ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: آیدا رمضانی

پیرمرد آرام آرام قدم می‌زد و به کلاغ‌ها نگاه می‌کرد. می‌توانستم خستگی‌اش را از مزاحمت کلاغ‌ها حس کنم. نزدیکی‌های غروب با گوشه‌ی چشم دیدم که وارد قاب پنجره شد. اما این دفعه، چیزی به بغل داشت که با پارچه‌ای سیاه روی آن را پوشانده بود و چوب بلندی هم از پارچه بیرون زده بود. پیرمرد به وسط زمین که رسید، چوب را داخل خاک میان جوانه‌های کوچک گندم فرو کرد و پارچه را برداشت. طبیعی بود که برای فراری دادن کلاغ‌ها چیزی بجز داشتن یک مترسک به فکرش نمی‌رسید.