مثل هر روز دیگر از پشت پنجرهی قدیمی اتاق مادربزرگ به منظرهی گندمزار روبهروی خانه نگاه میکردم. همسایهی پیر و خستهی مادربزرگ، مردی بود با صورت استخوانی و موهای جو گندمی که تمام داراییاش همین زمین کوچک بود.
پیرمرد آرام آرام قدم میزد و به کلاغها نگاه میکرد. میتوانستم خستگیاش را از مزاحمت کلاغها حس کنم. نزدیکیهای غروب با گوشهی چشم دیدم که وارد قاب پنجره شد. اما این دفعه، چیزی به بغل داشت که با پارچهای سیاه روی آن را پوشانده بود و چوب بلندی هم از پارچه بیرون زده بود. پیرمرد به وسط زمین که رسید، چوب را داخل خاک میان جوانههای کوچک گندم فرو کرد و پارچه را برداشت. طبیعی بود که برای فراری دادن کلاغها چیزی بجز داشتن یک مترسک به فکرش نمیرسید.
چند لحظه به مترسک نگاه کردم. کلاه بزرگ حصیری و یک کت مخملی بزرگ به تن داشت که داخل کتش با کاه پر شده بود و تعدادی از آنها از کنار آویزان بودند. چشمانش درشت بود و چیزی که مرا به خود جلب کرد، لبخند مضحک و بزرگش بود. لبخندی که انگار از آمدن به گندمزار بسیار خوشحال است اما ته دلش جور دیگری بود. مثل تمام لبخندهایی که در این سالها به دیگران زده بودم تا مجبور نباشم حال دلم را توصیف کنم. همان لبخندهایی که بغض راه گلویت را بسته است و تو به خاموش بودن ناچاری.
با اینکه مترسک چیزی بجز یک تکه چوب نبود اما هویت دروغین او شریک خلوت تنهاییام شده بود. هر روز نگاهش میکردم و او هم به من لبخند میزد. گاهی برایش کتاب میخواندم و از آرزوهای کوچک و بزرگم رویاهای محال میساختم. او چنان به من گوش میداد که انگار، دوستی بود در همین اتاق که سرم را روی شانههایش میگذاشتم و او موهایم را نوازش میکرد.گویی که یک مترسک از تمام آدمها، حالم را بهتر میفهمید.
بعضی از روزها کلاغ هارا میدیدم که در چند قدمیاش ماندهاند و نگاهش میکنند. نمیدانستم اگر کلاغها به او نزدیک شوند دقیقا چه اتفاقی خواهد افتاد. آن شب قبل از اینکه بخوابم به او گفتم که فردا برای دیدنش به گندمزار خواهم رفت. بعد از این همه مدت میخواستم دوست چوبیام را از نزدیک ملاقات کنم.
صبح، با صدای کلاغها از خواب بیدار شدم. صدا خیلی زیاد بود و من با عجله به سمت پنجره رفتم. چیزی را که به چشم میدیدم، نمیخواستم باور کنم. هر کلاغی تکهای از کت مخملی و کاههای بدنش را به منقار داشت و به سمتی میرفت. به صورت او نوک میزدند و لبخندش را زخمی میکردند. برای نجاتش میتوانستم به گندمزار بروم اما انگار پاهایم را به زمین بسته بودند. طولی نکشید که جسم چوبیاش روی زمین افتاد و کلاغها دست از سرش برداشتند. پیرمرد هم از راه رسید و کلاغها فراری داد. حالا که گندمها رشد کرده بودند، او دیگر نیازی به مترسک نداشت. از تمام مترسک تنها یک کت و کلاه و لبخند روی صورتش باقی مانده بود اما همچنان به من لبخند میزد.
من هنوز هم پشت پنجره میایستادم، کتابهایم را میخوانم و رویاهای محالم را میسازم. من هنوز هم به جای خالی مترسک در میان گندمها نگاه میکنم.