شش تا یاکریم روی شاخهی درخت جمبوی پیر و بیبرگی نشسته بودند، آفتاب تند تابستان بندر عمود بر پرهایشان میتابید و بخار از کلههای کوچکشان بلند میکرد، میدان زندان برج را نگاه میکردند، صدای زندانیانی که مشغول بازی والیبال بودند با صدای بلندگوی محوطه که اسامی زندانیان را برای ملاقات میخواند در هم میپیچید، یاکریمی که از همه جوانتر بود و تازه پرواز را یاد گرفته بود گفت:
– خوشبحال خودمان که نمیتوانند زندانیمان کنند.
یاکریم چاقی از شاخهی پایینی گفت:
– انگار تفنگبادی و تیرکمانهای بچهها را ندیدهای، حقداری هنوز جوجهای!
یاکریم دیگری درجایش جابجا شد و گفت:
– بال و پر داریم پرواز میکنیم، مگه تیر و کمان یا گلولهی تفنگبادی چقدر برد دارد؟! بالا برویم به ما نمیخورد!
دریای سبز مواج، پایین آسمان صاف آبی مثل سفره پهن بود، یاکریمی که گویی مادر جوجهی اولی باشد چشمش افتاد به ماموری که داشت پستش را عوض میکرد و اسلحه بدست از پلههای آهنی برجک بالا میرفت، به بالای برجک که رسید شقورق ایستاد و به زندانیان چشم دوخت. یک دسته کبوتر در آسمان از شمال به غرب پرواز میکردند.
یاکریم پیر با نوک زیر بالش را خاراند و به زندانیان که وقت هواخوریشان تمام شده بود و حالا منظم به سمت بندهایشان میرفتند خیره ماند، سرهای از ته تراشیدهی سربازان زیر نور تند آفتاب مثل آیینه میدرخشید. یک دسته کلاغ سیاه انگار پرهایشان سوخته باشد قارقارکنان از جنوب به شرق سرازیر شدند، یاکریم ششم خود را روی شاخه جابجا کرد و به طنابهای آویزان از چوبههای اعدام که سایهی حلقههاشان روی زمین پهن شده بودند نگاه کرد، باد با طنابها تاب بازی میکرد و به این سو و آن سو هلشان میداد، سایه حلقهها هر بار روی قامت مردی یا آن سوی دیوار روی سر زنی که حالا وقت هواخوریشان بود میافتاد.
مرداد بندر بوی مردار میداد، کبوترها دیگر در آسمان آبی نبودند، کلاغها دور شده بودند، هواپیمای بزرگی آهسته به خورشید نزدیک میشد، باد با خود غبار آورد، خورشید پشت هواپیمای بزرگ پنهان شد، یاکریم اول سر برگرداند، باد شاخهی خشک جمبو را تکان داد، خورشید پنهان شده در پس بالهای هواپیما را نگاه کرد و ناگهان بنا کرد به آواز خواندن، صدای یاکریم که بلند شد نگاه سرباز به سوی درخت برگشت، عرق از پیشانیش به گودی چشمانش میچکید، پلکهایش را با آستینش پاک کرد و انگار یاد چیزی یا کسی افتاده باشد سرخ شد، آستینش را نگاه کرد و دستش را در جیب لباس خاکیش کرد و عکس دختری را بیرون آورد.
تنها صدای خواندن یاکریم جوان در میدان زندان طنین افکن بود، سرباز پا به زمین کوبید و سر تفنگ ژ۳ اش را به سمت یاکریمها چرخاندن، گلنگدن را با نفرت تمام کشید، میله با صدای دردآور در دل تفنگ فرو رفت، یا کریمهای دیگر با یاکریم اول همآوا شدند، صدای خواندنشان اوج گرفت، چشمان زنان زندانی که حالا وسط حیاط جمع شده بودند به یاکریمها بود، هیچکدام حواسشان به سرباز داخل برجک نبود و همه از زیر چادرهای سیاهشان تنها به یاکریمها که باد با شاخههای جمبو بالا و پاینشان میکرد نگاه میکردند.
سرباز لولهی تفنگ را بالا آورد، یاکریمها بلندتر خواندند و بیشتر روی شاخه تکان خوردند و شادمانه همدیگر را نگاه کردند، صدای تیر از برجک بلند شد و یاکریمها گروهی از روی درخت پیر خشکیده پرکشیدند، زنان دستهاشان را سایهبان چشم کردند و به سمت صدا چرخیدند، کلاهی از داخل برجک به پایین افتاد و جنازهی سرباز روی نردههای برجک خم شد، یاکریمها در اوج آسمان بودند، خورشید از پشت دم هواپیما بیرون آمد، صدای شلیک گلوله به دیوار بلند زندان خورد و در زیر خط سیمخاردارها گم شد، یاکریمها آواز خوان در آسمان غبارآلود از چشمان زنان بند نسوان پنهان شدند.
پنجرهی اتاق رو به میدان باز شد، استوار رو به داخل اتاق گفت:
– نگفتم شب عروسیش است، نگفتم سرش را نتراشیم، نگفتم با مرخصیش موافقت کن.