چشمهایم آهستهآهسته باز میشوند و صدای شرشر آب بهگوشم میرسد. خود را در کنار دریای باشکوهی که پاهایم از لبهی آن بسوی پایین آویزان است، مییابم. با خود میگویم: «من کجا هستم؟»
در این هنگام صدای پیرمردی از عقب بلند میشود: «اینجا کابل است و تو در کنار دریای کابل نشستهای.»
به طرف صدا چرخیدم و مرد سالخوردهای با دستار و پیراهن سفیدرنگ و منظم را در مقابلم دیدم. ریش آراستهای داشت و عینک آفتابی نیز در چشمانش گذاشته بود. پیرمردی جذاب و خوشنمایی به نظر میرسید. بسویم دید و پرسید: «دریای قشنگی نیست؟»
با بهتزدگی پاسخ دادم: «قشنگ است… اما از آنجاییکه شما عینک بهچشم دارید، فکر کردم دیده نمیتوانید.»
به آهستگی کنارم نشست و گفت: «پسرم، زیبایی و زشتی واقعی همواره از تیررس نگاهِ آدمها پنهان میماند اما فقط احساس میشوند و من این را خوب میدانم زیرا سدههاست در این شهر زندگی کردهام.»
در حالیکه بسویش خیره شده بودم، از سر تا پا وراندازش کردم و بعد پرسیدم: «شما کی هستید؟ از کجا آمدهاید؟»
«اسم من کابل است.» پیرمرد وقتی این جمله را ادا کرد، نگاهش در دورترین نقطهی آسمان گره بسته بود. چشمانم انتهای نگاههای او را تا همان نقطه در آسمان جستوجو کرد. آسمانِ شهر پُر بود از بادبادکهای شناوری که شبیه تکههای بزرگ ابر جلوهنمایی میکردند. هر دو بسوی بادبادکهای رنگارنگ و رقصان در دل آسمان خیره شدیم و بعدِ لختی، در یک سکوت طولانی فرو رفته بودیم.
آقای کابل سکوت را شکست و گفت: «حالا عصر روز جمعه است و بادبادکبازی تنها سرگرمی بچههای کابل است.»
جادههای شهر مزدحم بودند و تک و توک صدای خنده در میان ازدحام بلند بود که آدمهای از عمق دل خنده سر میدادند، گویا از همهی گرفتاریهای زندگی فارغاند. در این هنگام، بهطرف عدهیی که به شیوهی غربیها لباس به تن کرده بودند اشاره کردم و از آقای کابل پرسیدم: «آنها مسیحی هستند؟»
او اما در جواب گفت: «همهی آنها انسان هستند.»
پاسخش برایم قانعکننده نبود؛ تمام شهر در چشمانم عجیب و غریب معلوم میشد و با کنجکاوی به دنبال نشانههای بیشتر میگشتم. چهارسو را دقیق نگاه کردم و عدهیی از زنان با دامنهای کوتاه و گیسوان عریان که بر سر و صورتشان پاشان بود، در گوشهیی صمیمانه سرگرم صحبت با یکدیگر بودند.
در حین اینکه به آنان خیره شده بودم، با اندکی تعجب از آقای کابل پرسیدم: «آن زنها مسلمان نیستند، هستند؟»
مانند دفعهی قبل گفت: «آنها نیز انسان هستند.»
اینبار هم مفهوم سخنش را واضح نفهمیدم اما احساس میکردم اندکاندک و ناخواسته عاشق این شهر میشوم. عاشق شهرِ انسانها و شهری که در آن کسی به لباسی که میپوشی، توجهی ندارد و به آنچه بدان معتقدی نیز اندکترین وقعی نمیگذارند. معیارِ روابط میان آدمها انسانیت است و کسی مزاحم دیگری نمیشود. مردم در کنار دریای نیلگونی که از مرکز شهر عبور میکرد گرمِ صحبت و همدلی بودند و کافههای اطراف شهر پُر از آدمهای بود که با لبخند و طراوت غرقِ مکالمه با همدیگر بودند. کودکانی با لباسهای تمیز و یکرنگ بسوی مکتب روانه بودند. گوشهگوشهی شهر از پاکی برق میزد و هوای خوشایند آن، رغبتِ یک قدمزدن طولانی را در دل آدم زنده میکرد.
چشمانم را بستم تا تصویر این لحظات را در مخیلهام حک کنم و آقای کابل نیز مانند من چشمانش را به آرامی بست. برای لحظهیی چشمانم را بسته نگه داشتم و در این حال صدای بهمخوردن زنجیر بلند شد. چشم گشودم و ناگهان اطرافم را دگرگون یافتم؛ تانکهای نظامی سربازانِ خارجی سرگرم رزمآزمایی در اطراف شهر بودند و فریاد خشنی مردانی را میشنیدم که دستور ویرانی و تخریب صادر میکردند. مردم به هرسو میدویدند و میان آن همهمه و هیاهو عدهیی شعارهای گوناگونی را بلندبلند جیغ میکشیدند. گلولههای داغ سینهی هوا را میشکافتند و دیدن چندین نعش پارهپاره در زیر زنجیرهای تانک و فجیعانه جانباختن کتلهیی از آدمها برایم خیلی دردناک بود.
آقای کابل دستانش را بلند کرد و بهیکبارگی همه چیز متوقف شد. تانکهای غران و گلولههای آتشین، سربازان و غیرنظامیان همه در جا ایستادند. حتا جیغ و فریاد چند لحظه قبل نیز متوقف شده بود. بعد دستان آقای کابل همه چیز را با سرعت سرسامآوری تکان داد و همهی آنها در مقابل دیدگانم مانند سکانسی از یک فلم تندتند به حرکت آمده بودند. تانکها به عقب رفتند اما ویرانی بیشتر شد. آقای کابل دستانی برافراشتهاش را پایین آورد اما ویرانی و کشتار دو برابر شد.
دیگر بهجای بادبازکهای رقصان، بمب و موشک آسمان را فرا گرفته بود و مردم شهر با دستپاچگی اینسو و آنسو میدویدند. هزاران جنازهی تکهتکه در گوشههای شهر روی زمین پراگنده افتاده بودند و کودکان بسیاری معصومانه لای خاک و خون میتپیدند. زنان و دختران برای تجاوز ربوده میشدند. ساختمانهای آباد شهر به ویرانه مبدل شده بودند و از هر نقطهی شهر دستههای تیرهی دود بسوی آسمان لمبر میزدند. جادهها نابود شده بودند وبهجای عطر دلانگیز زنان و مردان، بوی زنندهی باروت فضای شهر را آکنده بود.
برای مدتی طولانی، آقای کابل ساکت ایستاد و عاجزانه بههر سو نگاه میکرد. دو قطره اشک آهسته از لای مژههایش پایین لغزید و ناگهان متوجه شدم دو موشک از فاصلهی دور بسوی ما در حرکت است. از ترس شانههایم را خم کردم و با حالت درماندگی بدون اندکترین تکان، روی زمین نشستم و آقای کابل شال خود را طوری دور من پیچاند که همهی بدنم را پوشاند. از زیر شال وی بیرون را دید میزدم و متوجه شدم که موشک به ما اصابت نکرده و خطرش دفع شده است. صدای گلولهها رفتهرفته در تاریکی که همه جا را فرا گرفته بود، کم شدند و من هم شال را از سرم کنار زدم و از آن بیرون جستم. هیچ چیزی در اطرافمان آباد باقی نمانده بود و آقای کابل همچنان غرق در سکوت، به زمین میخکوب شده بود. خواستم وی را به حرف بیاورم و پرسیدم: «موشک خیلی به ما نزدیک شده بود، همینطور نبود؟»
او اما در جواب فقط سرش را به نشانهی تایید تکان داد و بیشتر از پیش در سکوت فرو رفت. یکباره متوجه شدم دستار سیاهی بر سر دارد و ریشش نیز خاکستریفام و دراز شده است. چندین اثر زخم روی صورتش معلوم میشد و چینخوردگیهای درشتی پیشانی و زیر چشمانش را پُر کرده بود. شهر نیز غرق در سکوت و خموشی عجیبی بود، درست مانند آقای کابل.
در همهی شهر غیر از عدهیی سوار بر موترهایشان و یا بعضی آدمهای سلاح بر دوش، کسی به چشم نمیآمد. بالاخره از آقای کابل پرسیدم: «مگر چی اتفاقی افتاده؟ مردم شهر کجایند؟»
با نگاههای خالی و ناامید گفت: «توقع داری چی کسانی را اینجا ببینی؟ اکثریت آدمهای این شهر در جریان همین جنگها نابود شدهاند و خیلیهای دیگر هم برای زندهماندن به سرزمینهای دور آواره شدهاند. حالا، این شهر، زیستگاه بیوهها و یتیمهاست. زنان مانند سابق نمیتوانند تنهایی از خانه بیرون شوند زیرا شهر اکنون در دست محافظان خداوند قرار دارد و آنان برای نگهداری فرامین خدا در این شهر آمدهاند.»
اصلا باورم نمیشد خداوند محتاج اینگونه آدمها باشد زیرا خدا نیازی به مراقبت قوانین و فرامینش توسط انسانها ندارد و راضی نیست آدمهای زیادی که از روح خودش خلق شدهاند، در راه او کشته شوند. آنسوتر چند تن از محافظان قوانین خداوند زنی در برقهی آبیرنگ را ضرب و شتم میکردند و به محض دیدن، بسوی ما دویدند اما آقای کابل عصای درازش را تا گوشهی خورشید بلند برد و آنرا بسوی مغرب کشاند و بجای آن ماه در آسمان ظاهر شد. بعد چرخی زد و همه چیز ناپدید شد.
با آمدن روزی جدید، تغییراتی دیده میشد اما هیچ چیز در شهر مانند گذشته خوشایند نبود؛ آدمها نقاب بر صورت میگذاشتند و روابط بر اساس قوم و منفعت فردی شکل میگرفتند. آنسوتر در کنار چند گاری آدمهای با کتشلوارهای منظم و کراواتهای براق ایستاده بودند و فریاد میزدند: «دموکراسی! دموکراسی برای فروش. دموکراسی برای…» در گوشهی دیگر مردانی با ریشهای دراز و قباهای بلند و دستارهای منظم، پیاپی فریاد میزدند: «برای فروش، بهشت برای فروش! بیایید و عاقبت بخیر گردید.» کمی آن طرفتر، عدهیی از کنار گاریهای خود فریاد میزدند: «حقوق بشر برای فروش، حقوق بشر برای فروش!» و گروهی دیگری از زنان و مردان نیز یکصدا میگفتند: «محبت، محبت! محبت مصنوعی برای فروش!».
مشتریها اما اکثرا دنبال محبت مصنوعی بودند و گاریهای مختلف نیز نقابهای متنوعی برای مشتریهایش عرضه میکردند. بعضیها قفل بر دهن داشتند و ترجیح میدادند شاهد حال باشند اما لب به سخن نگشایند.
آقای کابل صورتش را بسوی دریای کابل چرخاند و به آهستگی گریستن را شروع کرد. دریای کابل که روزگاری باشکوه و زیبا بود، حالا خشکیده و به زبالهدانی شهر مبدل شده است. آقای کابل گریه کرد و گریه کرد تا اینکه اشکهایش زبالههای دریای شهر را شستند. دستم را بر شانهاش گذاشتم و او دیگر نمیگریست. پیدا بود که آقای کابل از فرط ناتوانی نمیتواند بدون عصایش درست راه برود. چین و چروکهای صورتش او را زشت نمایان میساختند و در این هنگام دیدم که لاغرتر و باریکتر شده است. مانند یک کاغذ، نازک شده بود و ناگهان گردباد شدیدی پدیدار شد و او را با خود بسوی آسمان تیرهی کابل برد.
بیاختیار فریاد زدم: «آقای کابل!» و به یکبارگی چشمانم را گشودم و بیدار شدم. سرتاسر بدنم غرق در عرق بود و دیگر خواب نمیدیدم.
افسوس که کابل چقدر درد کشیده! برای روایت دردهای کابل، دنبال قلم و کتابچهی یادداشتم بلند شدم ولی ندانستم این قصه را چگونه روایت کنم. میخواستم از حنجرهی قلم خود فریاد بکشم اما راهش را واقعا نمیدانستم. هیچ واژهی برای بیان آنچه شاهدش بودم وجود نداشت و هیچ مخاطبی هم.