شرلی زود از دنیا رفت، اما آثار بسیاری بر جا گذاشت. او شایستهٔ توجه بیشتری است. جامعهٔ ادبی مردسالار برچسبهای مختلفی به او میزد. اما داستانهای هولناک او بسیار مرتبط با روز بود…
آقایی کراواتی، با تیپ و ظاهر فردی روشنفکر، احتمالاً همسن و سال خودش، با سر و وضعی خیلی تروتمیز تاکسی را صدا زد، کنارش نشست و آدرس جایی نزدیک را داد. در یک موقعیت دیگر آرتاک با کمال میل سر صحبت را با او باز میکرد…
آن شب، آغازی بود بر دعوا و مرافعههای پیاپیِ من و مراد. اندکاندک ترس من از مراد، جای خودش را به نفرت و خشم داد. از مراد میترسیدم که بخواهد دست بلند کند. با اینکه میانسالی را رد کرده بود، دستش سنگین و زورش زیاد…
سرش داشت کمکم گرم میشد. برای اینکه بوی عرق از دهانش نیاید هرچند دقیقه یکبار چند دانه گردو از جیبش درمیآورد و در دهانش میانداخت. طولی نکشید که اینبار دو نفر بدون آنکه در بزنند وارد شدند. یکی از آنها مردی…
پلکهایش باز و بسته میشد. جلوی موهایش به طور حزنانگیزی روی پیشانیش ریخته بود و مقنعه طوسیاش دور گردنش راه صدایش را بند آورده بود. پی در پی نفس میزد و پرههای بینیش باز و بسته میشد…
طاهره، از همان نوجوانی هم طاهره خانم بود، بین اهالی طاهره خانم صدایش میزدند. همان روزها که پانزده سالهش بود و با دامنهای چیت، پر از نقش و نگار و گل و برگهای رنگی دست دوز مادرش مثل زنهای چهل ساله…
دهکدهی «ما» حداقل چند صد متر از جایی که بقیه آن را شهر به حساب میآورند پائینتر بود، درست در قلب درهای که انبوه درختان سبز آن را میپوشاند. دهکدهی ما رودهایی داشت غنی که سرچشمهشان چند متر بالاتر…
بارها و بارها لحظهای را تجربه کردهایم که انگار پیش از این برایمان اتفاق افتاده است. لحظهای که با تغییر شرایط رفته رفته استقلال خود را نسبت به آنچه در تصور ما میگذشته نشان میدهد. اما برای من، تمام مسیر سفر…
آفتاب پاییزی از میان شاخ و برگ درخت کاج سوسو میزند، گرمی ملایمی نوازش میکند پشت شانههایم را. راه میرویم در میان انبوه درختان باغچۀ خوابگاه، افکار مزاحمی قدم به قدم راه میروند، راه میروند روی برگهای طلایی…
مرد زن را وقتی که داشت از گرما روسریاش را باز میکرد گرفت. زن که کیفش را زیر بغلش قایم کرده بود هراسان شد، میخواست از بین دستان او راه فراری باز کند که توسری شکننده تلخی رو زمین پرتابش کرد و بعد یک لگد خورد…
تنهایی را میپسندم. دوباره فکر میکنم. کاش تنهایی پیتزا بود. حتمن تا آخرین لقمهاش را میجویدم. نه. کاش آدم بود. بخواهم صادقتر باشم، دلم میخواست آدم بود. تنگ در آغوش میگرفتمش. آره حتمن این کار را میکردم…
شبی بود از همو شبهای نامتعارف کابل. هوا باد آرامی را در خود میپرورید و خیمهی شب سرمهای رنگ بود. خانههای کوه آسهمایی مثل یک دریای مواجِ گوهر دیده میشدند، تلالو و همآغوشیای از نورهای زرد، نارنجی، سفید…