحی در کیسهی یک کانگوروی قرمز را اثبات کند و آنان تنها با قهقهههای کَرکننده از ما خواستند که فقط به خُدا توکل کنیم و این کاری بود که عملاً امکانپذیر نبود. هیچ دزدی هنگامی که دست در جیبِ یک مسافِرِ خسته و به خوابرفته در اتوبوس دارد او را از خواب بیدار نمیکند.
آقایان کُرکِ لطیفِ کیسهی کانگورو را چون پارچهای از ضَریحِ امامزاده نوازِش میکردند و آن را بعد از امتحان و تحسین به دیگری میدادند:
– واقعاً دست مریزاد، دکتر. گُل کاشتی. یک چیزی ساختی روی دَهَن اصلاً سنگینی نداره.
– اصلاً آدم احساس نمیکنه ماسک جلوی دَهَنِشه.
– انگار تویِ زمستون شالگَردَن دورِ دَهَنِت پیچیده باشی.
– حالا کِی آدمها رو روش سوار میکنی؟
گفتم وقتی آزمایشات روی خوکچهها به اتمام برسد. گفتند وقت تلف کردن است و بیماری و تَلَفاتِ بالا هر گونه وقتکُشی و اَنجامِ اُمورِ فُرمالیته را بر ایشان غیرممکن کرده است. گفتم که ما از این پیوند یعنی اتصالِ ژنتیکیِ کیسهی یک کانگورو به فَکّینِ انسان هیچ اطلاع و تجربهای نداریم. گفتند که وقتی وصل کنیم تجربه پیدا میکنیم و از سوی دیگر این کار مگر چه پیامدهایی وحشتناکتر از این مرگهای دستهجمعی میتواند به دنبال داشته باشد؟ گفتم پس چه کسی رضایتِ مراجع و آیاتِ عِظام را کسب میکند؟
گفتند که کارم به این کارها نباشد که خودشان ترتیبِ همه چیز را میدهند و حقیقتاً دادند. تنها یکی از مراجع، سرزده و آشفته بعد از نمازِ ظهر واردِ دفترِ کارم شد و با داد و بیداد مرا استیضاح کرد که چه کسی پاسخگویِ حضرتِ بقیهالله خواهد بود اگر در شیعهخانهی امامزمان، کنیزانِ بیبی، چون کانگوروهای ماده با سه فَرَج به دنیا بیایند و مردان چون کانگوروهای نَر قَضیبِ دوشاخ داشته باشند؟ از این سطحِ بالا و فوقتخصصیِ دانشِ جانورشناسی در او؛ آن هم در موردِ پستانداری که در جغرافیای اسلامی زیستبومی ندارد، پاک حیرتزده شده بودم. حقیقت دارد: کانگوروهای ماده سه واژَن دارند، دو تا جانبی برای دُخولِ آلتِ دوشاخِ نَرها و یکی مرکزی برای وضعِ حمل و خروجِ نوزادان. آرامَش کردم و به قرآن قسم خوردَم که هرگز چنین فاجعهای رُخ نخواهد داد و البته که هرگز چنین اتفاقی نیفتاد.
اولین نسلِ انسانهای ماسکدار نُه ماهِ بعد زاده شدند. نوزادانی زیبا و دوستداشتنی بودند که وقتی احساسِ گرسنگی میکردند کیسهی جلویِ دهانشان آرام کنار میرفت و مادر در دهانشان پستانِ شیر میگذاشت و هرگز گریه نکردند. به ضرورت حرف میزدند و این ضرورت با کنار رفتنِ ناخودآگاهانهی غِشایِ پوستیشکلِ دهانشان آشکار میشد، حتّا اگر حرفی برای گفتن نداشتند. این قابلیت به هنگامِ نمازهای مغرب و عشا که میباید با صِدای بلند خوانده شوند، نقشی اساسی در بالا بردنِ ایمانِ جوانان پیدا کرد و نُه سال بعد، وقتی اولین دخترانِ کیسهدار جشنِ تکلیف برگزار میکردند، جایزهی بنیانِ غَزّالی را از آنِ من ساخت.
جایزهای که هر ساله به دستاوردی از یافتههای علوم و تکنولوژی اهدا میشود که بیشترین تاثیر را در اِرتقاءِ سطحِ دینی جامعه ایفا کرده است. آنان نوجوانانی سربهراه و بیدردسر بودند با ضریبِ هوشیِ معمولی که به هیچ تهسیگارِ خاموشنشدهای روی زمین پُک نزدند و هرگز زنگهای ورزش همدیگر را انگشت نکردند. دختران، امّا، سینههایی دُرُشت داشتند که هر آن ممکن بود از پستانبندهاشان بیرون بِپَرَد. پاندمیهایِ مرگبار درختِ ملت را چنان بیبَر و برگ کرده بود که بیشتر به آنتنهای قدیمیِ پُرکلاغِ چِلهی زمستان در دهاتی دورافتاده میمانست.
همه چشمانتظارِ جفتگیری اولین نسل از ایرانیانِ کیسهسان بودند تا میوهی این جهشِ تولید در علم را مَزمَزه کنند، امّا هنوز رسم بود که آدمیان قبل از تولیدِمثل عاشق شوند یا دستِ کم هنوز چنین انتظاری وجود داشت. قلبی نگران به دُرُشتیِ یک کشور چنین انتظاری را میتپید اما کسی چیزی به دیگری نمیگفت. خوش شانس بودم که چیزی نظیرِ مُشتزنیهای خونین به شیوهی کانگوروهای نَر در جفتیابی و تعیینِ قلمرو، گزارش نشد بلکه بر عکس، والدین عمیقاً نگران شدند وقتی شُرتهای پسرها را در سَبَدِ رختچرکها بوئیدند و از بالای درِ دستشویی زاغسیاهشان را چوب زدند و مطمئن شدند آنان حتّا جَق نمیزنند.
امّا بیش نپایید که سرانجام اتفاق بزرگ افتاد. نه این جا در تهران، و نه حتّا در مشهد که همه به اعتکاف رفته بودند. در اصفهان روی داد، درست در میدانِ نقشِ جهان، نبشِ بازارِ هُنَر، میانِ دَنگ دَنگِ چَکُشکاریِ دیوانهکنندهی مِسگَران که درست در لحظهی این رویداد به ناگهان کاملاً قطع شد. دیگر از آن دیگهای بزرگ صدایی درنیامد. سَرِ فولادیِ چکشها به ژِلهی صورتی رنگِ شیرینی تبدیل شد و روی پیشبندِ مِسگَرها ریخت که بیاختیار شروع کردند با ولَع به لیسیدنش.
اسبهای سیاهِ کالسکهها با آن که چشمبند داشتند زیرِ آن همه یَراقهای سنگین و آذینبند به گُلمیخهای مِفرَغی همگی در جا ایستادند و زیرِ شَلّاقهای بیاَمانِ مهترانشان قدم از قدم برنداشتند. انگار نعلهایشان به سنگفرشِ میدان جوش خورده بود. مؤذنِ پیرِ مسجدِ شیخ لطفالله با دیدنِ آن چه میدید بر فرازِ مِناره برای همیشه اذان گفتن از یادش رفت. ساقیهای زیبایِ مینیاتورهایِ عالیقاپو روی دیوار جان گرفتند و شرابِ تُرشیدهی چهارصدسالهی جامهاشان را با اِنزِجار دور ریختند و همه با هم سر از پنجره به تماشا بیرون کردند.در راستهی عَرَقفروشها، یک تُنگِ بزرگِ عَرَقِ بیدمِشک خود به خود از اُشکوب فرو افتاد و شکست و میدان را غرق در عَطرِ خود کرد. گَربهای ترسید و دَر رفت.
نرگس و نادر را برقی ناگهانی جسته از خندهی مچالهشده در چشمانشان، رو به روی هم خشک کرده بود. به آرامی و همزمان پردهی جلوی دهانشان کنار رفت و خنده از چشمانِ دو نوجوان آرام آرام به سمتِ لبهایشان فرو ریخت و دهانشان را پُر از برقِ ستاره کَرد. صد و بیست روز به آن حالت رو به روی هم در همان مکان جُنب نخوردند و لبخند بر لَبانِ هیچ کدامشان کمرنگ نشد. سمبوسهفروشها هر چه کردند تا لقمهای غذا دهانِ آنها بگذارند بیفایده بود امّا بهار بیمضایقه در دهانهای عاشقِ آنها قَطَراتِ دُرُشتِ باران ریخت. کولیها از جنوب با دف و دایره و قاشُقَک راه افتاده بودند و در نَقشِ جهان چادر زدند، دورِ سَرِ آنها اسفند دود میکردند تا بِتِّرِکَد تُخمِ هر چه چشمِ بد است. تسبیحهای بلند با دانههایی از خاکِ تُربت بر گَردنِ آنها آویزان کرده بودند و پَشهکورهها را از دورِ دهانشان دور میکردند.
پلیس نظم را برقرار کرده بود اما چیزی نمانده بود که یونسکو نقشِ جهان را از فهرستِ میراثِ فرهنگی خارج کند. در روزِ صد و بیست و یکم دهانِ نرگس انگار بخواهد چیزی بگوید تکانی خورد. همهی زنهای کولی گوشهایشان را از رَحِم تا گَلویِ دخترک ردیف چسبانده بودند تا کلماتِ دخترک را واو به واو با گوشِ خودشان و قبل از خارج شدن از دهانِ او بشنوند. اما کلمات در کمالِ تَعَجُّب از بالا، یعنی از مَغزِ دخترک به پائین آمدند و از دهانش، عینِ سِرگینِ سَگ، روی زمین افتادند و شروع به وول زدن کردند. یک «دوستت دارمِ» ضعیف و بیجان بود. نرم و لِزِج با چشمهای بسته، قدِ یک انگشتِ کوچکِ دست.
خدیجه که در طویلههای سلطنتیِ بَحرین نرّهاسبهای بیوه را با دست و دهان ارضاءِ جنسی میکرد و یک ماه قبل مرخصی گرفته بود و به بندر آمده بود تا دندانهای عقلش را که موجِب رنجشِ حیوانات بود، بِکِشَد، جلو رفت و جانور را که رویِ خاکِ باغچه در حالِ لولیدن بود برداشت و با دستهای پینهبسته و حنازدهاش آن را به دقت پاک کرد و درونِ یک لیوانِ آبقند که برایش آماده کرده بودند، انداخت. حیوان تکانی خورد و خواست از کَفِ لیوان بالا بیاید اما بعد از یک جَستِ بیفایده برایِ همیشه چَنبَره زد و تهنشین شد. پیرزنها وَنیکاد خواندند و به خود فوت کردند. بعضی دیگر جُل و پَلاسشان را جمع کردند و همان شب راهیِ جنوب شدند، امّا خدیجه ماند. نیمههای شبِ بعد صدای نالهی خفیفی از میانِ لبهای دخترک شنید: «دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم» بلند شد و دید لَبان دخترک میخندند امّا چشمهایش درشت درشت اشک میریزند.
دوستتدارمها روی زمین پخش و پَلا شدند و بدونِ آن که یکی شبیهِ دیگری باشد روی سنگفرشِ میدان خودشان را به سمتی نامعلوم خِرکِش میکردند. خدیجه با عجله آنها را جمع کرد و زیر شیرِ آب باغچه شست و تمیز کرد. آنها را به دقت در دست گرفت و به سمتِ نادِر رفت و سعی کرد آن دوستت دارمها را، هر چند کال و نچسب و لزج، دانه دانه در گوشِ پسر فرو کند. در کمالِ حیرت دید که دوستت دارمها بدون هیچ مشکل واردِ گوش پسر شدند اما هر سه بعد از چند دقیقه از گوشِ دیگر او بیرون آمدند و دوباره عین اول روی زمین افتادند. جانورانی بودند زشت اما بیآزار و کاملاً بیصدا با زندگیِ چند دقیقهای. دو روزِ بعد نرگس تمامِ دوست داشتنهایش را یک باره عُق زد و بیرون ریخت. تودهای تهوعآورِ سرخرنگ بود از کلماتی که در هم میلولیدند و هر رهگذری را به وحشت میانداختند. خدیجه فوراً توده را با یک دستمال گرفت و بُرد در گوشهای از باغچه دفن کرد.
وحشت اول اصفهان و بعد شیراز را فرا گرفت، از آن جا به قُم و مشهد رفت و سپس راهیِ تهران شد و یک راست، به همراهِ انبوهی از معترضینِ کفنپوش، به دفترِ من آمد. زمین پُر شده بود از دوستت دارمهای تَهَوُّعآورِ زشت و مُردَنی و کسی که میباید پاسخ و راهحلی علمی به این وحشتها و اضطرابها میداد من بودم.
امّا پاسخ بسیار ساده و روشن بود. با فعال شدنِ هورمونهایِ تولیدِ مثل، دَهانِ پُشتِ کیسه کلماتی را که از مغز به سمتِ دهان جاری میشد به مثابهِ جنینهای خود منظور میکرد و آنان را در دهان نگه میداشت، اما چون منبعِ تغذیهای پشتِ کیسه در دهان وجود نداشت و نمیشد کلماتِ عاشقانه را تغذیه کرد، کلمات بعد از صد و بیست روز کال و نارِس به بیرون و روی زمین میریختند و از آن جایی که هنوز دستگاهی برای نگهداری از کلماتِ نارِس تا رسیدنِ به بلوغ ساخته نشده میمردند و از بین میرفتند.
مُحَققی آلمانی، با آزمایش روی دههزار داوطلب، به این نتیجه رسیده است که کلماتِ عاشقانه از بوسهها تغذیه میکنند، ادعایی به دور از سنت عقلگرایانهی فرهنگِ آلمانی و بیشتر در خورِ نشر در هفتهنامههای زرد. من، به دور از این وسوسههای عوامفریبانه، با قطعیت تأکید کردم که کلماتِ عاشقانه صرفاً زائدههایی هستند از فرایندِ تکاملیِ انسان، مثل آپاندیس در رودهی بزرگ، و اگر به سرعت فراموش نشوند کلیتِ تولیدِ مثل را به مُخاطره میاندازند و حتّا در مواقعی سلامتِ فرد یا زوجین را به شکلِ جدّی به خطر میافکنند.
تنها نگرانیای که بر جا ماند ترس و اضطرابی بود که به زوجین در هنگامِ قِی کردنِ این کلمات دست میداد امّا مسیرِ مناسبتری برای رَهیدن از تمامِ این الفاظِ کال و بیخاصیت وجود داشت: مَقعد. بلافاصله کارخانههای داروسازی به ساختِ مُسِهلهای متنوع و موثر در طعم و اندازههای متنوع روی آوردند امّا با گذشت قرنها هنوز هم بهترین مُلَیِّن از نسخهی اِبنِ سینا به دست میآید که مخلوطِ گرمِ روغنکرچک با شیر یا عسل است که باید اولِ صبح ناشتا میل شود. اِسفَرزه و ریواس نیز اَثَراتِ معجزهآسا دارند.
نرگس و نادر با پیروی از همین نسخهها، بدونِ مشکل، یک ماه بعد، اَوّلِ ذیحَجّه، بعد از آن که تمامِ دوستتدارمهایشان را کامل در چاهِ مستراح تخلیه کردند به خوبی و خوشی با هم ازدواج کردند و اتفاقاً اندکی بعد دوقلو به دنیا آوردند.
اِنقِراضِ کانگورو های قرمز هم مربوط به شکارهایِ قاچاقِ ناشی از سِفارشهای میلیونیِ نسلهای قبل بود که بدونِ پوزاربند به دنیا آمده بودند و به هر قیمتی حتّا جَرّاحیِ پلاستیک و پیوندِ عضو مایل بودند بدین شکل خود را از مهجور بودن نجات دهند.
سالهاست که دستمالتوالتها به شکلِ دیوانِ حافظ به بازار عرضه میشوند امّا سَنجابهای پَرَنده کَماکان از گونههای حفاظتشده هستند و به شکلِ نگرانکنندهای در حالِ اِزدیادِ نسل.