خالوممد برگهای از کتاب روی پیشخوان مغازهاش پاره کرد و فلفلهای گرد و قرمز هندی را شمرد و توی کاغذ گذاشت و بعد وزن کرد، کاغذ را با نخ سیاه رنگی که زیر دست پیر و چروکیدهاش بود محکم بست، گفت: «دیگه چیزی نمیخوای قربون؟» جعفرو گفت:«ننم گفته بزن بحساب، بعد که بابام از دریا برگشت خودش میاد حساب میکنه.» خالوممد که انگار از چیزی ناراحت شده باشه سگرمههاشو تو هم کرد و گفت:«حسابتون پر شده، به ننت بگو حواسش باشه و تا قبلیا صاف نکردید فعلاً جنس نمیدم این فلفلم آخریش بود!»
جعفر که انگار بهش بَر خورده باشد، رو به خالوممد براق شد و گفت: «چه کار بوام داره خالو، الان یک ماهه رفتن دریا برا صید میگو اما هیچی گیرشون نیومده، خودت شاهدی ما تنها نیستیم شوهر عمهام مختار هم همین طورن و دیگه چیزی توی خونه نداشتن، الانم عمهام با سهتا بچههاش اومدن خونهی ما، از وقتی دریا اجار دادن به چینیا چیزی برا صید نیس، بوام میگه با دستگاه مثل جاروبرقی صید میکنن، شلنگ میندازن کف دریا هرچی ماهی و میگو و جونور توی دریان میگیرن، انصاف داشته باش خالو ما آبرو داریم یه زمانی بوام به همتون ماهی و میگو مجانی میداد، نمیداد؟» خالو ممد که بغض جعفرو دید دلش سوخت، با خنده گفت: «خالو من باهات شوخی کردم، میدونم نه بابات بلکه تمام صیادا که برا لقمه حلال میرن دریا آبرو دارن، ماهم دلمون خونن، بدل نگیر، برو جون برو خونه که ساختن قلیه وقتگیرن، ظهر شد».
رحیمی خداحافظی کرد و توی کوچه به بدبختیهای جدیدشان فکر میکرد، به دریا که همیشه با سخاوت روزیه خانوادههای بندر را میداد، اما باعث و بانی این بدبختیا کی بود، چینیا چطوری آمده بودن توی خاکشون، نفس بلندی کشید و گفت: «ریسعلی کجایی ببینی وطنت، بوشهرت، خلیجت دیگه جون نداره که همشهریات سیر کنه، دریا شرمندهی همولاتیهات شده، بواهای بندر شرمندهی زن و بچههاشون شدن بخاطر ایکه بواهای چینی شرمنده نشن و بچهی چینی راحت باشن» تُف غلیظی توی جوی پر از لجن و متعفن کوچه پرت کرد و با انگشتان رنگ تریاکش دور دهان بزرگ و لبان درشتش را تمیز کرد.
در خانه باز بود و بچههای عمهاش داشتند سول بازی میکردند، خواهرش معصومه هم در آستانه نشسته بود و سبزی پاک میکرد، مادرش از داخل حوضخانه صدا زد: «رحیمو عزیزم اومدی، دورت بگردم بیو اینجا کارت دارم»
رحیمو از وسط خانههای سول که با گچ روی زمین کشیده بودند رد شد، بچهها از تجاوز به خانههایشان سخت رنجیده شدند و اعتراض کردند، رحیمو عذر خواست و جلوی در چوبی حوضخانه که رنگ آبی آن تبله کرده بود و تریشههای آن حالا تیزتر و بیشتر از قبل شده بودند ایستاد و گفت: «بله ننه، کارم داری؟»
ننه گفت:«بیو داخل، درم ببند» در گرمای مرداد بندر، حوضخانه خنک بود و هوای دلنشینی داشت، لامپ زرد ۱۰۰ وات چینی خودش را محکم داخل هلدر سیاه کرده بود و چند برابر نور کم رمقش گرما میداد، سیم سفیدی که آنها را به سقف پیوند داده بود و تغذیهشان میکرد انگار خسته باشد تا نیمه زیر گچ سقف فرو رفته و آن را ترک داده بود.
ننه گفت: «ماهی توی قلیه کمن، امرو تو ماهی نخور و فقط آب قلیه بخور به معصومه هم گفتم، خودمم نمیخورم، بذار عمهات که حاملن بخوره، بچههاشم کوچیکن گناه دارن، همیشه ایطوری نمیمونه، بواتون اومد درست میشه» رحیمو از خشم رنگ پرچم چین سرخ شده بود، حرفی نزد و تنها با سر حرفهای مادر را تایید کرد.
توی آشپزخانه عمه کاغذ پاکت شدهی فلفل را گرفت و چند تا از فلفلها را داخل دیگ قلیه انداخت بعد بقیه فلفلها را ریخت توی ظرف جا فلفلی و کاغذ را داد به رحیمو تا بیندازد داخل سطل آشغال، او هم قبل از دور انداختن کاغذ حسب عادت آن را خواند، صفحهای از کتاب مزرعه حیوانات بود. این را از بالای کاغذ که نام و فصل کتاب نوشته شده بود دانست، فلفل روی صفحه را تمیز کرد و بعد فوت کرد، عطسهی بلندی کرد سپس شروع کرد به خواندن.
خوک فربه و پیری برای دیگر حیوانات مزرعه در طویله سخنرانی میکرد و اسب و خر و مرغ و خروس و گاو کلاغ و دیگر خوکها به حرفهایش گوش میدادند، صفحه سه و چهار از کتاب بود، رحیمو که تا آن موقع جز کتابهای درسی کتاب دیگری نخوانده بود با خواندن آن دو صفحه مزهی کتاب رفت زیر دندانش اما از بدبخت بد رحیمو فقط همان دو صفحه بود، موضوع هیجان انگیزی بود و رحیمو میخواست بداند در آن مزرعه چه خبر است پس یک دفعه به یاد خالوممد و کتاب روی پیشخوان مغازهاش افتاد و بلند شد و مثل تیر دوید رفت سمت مغازهی خالوممد.
نفسزنان گفت: «سلام خالوممد، بقیهی کتاب کو؟ کجان؟ میشه آن را به من بدین؟ میخونم و بعد میارمش، تا هر بلایی که خواستی سر کتاب بیاری.»
خالوممد که حواسش به رادیو ترانزیستوری و قهوهای رنگش بود و داشت با آن ور میرفت و دنبال رادیو فارسی کویت میگشت گفت: « کدوم کتاب قربون؟ من که کتاب ندارم، اشتباه اومدی قربون اینجا بقالیه، کتاب رو باید از کتابفروشی گلعین توی خیابان لیان بخری.»
رحیمو گفت: «جون بچههات بگو، همو کتابی که ازش برگه پاره کردی و توش فلفل گذاشتی، روی پیشخون بود، بقیهاش کجان خالو؟»
خالوممد دو طرف لبهاش رو پایین کشید و با همان قیافهی متعجب گفت: «بقیهی کتاب میخوای چکار؟» رحیمو که حالا هیجانزدهتر از قبل بود گفت: «میخوام بخونم، کتاب جالبیه، میخونم بعد میارم برات»
خالوممد از بالای عینک تهاستکانیش نگاهی به رحیمو انداخت، با انگشتان باریک و لاغرش ریش کوتاه و سفیدش را خاراند و بنا کرد به پخپخ خندیدن، دندان نداشت و وقتی میخندید صدای استارت ژیان میداد و در همان حال که میخندید گفت: «برو قربون، این کتاب بدرد تو نمیخوره، این کتابم فروشی نیس و مال اینه که آدم صفحههاش بکنه و توش فلفل و زردچوبه و ناردونه و تخمک بذاره تو هم اگه کتاب خواستی برو همونجا که گفتم، کتابفروشی گلعین بخر»
رحیمو با التماس گفت: «خالو مو پول ندارم کتاب بخرم، بجاش سیت دفتر مشقم که تموم شده میارم یا اگه خواستی هر روز میام سیت کار میکنم تا پول کتاب صاف بشه، جون ننهی هوشنگ اگه کتابکو داری بدم»
خالو ممد آدم سختگیری بودی و به سادگی نرم نمیشد، اما رحیمو میخواست کتاب بخواند و این کتاب میتونست شروع خوبی برای ورود رحیمو به دنیای کتاب باشه اما حالا خالو ممد که سد میان رحیمو و آن دنیا بود، رحیمو لحن ملتمسانهتری به خود گرفت اما چون میخواست تاثیر لحنش بیشتر باشد کفهی ترازوی جلوی خالو ممد را برداشت و با دست تمیزش کرد بعد برای پاک کردن کامل کف آن فوت قایمی کرد، فوت زیر گرد قرمز رنگ کف کفهی ترازو زد و همهی آن را بلند کرد و برد به هوا و انگار نشانه گرفته باشی همه را صاف کرد توی چشم خالوممد.
خالوممد که تا آن لحظه حالش خوش بود و داشت میخندید و ترانهی هایده از رادیو کویت گوش میداد فرصت نکرد به رحیمو بگوید چکار میکنی و وقتی گرد فلفل رفت توی چشمش یک دفعه با اوقات تلخ و چشمانی که مُدادم آب میآمد گفت: «بچه مگه تو عقل نداری؟ ته کفه ترازو فلفل بود، چشمام سوخت، اصلاً کی گفت به مو کمک کنی؟» رحیمو خواست عذرخواهی کند اما دید عذرخواهی تنها فایده ندارد پس کاسهی رویی که روی دبهی سرکهی گوشهی مغازه گذاشته بود را برداشت و دوید توی کوچه، زیر شیر آب جلوی مغازه ظرف را پر از آب کرد و بعد با سرعت آمد داخل مغازه تا چشمان خالوممد را بشورد و گفت: «ببخشید که نفهمیدم فلفل کف کفه ترازو بود اما خو اشکال نداره چیشات ضد عفونی شد»
خالوممد که اوقاتش تلخ شده بود و چشمانش هم حالا بدتر و بیشتر میسوختند قائم زد زیر کاسهی آب، کاسه رفت توی هوا و همهی آب توی کاسه ریخت توی ظرف زردچوبه که کنار پیشخوان جلوی پیرمرد بود و او در یک لحظه سوختن و درد چشمش را فراموش کرد و بنا کرد به نگاه کردن به ظرف زردچوبه که پر از آب شده بود و کاسهی رویی وسط مغازه که هنوز مثل فرفره داشت میچرخید و شروع کرد به داد و بیداد.
رحیمو هم که حالا دیگه نه راه پس داشت و نه راه پیش شرمنده کنج مغازه ایستاده بود و یک نگاه به خالوممد میکرد و یک نگاه به زردچوبههای خیس اما رحیمو که هدفش بدست آوردن کتاب بود ایستاده و آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان و گرفته که انگار از ته چاه بیرون بیاید به سختی گفت: «خالو حالا خوب شد کاسهی کوچینی نبید، اگه چینی بید خورد میشد، نه والا؟ اصلاً خالو کاسهی رویی سی همی موقعهها خوبن، ننم هم وقتی یه کاسهی چینی از دستش میفته میشکه میگه کاشکی کاسهی رویی کو افتاده بید»
حالا دیگه خالوممد از فرت عصبانیت علاوه بر فلفل خون هم جلوی چشمانش را گرفته بود دنبال وزنهی ترازو میگشت تا بکوبد توی سر رحیمو شاید دلش آرام شود، اما انگار ملاحضهی چیزی کرده باشد دستش را عقب کشید و رفت ته مغازه تا چوب بیاورد، در این بین رحیمو از فرصت استفاده کرد و پرید پشت پیشخوان و کتاب را برداشت، خالوممد که دید جسارت رحیمو زیادتر هم شده و دیگر دارد به وقاحت بدل میشود و دستاندازی به پشت پیشخوان هم میکند گفت:« سیاهپرچل، برق سر زشتت ببره برو بیرون کره خر»
رحیمو گفت:«خالو بیا کتاب بگیر بزن توی سرم تا دلت خنک بشه جون» و پیرمرد کتاب را برداشت پرت کرد سمت رحیمو که حالا بیرون از مغازه ایستاده بود و کتاب روی هوا پرواز کرد و بال زد و مثل کبوتر شالو از کنار گوش رحیمو گذشت و توی جوی پر از لجن جلوی مغازهی خالوممد توی محله کوتی کنار درمانگاه موقوفهی حاجخانم روبروی مسجد شیخسعدون فرود آمد، اما رحیمو کم نیاورد خم شد و کتاب مزرعهی حیوانات را از توی جوی پر از لجن بیرون آورد و گفت: «خیلی ممنون خالو، خیلی لطف کردی، وقتی خوندمش میارم بخدا»
خالوممد که از پررویی رحیمو کلافه شده بود گفت: «الحق که خیلی جونور عجیبی هسی وقتی اومدم جنب ننهات و سیش تعریف کردم که چه کردی حساب کار دستت میاد»
ننهی رحیمو زن مهربان و خوبی بود و همه بخاطر کلیدداری حسینیه خیلی بهش احترام میگذاشتند، مرجع حل اختلاف مردم محل هم بود، خلاصه هر کس میخواست ازدواج کند یا مشکلی داشت ابتدا میرفت پیش ننهی رحیمو و کلید تدبیر و امیدش گره مشکلاتشان را میگشودند، بعد یک کیلو مشکلگشا میخریدند و به حسینیه میدادند، جابجا سختگیر هم بود و ادب و تربیت بچههاش خیلی براش مهم بود.
رحیمو با خودش گفت: «اگر خالوممد بیاد در خونه یا ننه بفهمه که چه کردم کارم با حضرت فیلن، خو حالا چه کنم! بهترن خانه نرم تا آبا از آسیاب بیفته، کتاب هم همونجا میخونم شبم که برگردم دیگه ننه کارم نداره».
دریا صاف بود مثل کرباس، هوا گرم بود و شرجی انگار باران، رحیمو از پلهی ملکمی جلوی ساختمان گلفاجنسی پایین رفت، کتاب را با آب دریا جوری که زیاد آسیب زیادی نبیند شست و بعد زیر سایهی طاق جلوی ساختمان امیریه رو به دریا نشست و شروع کرد به خواندن، میخواست بداند در مزرعهی حیوانات چه خبر بوده و سرانجام داستان چه می شود، اما دید ده صفحهی دیگر کتاب هم نیست و فکر کرد حکماً خالوممد پاره کرده و چیزی در آنها پیچیده و به مشتریان داده.
منگ بود هرکاری کرد نتوانست بین صفحه سه و چهار تا سیزده پل بزند و بداند که چه شده، دلخور و ناراحت بلند شد و کتاب را زیر بغلش زد و رفت سمت مغازهی بقالی، خالوممد داشت زردچوبهها را الک میکرد و توی آفتاب میگذاشت، به چشم رحیمو پیرمرد خیلی گرفته و ناراحت بود، حواسش نبود و او را ندید، رحیمو چندتا سرفه زورکی کرد تا شاید خالو ببیندش اما پیرمرد نشنید و رحیمو عاقبت زبان روی لبهاش کشید و گفت: «خالوممد ایشالله زردچوبهها خشک میشن، منم والا شرمندهات شدم»
پیرمرد صدای رحیمو که شنید نگاهی زهرآلود و رعبآور به او انداخت و گفت: «دیگه چه از جونم میخوای؟ کتاب را که گرفتی، برو پی کارت»، رحیمو با همان اعتماد بنفس که خاص خودش بود گفت: «خالوممد جون ننههوشنگ بگو بقیه کتاب کجان، دهتا از صفحهی ای کتاب گم شده، مو باید همهی کتاب داشته باشم تا بتونم بخونمش نه»
خالوممد که دیگر کاردش بزدی خونش دَر نمیآمد جستی کرد و بازوی باریک و مثل نیقلیون حبیبو را گرفت، چند تکان محکم به او داد و گفت: «تورا به قرآن دست از سر مو بردار بچه، کلافهام کردی، سیچه نمیری پی کارت؟ اصلاً الان بیو بریم خونهتون تا با ننهات حرف بزنم بینیم تو حرف حسابت چنن شاید ننهات زبون توی زبون نفهم بهتر بفهمه»
تا اسم ننه آمد انگار رحیمو را برق گرفته باشد به تقلا و التماس افتاد و گفت: «نه تورا به قرآن مو نبر جنب ننهام، اصلاً غلط کردم بیا کتابت بگیر، نخواستم، فقط به ننهام چیزی نگو، شر سیم درست نکن» خالوممد انگار دلش سوخته باشد و از طرفی از سماجت رحیمو خسته شده باشد زیر لب قُرُولند میکرد، این دیگر چه شری بود امروز دامنگیرم شد، گفت: «به ننهات نمیگم اما به شرطی که دیگه دست از سرم برداری» بازوی رحیمو که حالا دیگه داشت اشک میریخت را رها کرد و تا اینکار را کرد او پا گذاشت به فرار و کوچهها را پیمود تا دوباره به زیر طاق عمارت امیریه رسید و نشست و در فکر فرو رفت، رحیمو که تازه با خواندن چند صفحه از کتاب تشنهی خواندن شده بود نمیتوانست از فکر مزرعه حیوانات بیرون بیاید، تنها به کتاب میاندیشید.
فردا صبح زود رحیمو رفت مغازهی خالوممد هنوز نیامده بود، کنار در کرکرهای دو رنگ روی پلهی سیمانی نشست و به در تکیه داد. خالوممد از پیچکوچهی کنار عمارت طبیب پیدایش شد، سرش پایین بود و تسبیح سبز کوتاه شاهمقصودش را در دست میگرداند و از دهانش مثل خیک دعا بیرون میآمد، تا رحیمو را دید جاخورد اما بروی خودش نیاورد و دست برد توی جیب شلوارش و کیسهای که کلیدهای مغازه در آن بود را بیرون آورد.
رحیمو سلام کرد، پیرمرد با بیاعتنایی زیر لب جواب سلامش را داد و مشغول باز کردن قفل در مغازه شد، کرکره که بالا رفت رحیمو گفت: «خالوممد امروز اگه بار داشتی حمال نگیر مو خودم همینجام و بارت با نصف قیمت حمالا خالی میکنم، آخه فکر کردم دیدم چرا باید کتابی که ابزار کار شماست را ازتان بگیرم، تازه دوتا دفتر مشق هم داشتم که پر شده بود و دیگه بدردم نمیخورد، آوردم بدم به شما، نه پول نمیخواد بدی بخدا، اگه دست توی جیبت کنی ناراحت میشم» و خالوممد مبهوت فقط به رحیمو نگاه میکرد، رحیمو دوباره گفت: «میگم حالا بار مغازه کی میرسه، دیشو خیلی فکر کردم و حالا اومدم ببخشیم و حلالم کنی»
وانت زرد با صدای نالهای جلوی مغازه ایستاد و رجب که مرد چاق و سیبیل از بناگوش در رفتهای بود به زحمت از پشت فرمان ماشین پیاده شد و به سمت خالوممد آمد و با همان لهجهی غلیظ کازرونی گفت: «آدی از کازرون باری که سفارش داده بودی ازت آوردم، آدی! نمخوای خالی کنی؟»
خالوممد که میدانست رحیمو پول حمالی را برای چه میخواهد رو کرد به او و گفت: «تا ما حساب کتاب میکنیم تو بارا خالی کن قربون»، بعد از اینکه بار وانت خالی شد و رجب رفت، پیرمرد دست کرد و پنجاههزار تومان به رحیمو داد و گفت: «برو کتابت بخر، وقتی خوندی بیا برای مو هم تعریف کن.»