ادبیات، فلسفه، سیاست

dead end

نافرجام

اسمم شاید رضا یا شاید هم محمد باشد، شما بگو محمدرضا، شغل و کارم کاسبی نه همان تجارت، اصلاً هر دو سرم را بخورد شما فکر کن خواننده‌ی کافه کلبه، چند سالم است؟ پنجاهم و چند سال!
عباس زال‌زاده متولد سال ۱۳۶۲ است. او فوق لیسانس مهندسی صنایع و لیسانس مدیریت فرهنگی دارد و به ادبیات داستانی علاقه‌مند است.

اسمم شاید رضا یا شاید هم محمد باشد، شما بگو محمدرضا، شغل و کارم کاسبی نه همان تجارت، اصلاً هر دو سرم را بخورد شما فکر کن خواننده‌ی کافه کلبه، چند سالم است؟ پنجاهم و چند سال! داخل شناسنامه‌ام نوشته‌ بیست و شش آذر سال هزار و سیصد و شصت و شش، صاحب‌کار الواطم، اِسی را می‌گویم، کازرونیه، یه دوتا سفته داده امضا کردم شاید نکند جای بهتری با مزد بیشتر پیدا کنم و به قول خودش فیل‌ام یاد هندوستان کند و دستش را در پوست گردو گذارم، خدایا تو خودت حق این فاسد بی‌دین را کف دستش بگذار، سه سالی هست که می‌خوانم، همه‌اش هم همین‌جا، توی کافه کلبه، عمر چه زود می‌گذرد، از اسب عربی تیزتر، موی جوگندمیم را نبین خدا روی این آدم را سیاه کند که اذیت و آزارش سیاهی چشمم را هم سفید کرده، چطور مردم رنگ عوض می‌کنند، یک روزی همین اسی چاخان منّتم را می‌کشید تا بیایم توی کافه‌اش بخوانم، سربند سفته که دادمش دیگه ما شدیم برده‌‌اش، میدونی این زن ریش‌داری که در آخر زمان هاونگ بر سر حضرت حجت می‌زند همین اسی چاخان است با ریشی که گذاشته و اداهای زنانه‌اش، سلیطه‌ی خاک زغال بر سر.

روزهای اول دوتا آهنگ که از فلان مطرب می‌خواندم سر ماه، هم خرج اجاره خونه‌ام در میومد هم خورد و خوراک، از وقتی ریش‌دودی اومد سر کار روزی ده‌ساعت هم که بخونم فقط می‌شه قوت‌لایموتم، اجاره خونه‌ هم که سر به فلک کشیده، اون روزا با ماهی پونصدتومان پادشاهی می‌کردیم، اما الان چی؟! خدایا خودت رحمی به بندگانت بکن!

این تخت هم این‌قدر خشکه که کمرم مثل چوب خشک شده، خدایا تا کی باید در این زندان بمانم؟! بکشم و راحتم کن، من که ناشکر نیستم، ته دلم باز می‌گویم، خدایا صدهزار مرتبه شکر، هم به داده‌ات و هم به نداده‌ات، اینجا لااقل سه وعده غذای مجانی و یه جای خواب مفتکی دارم.

بله در سفری برای اجرا در مراسم عروسی یکی از دوستان، همین اسی‌چاخان را می‌گویم به شیراز رفتم، اما بعد از مراسم پولم را ندادند و بیرونم کردند، من هم که پول نداشتم در همان شیراز ماندم و پیش یک کافه‌داری بنام حسن‌شله خوانندگی کردم و عطای بوشهر را به لقایش بخشیدم، چون اهالی شیراز هنر دوست بودند و صدای گرمی داشتم کارم رونق گرفت، حسن‌شلو بعد از دوسال به دیار باقی شتافت و من عیالش را که اصالتاً عرب بود و خانه و زندگی‌ای هم داشت گرفتم و چند سال تمام خواندم و هر روز مشهورتر شدم و کارم بالا گرفت، این همه از صدقه سر هنر دوستان شیرازی بود، یاد و هوش خوبی داشتم و همین‌که یک آهنگی را می‌شنیدم یاد می‌گرفتم و با چندتا دستکاری می‌خواندم، به مرور زمان در گرم‌کردن محافل و عروسی و کافه‌داری دستی پیدا کردم، مردم هم آن وقت‌ها زیاد عروسی می‌کردند، خانه‌ای نبود که محض شکوه یک‌بار در آن صدای عروسی و جشن تولد بلند نشود، شب‌های جمعه از بیستا باغ توی قصردشت پانزده‌تاش جشن و طرب داشتند، مثل الان نبود که دست زیاد باشد و از در و دیوار مطرب بریزه، از مقوله دور افتادم و سر عزیز شما را درد آوردم، می‌پرسیدید چطور شد در این زندان افتادم؟

این سرگذشت، داستان درازی دارد و می‌ترسم اسباب سر درد شما شوم!

نه والا مطمئنید؟!

خیلی خوب حالا که خودتان مایلید دیگه چاره‌ چیه؛ در همان کوچه‌ی خودمان، بقالی بود که آرام‌ترینِ مردم بود و تا آن روز هیچ‌کس نشیده بود که صدای حاج‌امیر بلند شده باشد، من چند بار در سر راه به منزل و یا موقع خرید با حاج‌امیر صحبت کرده‌ بودم و جز ذکر خدا از دهانش چیزی نشنیده بودم، هر وقت می‌دیدمش دهانش باز بود و دعا می‌خواند، صبح‌ها سوار بر دوچرخه‌اش به دکان می‌رفت و عصر به هنگام نماز در کرکره را پایین می‌کشید و در صف اول نماز جماعت مسجد جامع قامت می‌بست.

شب‌های جمعه هم حاج‌امیر به زیارت شاه‌چراغ می‌رفت و طرف‌های نیمه شب با همان دوچرخه‌اش برمی‌گشت، دسته‌کلید بزرگی به شلوارش آویزان بود، گویی کلیددار بهشت باشد، هیچ‌وقت هیچ‌کس نشنیده بود که از خانه‌ی حاج امیر سروصدای عیش‌و‌نوشی یا دعوا و مرافعه‌ای بلند شده باشد، همه هم می‌دانستند که حاجی، هم زن دارد و هم اولاد، شنیده بودم که او تنها یک اولاد دختر دارد و از قضا یک روز زد و دختر حاج‌امیر مریض شد او هم نذر کرده بود اگر دخترش شفا بیابد شب تولد پیامبر جشن برپا کند و همه‌ی اهل محل را دعوت کند، و این جشن را تا یک سال و برای هر چهارده معصوم ادامه دهد، دختر هم از برکت پیامبر صلوت‌الله شفا یافت و حاج‌امیر چون با من همسایه بود ازم قول گرفت که طول این یک سال برای مولودی خوانی بروم و برایشان بخوانم، پول را هم جلوجلو داد، من هم گفتم در عالم همسایگی خوب نیست جواب نه بدهم و شاید این‌ سببی باشد تا خدا مقداری از گناهانم را ببخشد.

درست یادم است شب میلاد امام‌هادی یک مولودی زیبایی خواندم و همه دست‌ زدند و صلوات فرستادند و شربت و شیرینی خوردند، می‌خواستم از خانه بیرون بروم که پشت سرم یک صدای لطیفی که گویی از جنان باشد، ناخواسته میخکوبم کرد، گفت:

– آقا محمدرضا

دیدم چادر نماز به سری است و بسته‌ای بدست دارد و از زیر همان چادر پاکت را به سمتم دراز کرد، فهمیدم پول است و گفتم: حاجی جلوجلو حساب کرده.

دختر گفت:

– پدرم گفته بخاطر خوش‌یمنی و سلامتیم این پاکت را هم من به شما بدهم.

دست دراز کردم که پاکت را بگیرم، رنگم مثل لبو سرخ شده بود دستم لرزه‌ی غریبی گرفته بود و پاکت از دستم افتاد زمین و رفت به طرف باغچه، زیر درخت انجیر جا خوش کرد و دختر هم که خم شده‌ بود پاکت را بردارد با همان حالت خمیده‌ سکندری خورد و چادرش گیر کرد به پمپ‌ آب روی سر چاه و از سرش افتاد و دختر سر برهنه و خاک بر سرم گویان چون لباس مناسبی هم به تن نداشت و گیسوانش را برای مولودی باز نموده بود با همان دو دستِ خود صورتش را که از شرم بدتر از من سرخ شده بود پوشاند و من یکدفعه انگار خورشید، چشمم را خیره کرده باشد، قلبم با ریتم تمپو عبدو سیاه و شدت زیاد تپید و بدون آنکه منتظر پاکت بشوم از خانه بیرون جستم و پشت در به دیوار مرمر خانه تکیه کرده و مدتی با حال خراب همان‌طور ایستادم، حالم که بهتر شد و توانستم راه بروم با وجود آنکه دو جشن تولد و یک عروسی دیگر هم داشتم و آفتاب تازه غروب کرده بود دیدم حالم خراب است و برگشتم منزل، عیالم زن خوبی بود و تا حالم را دید گفت:

– سردی کردی، بیا تا نعنا داغ بدمت حالت جا بیاد

ولی حالم که خوب نشد هیچ دائم در فکر و خیالم می‌رفتم به خانه‌ی حاجی و دختر، انجیر و آن گیسوهای افشان، می‌دانستم که شیطان پایش را روی گلویم گذاشته و ول‌کن نیست، شاید می‌خواهد بگوید پدر سوخته زیر خیمه‌ی من خورشت می‌خوری برای یکی دیگه گریه می‌کنی؟ یا یک چنین چیزهایی، هر کس نداند من که می‌دانم در این سال‌ها هر جا خوانده‌ام بساط عیش‌و‌نوش و طرب برپا بوده، حالا از خدا شرمنده و از شیطان وامانده شده بودم، از زنم هم خجالت می‌کشیدم اما سر حرف را باز کردم و پرسیدم:

– زن حاجی‌امیر را میشناسی؟

– دو سه ماه پیش که خبر مرگ خواهرش از گناوه آمده بود، حاجی مجلس فاتحه‌ای داشت و من هم محض چشم تو چشمی و همسایگی رفتم سر سلامتی گفته باشم، آن روز اول‌بار بود که زن حاجی را دیدم و بعد از اون هم دوبار توی شاه‌چراغ دیدمش.

– دختر حاجی را چطور؟

زنم تعجبی کرد و گفت:

– تو امشب یه چیزیت می‌شه، این حرف‌ها یعنی چه؟ اصلاً به تو چه که من زن و دختر حاج‌امیر را می‌شناسم، مرتیکه مطربیش را زمین گذاشته آمده کنج خانه افتاده سر مرا بخورد!

– زن تو خودت بهتر از من می‌دانی که حاجی ازم خواسته تا یک سال محض شفای دخترش مولودی بخوانم، می‌خواستم بدانم دخترش چند ساله است؟ تا به آن مناسبت مولودی خوبی بخوانم

– دختره الان شانزده سالش باید شده باشه، ماشالله مثل یک ماهی است، که در خانه‌ی حاجی در آمده باشد!

– ماه است یا ستاره به من ربطی ندارد

و دوباره درخت انجیر و همان موها در نظرم آمد و آه دردناکی از ته دلم کنده شد و زنم هم که حالت من را دید زیر لب چیزی گفت و شامی آورد و خورد با همان زبانش که مثل نیش مار و دم عقرب بود چند تا ریچار بارم کرد و خوابید.

من دلم جوش می‌زد، زنم همان‌طور که خوابیده بود، بدون آنکه چشم باز کند، لندلندی کرد و گفت:

– باز پاییز شد و این گربه‌ها دنبال هم افتادند.

راست می‌گفت دوتا گربه از عصری که می‌خواستم برم خانه‌ی حاج‌امیر میومیو می‌کردند و دوباره به یاد پاییز و گربه و موی دختر حاج‌امیر افتادم.

قلبم چنان بنای زدن گذاشت که ترسیدم با صدایش زنم بیدار شود و آن‌وقت خر بیار و رسوایی بار کن!

خواب به چشمم نیامد، به ساعت روی دیوار نگاه کردم، حدود چهار بود، زنم در خواب بود و آنچنان خسته بود گویی ‌مرده باشد، به صدای نقاره‌ هم تکان نمی‌خورد، یک‌تا تنبان و یک‌تا پیراهن با سر و پای پتی پله‌ی راه پشت‌بام را گرفتم و رفتم روی ‌بام، همسایه‌ها غرق خواب بودند و صدا و ندا از احدی بلند نمی‌شد، ماه سرتاسر شیراز را گرفته بود و دیوارها و پشت‌بام‌ها مثل این‌که آیینه باشند، می‌درخشیدند و گنبد شاه‌چراغ از دور حالتی مثل یک تخم‌مرغ حزینی را داشت که مناره‌هایش مثل دو انگشت آن تخم‌مرغ را گرفته‌ باشند، یکی از همان دو گربه‌ی عصری از میان دوپایم فرار کرد و ناپدید شد، چند کوچه آن‌سوتر صدای ابریمو می‌آمد که نشعه کرده بود و این شعر را می‌خواند؛ دل هیچکی مثل مو خین نبیده، مثل مو خسته و پر کین نبیده!

خلاصه دنیا روحی داشت و ما هم حالتی و کیفی و غفلتا از مسجد نوای الله‌واکبری بلند شد و چرتمان را پاره کرد، با صدای کَل‌حبیب اذان‌گو، در خانه‌‌ی یکی از همسایه‌ها چراغی روشن شد، صدای سرفه و بعد اخ‌تفی آمد و آن‌سوتر صدای گریه‌ی کودکی که گویی از نام خدا رمیده باشد، بلند شد و به دنبالش صدای مادرش، که قربان صدقه‌ی بچه می‌رفت و فحش را به موذن می‌داد، گویی سگ‌های توی میدان هم دعوایشان شده باشد، به جان هم افتادند و غوغا و الم‌شنگه‌ایی برپا کردند که آن سرش پیدا نبود، من را می‌گویی، حالت کسی را داشتم که توی در توالت بین راهی اسهال شده باشد، از یک‌سو بوق اتوبوس و از سوی دیگر مسافران پشت در توالت هولش کنند.

از پله که پایین می‌آمدم این شعر را زمزمه می‌کردم؛ دوتا چشم سیاه داری، دوتا موی رها داری!

وقتی پایین آمدم دیدم زنم بیدار شده و پشت در مستراح صدایم می‌کند و می‌‌گوید؛ چه مرگت شده، مگه دیشب خوب نشدی؟

از پشت بهش نزدیک شدم و گفتم؛ زن تو که آبروی مرا بین در و همسایه بردی، خوب چه خبرت است؟! رفته بودم پشت‌بام که در این چند صباح باقی مانده از عمرم مناجاتکی کرده باشم بلکه خدا هم توبه‌‌ام را بپذیرد.

– مناجاتت کمرت را بزند، زهره‌ام را ترکاندی!

هر روز حالتم بدتر می‌شد و زنم از غصه‌ی من به بستر افتاد و هر چه داشتیم را تکه تکه فروختیم و خوردیم، اجاره‌ی کافه‌ هم که ندادم صاحب ملک آمد و همه وسایل را به جای اجاره برداشت و کافه را به کس دیگری اجاره داد، من هم دل و دماغ خواندن نداشتم از همه‌ی مراسمات تنها مولودیِ خانه‌ی حاج‌امیر را می‌رفتم، آن همه چون پول را پیش‌پیش داده، ناخوشی زنم روز به روز سختر می‌شد و یک روز صلات ظهر نفسش بالا نیامد و به آن دنیا شتافت و از غم و غصه خلاص شد.

از آن روز به بعد من ماندم و خودم، تنها و بی‌کس، سند خانه را نزد بانک که کاملاً اسلامی بود گرو گذاشتم و وامی گرفتم و قرض پزشک و کفن‌ و‌ دفن را دادم، مابقی هم که باقی ماند ذره‌ ذره برای بخور و نمیر خرج کردم.

یک شب که از بی‌کسی جانم به لبم رسیده بود و فکر پایان‌دادن به زندگی نکبت‌بار خود را داشتم ناگهان صدای در خانه بلند شد، ابتدا جواب ندادم اما بعد که دیدم ول‌ کن نیست، رفتم در را باز کردم و دیدم حاج‌امیر است، گفت:

– محمدرضا ناخوشی دختر ما دوباره شروع شده و مادش خیلی نگران است، آمدم از شما خواهش کنم برایش دعا کنی و شاید از اثر نفست خداوند شفایش دهد.

شرمسار خدا بودم، چه می‌توانستم بگویم، در را بستم و خواستم به اتاق برگردم که دیدم نمی‌توانم، نگاه به آسمان دوختم و گریستم و از خدا برای دختر سلامتی طلبیدم، حالا آن بین چندتا حرف کفرآمیز هم زدم که هر کدامش مستحق هزار سال عذاب جهنم بود، بلی خدا خودش می‌داند که تقصیر با من نبود و هر کسی بجای من بود همین می‌شد.

رو به آسمان گفتم: آخر مشتی خدا! تو که امام حسین را آفریدی آخر یزید را چرا می‌آفرینی؟! تو که می‌دانی چنگال شیر مثل ساطوره بدن آهو را چرا آنقدر لطیف می‌کنی؟ اگه ظلم و جور و جفا خوب است پس چرا هی پشت سر هم پیغمبر فرستادی تا که دنیا را پر از فریاد نیکی کنند؟ چرا من را عاشق دختر حاج‌امیر کردی و حالا بلا به جانش انداختی؟

استغفرالله خیلی از این ریچارها بافتم اما می‌دانم خدا خودش می‌بخشه چون هذیان می‌گفتم.

تمام شب را با دو چشم گریان دعا کردم تا دم اذان صبح پا را در دمپایی کردم و از خانه بیرون زدم تا جویای احوال دختر حاجی‌امیر شوم، دیدم دکتر هندی با همان موتور هوندای هفتادش جلوی در خانه‌ی حاج‌امیر پارک کرد و با سرعت خود را داخل دالان انداخت، آهسته از لای در سرکی کشیدم و چون چیزی ندیدم به داخل خانه‌ خزیدم، خواستم داخل‌تر برم که صدای در مغزم گفت؛ آخر مجنون! می‌خواهی بروی داخل و چه بگویی؟ حال دختر را جویا شوی؟ خوب اگر حالش خوب بود کله‌ی سحر پزشک می‌آوردند؟

آرام عقب‌گرد کردم و از راه آمده به خانه برگشتم.

درب خانه‌ام را محکم بهم زدم و عهد کردم اگر اتفاقی برای دختر پیشامد کند این در را دیگر برای هیچ‌کس باز نخوام کرد تا مردشور آن را بشکند و برای بردن جسدم بیاید، آن صبح تا شب هم با غم و اندوه گذشت، نه یک‌قطره آب از گلویم پایین رفت و نه یک ارزن نان، فهمیدم که این حالت عنقریب به دیوانگیم خواهد انداخت.

بند ابریشمی سفید رخت‌شویی را که دو سرش به دو قلاب در دیوار‌ بسته شده بود باز کردم و به قلاب پنکه که در چندل سقف اتاق گیر بود بستم و اشهدم را گفتم و روی صندلی ایستادم و می‌خواستم دور گردنم بیندازم که صدای در خانه بلند شد، از خدا خواسته جستی زدم و در را باز کردم که ای‌کاش باز نکرده بودم، حاج‌امیر بود که در را می‌کوبید و صدایم می‌زد، معلوم شد عمر آن گل به این جهان نبوده و حاجی برای قرآن خواندن در مراسم دختر به سراغم آمده خواستم بگویم که قرآن بلد نیستم ولی صدایم از گلویم در نیامد و حاجی سکوت مرا نشان رضایت دید و رفت و من را با غم فراغ دختر تنها گذاشت، مهتاب در آسمان می‌درخشید، یک نگاهم به مهتاب که حالا صورت دختر حاجی را در آن شب مهتابی به نظرم می‌آورد بود و یک نگاهم به طناب آویزان از قلاب پنکه که زیر نور کم‌رمق لامپ زرد سایه‌اش را روی دیوار انداخته بود، آه از نهادم برآمد، صورت هزار بار از مهتاب بهتر دختر جلوی چشمم آمد، با خودم گفتم هر طور است یکبار دیگر باید آن قرص قمر را ببینم، دمپاییم را با حال نزاری پوشیدم و رفتم به قسمت سردخانه، از دیوار بیمارستان فاطمه‌زهرا آرام به داخل حیاط سردخانه پریدم و چون همسر مرحومه‌ام را هم از همانجا تحویل گرفته بودم یک راست رفتم سر وقت محل نگهداری میت‌ها، دختر تک و تنها روی تخت در آن اتاق سرد، گویی هزاران سال آنجا خوابیده باشد خفته بود، هر چه دعا و آیت‌الکرسی و شعر و هر چه بلد بودم خواندم، کم‌کم داشتم از سرمای سردخانه یخ می‌زدم که جرأت کردم و جلو رفتم و دست دراز کردم و ملحفه‌ی سفید روی دختر سیاه‌ بخت را کنار زدم و روی صورتش خم شدم تا بهتر ببینمش، همان‌طور خیره به چهره‌اش بودم که پشت گردنم داغ شد و از شدت ضربه سرم محکم به لبه‌ی تخت خورد و از هوش رفتم و وقتی به‌هوش آمدم خودم را در اتاق بی‌پنجره‌ی تاریکی دیدم، معلوم شد زن نظافت‌چی وارد سردخانه شده تا چشمش به من افتاده نگهبان را خبر می‌کند و او هم صورت واقعه را که دیده ضربه‌ی مهلک به پشت گردن من وارد می‌کند من هم از هوش می‌روم، پلیس را به صحنه‌ می‌آورند، آنها هم من را همچو حلب روغن روی زمین کشیده و در پاترول انداخته و بی‌حکم تا امروز همین‌جا هستم، گویی فراموش شده باشم!

ولی با همه‌ی این حرف‌ها روزی نیست که آن درخت انجیر و آن چشمان سیاه و آن قامت رعنا در نظرم مجسم نشود و آتش به جانم نزند.

خیلی سر شما را درد آوردم، ببخشید چهار سال و شش ماه و ده روز می‌گذرد که با کسی صحبت نکرده بودم.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش