فکر میکنم به چهل سال بعد. همان وقتی که دیگر شوق جوانی را ندارم و در چهرهام خبری از رنگ و لعاب نیست. همان روزهایی که موهای مشکی و فرفریام جایشان را به یک مشت گیسوان سفید و ضعیف که غبار زندگی رویشان نشسته دادهاند و چشمان کشیدهام بخاطر چین و چروکهایش دیگر جذابیتی ندارد.
آن روزها را اینگونه میبینم که در حیاط خانه ی ویلاییمان نشستهام و به گلها نگاه میکنم. گلهایی که خودت هر روز به آنها رسیدگی کردهای. از همان روزهای اول زندگی گفته بودم که حوصلهی نگهداری از آنها را ندارم و تو با جان و دل حیاط خانه را پر کرده بودی از گل های کوچک و بزرگ رنگی رنگی. همان گلهایی که من عاشق رنگ و بویشان هستم.
من هم دیگر بساط کار و نوشتههایم را کنار گذاشتهام و با این گل ها هر روز انتظار آمدنت را میکشیم. صدای پایت را میشنوم. شاید هم صدای پای همسایه است. اما میدانم که این موقع باید به خانه برگردی مگر اینکه اضافه کاری داشته باشی. هر روز نزدیک غروب برایت چای دم میکنم و هرازگاهی شیرینیهای کوچک درست میکنم.
همان شیرینی ایی که از مادرم یاد گرفته بودم. کلید را داخل در میاندازی و به سختی در را باز میکنی و میگویی: «دیگه وقتشه این درو عوض کنیم، یکم دیگه بگذره زمستون بشه توی خونه گیر میکنیم» با خنده نگاهت میکنم و میگویم :«چه ایرادی داره، بذار گیر کنیم، نکنه از غرغرای پیرزنونهی من خسته شدی»
– «بذار پام برسه خونه بعد غر بزن»
– «مسخره»
از جایم بلند میشوم تا برایت چای بریزم. کنارم مینشینی و از روزی که گذشت تعریف میکنی. همیشه عادت داشتی که کارهای هر روزت را به من بگویی و من هر بار بیشتر عاشق حرف زدنهایت شوم. حرف میزنی و من هم گوش میدهم اما حواسم به حرفهایت نیست. محو آرامش صورتت شدهام.
صورتی که زیبایی جوانیاش را روزگار از او گرفته اما هنوز هم برای من قشنگترین چهره است. تو را میبینم که حالا دیگر بعد از تمام سختیها آرام گرفتهای. سختیهایی که هیچ کس بهتر از من آن ها را با تو لمس نکرد برای رسیدن به یک دنیا آرزو. عکسهای جوانیمان را نگاه میکنیم.
پوزخندی میزنی و میگویی: «شانس آوردی، فقط با یه حرف عجب پسری نصیبت شد.»
عینکم را میزنم تا بهتر ببینم. با مشت ضربهای آرام به بازویت میزنم و میگویم: «خیلی تو پررویی، انگار من کم بودم دختر به این خوبی.» نگاهم میکنی و میخندی. من هم لبخند میزنم. دستم را که میبوسی حس میکنم هنوز هم همان دختر جوان مو مشکی هستم که تمام شوق آیندهاش لمس حس زندگی در کنار تو بود. هیچ کس هراسی از پیر شدن نخواهد داشت اگر مانند من فردی را داشته باشند که تمام زندگی به او تکیه کردهاند. در تصویر آینده تنها تو هستی و یک خانه ی ویلایی دلنشین با گل های رنگی و یک من با گیسوان سفید.