زور
تو فکر میکنی کاپیتان بهزاد واسه چی میرفت خونهی ابوطالب، واسه چای خوردن؟! نه والا! واسه زنش میرفت، این کاپیتانها همشون همینطورین، پول دارن میافتند دنبال زن و دخترای بندر، چشاشونم هیزه!
تو فکر میکنی کاپیتان بهزاد واسه چی میرفت خونهی ابوطالب، واسه چای خوردن؟! نه والا! واسه زنش میرفت، این کاپیتانها همشون همینطورین، پول دارن میافتند دنبال زن و دخترای بندر، چشاشونم هیزه!
دست برد و از کشوی میز، دفتر کلاسی را بیرون آورد، رو کرد به بچهها و گفت: امروز کلاس قرآن کنارِ دریا، حضور و غیاب هم داریم! ده دقیقه وقت دارید وسایلتان را جمع کنید و زیر طاق خانهی حاجرئیس باشید.
زیبایم امروز در این سوی خلقت ابر آمد و باران ریخت، میشود از آسمان باران ببارد و من بوی تو را حس نکنم؟! بوی گلهای کاغذی و کوچههای بارانخوردهی چهارمحل که همرنگ لاک ناخنهای قرمز غیرجیغت هستند…
نوروز پاورچین پاورچین میآمد، با صدای قُمریهای روی دیوارها، توی مدرسهی گلستان ما خیلی زودتر از بزرگترها بویش را حس میکردیم، عید روی درخت کُنار وسط حیاط مدرسه ایستاده بود، با آمدنش آفتاب هم مثل مادر کجخُلقتر میشد…
اسمم شاید رضا یا شاید هم محمد باشد، شما بگو محمدرضا، شغل و کارم کاسبی نه همان تجارت، اصلاً هر دو سرم را بخورد شما فکر کن خوانندهی کافه کلبه، چند سالم است؟ پنجاهم و چند سال!
شش تا یاکریم روی شاخهی درخت جمبوی پیر و بیبرگی نشسته بودند، آفتاب تند تابستان بندر عمود بر پرهایشان میتابید و بخار از کلههای کوچکشان بلند میکرد…
حاج خورشید پای درخت گل کاغذی، رو به دریا نشست. گرگور نیمهکاره را به سمت خود کشید و با دستان پینه بستهاش شروع کرد به کوک زدن درزها، آوازی را زیر لب میخواند، نوایش همراه با نسیم و شرجی رفت روی دریا..
رنگ دریای جلوی خانهمان سبز است، خونمون توی یه محل قدیمیه که کوچهی کنارش محل دمام زدنه، مثلاً عزاداری برا امام حسینه، فهمیدم همش دروغه، از ته دل نیست، میان برا چشم چرونی و دخترا رو نشون کردن.
مدرسه حیاط بزرگی داشت، پنج کلاس در بالا و پنج کلاس در پایین ساختمان دوطبقهی قدیمی مشرف به حیاط و در بزرگ دو لنگهی چوبی بود، روبروی آبخوری پنج شیرهی حیاط انبار بزرگی بود که در آن نیمکتها و صندلیهای شکسته و بلااستفاده را میگذاشتند.
عزاداران بوشهری مراسمات را بر طبق سنت اجداد در نیمههای شب برگزار میکنند و سینه زنان حلقههایی به دور نوحهخوان میبندند و چفیه به کمر دستها را بالا میبرند و شانهها را تا نزدیکی زمین پایین میآورند
خالوممد برگهای از کتاب روی پیشخوان مغازهاش پاره کرد و فلفلهای گرد و قرمز هندی را شمرد و توی کاغذ گذاشت و بعد وزن کرد، کاغذ را با نخ سیاه رنگی که زیر دست پیر و چروکیدهاش بود محکم بست، گفت: «دیگه چیزی نمیخوای قربون؟»
اینقدر مرگ بر این و آن گفته بود که وقتی رضا دوستش مُرد بعد از نماز میت بلند گفت مرگ بر مرگ! رضا بهترین دوستش بود، کارگر شرکت نفت، تنگی نفس داشت، یک شب توی هوای سرد آبان که از سر شیفت برمیگشت خانه در راه سر فلکهی امام بین معترضان و پلیس گیر افتاده بود و از بوی گاز اشکآور نفسش گرفته بود و مرده بود، مرگ بر او هم شد.