ادبیات، فلسفه، سیاست

girls

زور

تو فکر می‌کنی کاپیتان بهزاد واسه چی می‌رفت خونه‌ی ابوطالب، واسه چای خوردن؟! نه والا! واسه زنش می‌رفت، این کاپیتان‌ها همشون همینطورین، پول دارن می‌افتند دنبال زن و دخترای بندر، چشاشونم هیزه!
عباس زال‌زاده متولد سال ۱۳۶۲ است. او فوق لیسانس مهندسی صنایع و لیسانس مدیریت فرهنگی دارد و به ادبیات داستانی علاقه‌مند است.

صبح که می‌شود از اتاق کوچک ته حیاط خانه‌ات بیرون می‌آیی، به آفتاب که تازه بیدار شده چندتا ناسزا می‌گویی، بعد آفتابه را سر حوض پر می‌کنی، میروی مستراح که چاهش پر شده و هرچه آب می‌ریزی گُه پایین نمی‌رود، توی کاسه‌ی نیمه شکسته‌ی روشویی، آب به صورتت می‌زنی و با گوشه‌ی پیراهنت خشکش می‌کنی و به اتاق بر می‌گردی، دیوار‌ها نم کشیده‌اند مثل زندگیت، بوی نا می‌دهند، مثل زندگیت، تیرک‌های سقف را موریانه خورده، مثل زندگیت، از سقف خاک می‌‌ریزد چای تمام شده، تیکه نان لواش را از دیگ نان برمی‌داری و سق می‌زنی، کلید موتور هفتادت را در جاسویچی می‌چرخانی و هندل می‌زنی، یکبار، روشن نمی‌شود، دوباره، بازهم روشن نمی‌شود، تُفی به زمین می‌اندازی، موتور را می‌بری توی کوچه و هلش می‌دهی، توی سرازیری پشت مسجد روشن می‌شود، هوا گرم است، زمین از شرجی دیشب هنوز نم دارد.

فاضلاب خیابان لیان بالا زده، همه جا بوی تعفن می‌دهد، از پیاده‌روی کنار مغازه‌ها می‌روی که پشنگه نخوری، صبح لیان خلوت است، اگر مثل شهردارِ بندر سفورهای شهرداری را بحساب نیاوری.

با دنده دو تا خود گمرک تخت گاز می‌روی، موتورت به ژاپنی ناسزا می‌گوید، اما تو اعتنایی نمی‌کنی، به گمرک که برسی هانی‌سیا جلو می‌آید و می‌گوید:

– دیشب دنیا اومد، اسمش هم گذاشتیم رجب!

ابرویت را در هم می‌کشی و می‌گویی:

– کرایه خانه را کِی می‌دهی؟ دو ماه اجاره‌ات عقب افتاده.

سرش را پایین می‌اندازد،

دوباره می‌گویی:

– تا آخر ماه کرایه آوردی که هیچ! واِلّا! فکر جا کن!

دستت را می‌گیرد و می‌گوید:

– تا آخر هفته حقوق می‌دهند!

می‌گویی:

– اجاره‌ی این ماه برای رجبو کوچیکو، فقط عقب افتاده‌ات را بیاور.

می‌خواهد دستت را ببوسد، خودت را عقب می‌کشی، از جلو نگهبانی که رد شدی، دوباره می‌اُفتی روی تنه‌ی موتور و صاف می‌آیی جلو اسکله، از دکه‌ی غلام‌کله دو پاکت سیگار وینستون می‌خری، یکی را می‌گذاری توی جورابت و سر یکی دیگه را باز می‌کنی و یک نخ روشن می‌کنی و می‌روی دم لنج ناخدا عثمان، موندوحمال کارتن بزرگی را بغل کرده، از انبار لنج بالا می‌آید، خیس عرق است، نگاهش که به تو می‌اُفتد صدایش را کلفت می‌کند و می‌گوید:

– پس چرا دیر کردی؟ تو که برای بیرون‌کردن‌مون خیلی فلفلی بودی! قرار بود ساعت شش اینجا باشی!

جوابش را نمی‌دهی، فقط نگاهش می‌کنی، با چشم به او می‌فهمانی حالا که خانه‌دار شدی دُم دَر آوردی!

دوباره می‌گوید:

– بیا کلیدت را بردار، خونه‌ رو تخلیه کردم.

کلید را می‌گیری و سوار موتور می‌شوی و دوباره هندل می‌زنی و دوباره روشن نمی‌شود و علی‌کُرده را صدا می‌زنی، هل می‌دهد، موتور ناله می‌کند و پُق پُق پُق کنان روشن می‌شود و با همان دنده دو می‌روی تا می‌رسی دم در نگهبانی، کاظم از اتاقک نگهبانی بیرون می‌آید، دستش میلرزد، می‌گوید:

– عامو رجب بخدا هنوز حقوق ندادن.

و می‌رود توی اتاقک نگهبانی، یک گونی برنج هندی می‌آورد، آن را دو دستی به تو می‌دهد، گونی را می‌گیری، زیپش را باز می‌کنی، چهار تا گوشی آکبنده، می‌گویی:

– این جای دو ‌تا اجاره عقب افتاده‌ات، یه هفته دیگه حقوقت ‌دادن، کرایه این ماه هم میاری، خلاص!

حرفی نمی‌زند.

از کنار گمرک می‌روی تا برسی مغازه‌ی خاله خاور، پنج ‌تا تخم‌مرغ می‌خری و از نانوایی کَل عبدل سه‌ تا نان می‌گیری و سوار موتور روشنت می‌شوی، از خیابان ساحلی می‌روی سمت خانه‌ات.

کوچه را تازه کنده‌اند، موتور را خاموش می‌کنی و با خودت کشان‌کشان می‌بری و به شهرداری فحش می‌دهی، درِ خانه باز است، دختر و پسر کَل نجف، مستاجرت در حیاط بازی می‌کنند، زنش تازه مُرده، موتور را توی حیاط می‌گذاری و بی‌اعتنا به داخل اتاق می‌خزی، کولر گازی را روشن می‌کنی و جلوی تلویزیون می‌نشینی، عبدالحلیم که می‌خواند تو به یاد صفیّه زن اوّلت می‌اُفتی، به شوخی می‌گفت:

– بخوان رجب صدات مثل عبدالحلیمه!

و تو می‌خواندی و او میخندید. روشنی غروب اتاق را در سایه روشن نگاه داشته، از جایت بلند می‌شوی و می‌روی توی حیاط، بچه‌ها هنوز در گِل‌ها می‌پلکند، گوشه گوشه‌ی حیاط را جستجو می‌کنی، زیرشلواریت را تا بالای نافت می‌کشی و از شان می‌پرسی:

– خدیجه را ندیده‌اید؟!

بِروبِر نگاهت می‌کنند، از توی خاکها بلند می‌شوند، دستشان را می‌تکانند و شانه‌هایشان را بالا می‌اندازند و نَه آهسته‌ای می‌گویند و به اتاق خودشان می‌روند، بر می‌گردی بروی، پایت به رینگ استیل دوچرخه‌ی بچه‌ها می‌خورد و نزدیک است بیفتی توی حوض، شاخه‌ی درخت لوز را می‌گیری‌، اگر یک چشمت باباقوری نبود شاید بهتر می‌دیدی، مادرزادی پرده‌ی سیاهی روی تخم چشم چپت بوده، از روزی که به جای دارچین روی شله‌زرد حاج‌کریم زردچوبه ریختی و خدیجه و زنهای محل بهت خندیدند فهمیدی دو چشم بهتر از یه چشمه، ننه‌ات گفت:

– رجبو چه می‌کنی؟!

با همان یک چشم خدیجه را دیدی، یک دل نه که صد دل عاشقش شدی، جوان بود و خوش بر و روی، اینقدر رفتی و آمدی تا مشتی حیدریخی راضی شد دخترش را به تو بدهد، راضی نمیشد، می‌گفت:

– تو اگه زن نگهدار بودی، صفیّه را میبردی درمانگاه تا نمیره!

آخرش اینقدر خودت و ننه‌ات رفتی و آمدی تا راضی شدند.

زندگی خوبی داشتی تا شبی که کاپیتان ‌ایرج را دعوت کرده بودی خانه، خواستی چای بریزی، چشمت ندید، همه را ریختی توی سینی و خدیجه و کاپیتان ‌ایرج بهت ‌خندیدند، کاپیتان رو کرد به تو و گفت:

– زن زیبایی داری پیرمرد! چطور مشتی‌‌حیدر راضی شده خدیجه را به تو بدهد.

و دوباره خندیدند.

با کاپیتان رفیق شده بودی چون میخواستی خالق را ببرد توی نفتکش کار کند، گفته بود:

– چون جوان زرنگی است می‌گذارمش توی موتورخانه، آنجا کار یاد می‌گیرد، مکانیک کشتی حقوقش خوبه.

تو هم از خدا خواسته قبول کرده بودی. بعد از آن، ایرج هر شب می‌آمد خانه‌ی شما، شام می‌خورد، گپی می‌زدید و تا نصف شب می‌ماند.

می‌روی سمت کوچه، کنار در چُمبَک می‌زنی و به ته کوچه نگاه می‌کنی، ‌کَل نجف را می‌بینی که چندتا ماهی صبور توی پلاستیک گذاشته.

– خدیجه را ندیده‌ای؟

– نه!

– ظهر که از مسجد اومدی، خونه بود؟

– ظهر بعد فاتحه‌ی مراد رفتم خونشون برا نهار، عجب قیمه‌ای…

نمی‌گذاری حرفش را تمام کند، ماهی را از دستش می‌گیری، می‌گویی این بجای اجاره‌ی ماه قبلت و دوباره بر می‌گردی داخل، توی طارمه می‌نشینی، یک نخ وینستون گوشه‌ی لبت می‌گذاری و فکرهای جورواجور می‌کنی؛ شاید رفته باشه عالی‌آباد خونه‌ی پدر و مادرش، نه با مَشتی‌حیدر قهرِ، نباید جای دوری رفته باشه.

از درِ حیاط می‌زنی بیرون، هیچ‌جا خبری نیست، تا سر گذر می‌روی، صدای موتور می‌پیچد دَر گوشَت، باید صدای موتور خالق باشد، صدا قطع می‌شود، خالق را می‌بینی که نفس‌ نفس زنان موتور را با خود می‌کشد و به شهردار فحش می‌دهد و می‌آید، موقعی که به تو می‌رسد ازش می‌پرسی:

– خدیجه را ندیدی؟

موتور را داخل حیاط می‌برد، کارتن ادکلن‌ها را از ترک موتور باز می‌کند و می‌برد توی اتاق، برمی‌گردد، دوباره می‌پرسی:

– خدیجه را توی راه ندیدی؟

– نه مگه خونه نیست؟

و جوابش را که ندادی خواهد گفت:

– شاید رفته باشه حسینیه، ناراحت نباش، هرجا رفته باشه حالا سر و کلّه‌ا‌ش پیدا می‌شه.

آنوقت هردوی‌تان می‌آیید روی سکوی جلوی در روبروی هم می‌نشینید، سیگاری تعارفت می‌کند و دو نفری چشمان منتظرتان را به ته گذر می‌دوزید.

خالق می‌رود داخل، می‌گوید:

– پسر ابوالقاسم هم میاد خیابون لیان بساط می‌کنه، عطر می‌فروشه، این شغل دیگه درآمد نداره، دست زیاد شده، چند روز عید که مسافر میاد خوبه، توی تابستون مشتری کم می‌شه!

می‌گویی:

– املاکی خوبه، املاک!

– کاش کار نفتکش جور می‌شد، اگه این کاپیتان ایرج بی‌پدر کاری تو نفتکش برام جور می‌کرد، خیلی خوب می‌شد.

اسم کاپیتان ایرج را که می‌شنوی بلند می‌شوی می‌دوی توی اتاق، درِ گنجه‌ی لباسی را باز می‌کنی، لباس‌های خدیجه را کنار می‌زنی، صندوقچه‌اش را می‌گذاری روی طاقچه، طلاهایش نیست، بر می‌گردی تا کمر توی گنجه می‌روی، عبا و کفش‌هایش که از بحرین برایش آورده بودی هم نیست، لاجون عقب می‌روی، سرت سنگین می‌شود و از پشت می‌نشینی روی زمین، سیگار گوشه‌ی لبت می‌ماند، باد کولر خاکسترش را روی زمین می‌ریزد، از بغل به دیوار تکیه می‌دهی، چشمهایت راه می‌کشد، اگر فکری که می‌کنی راست در بیاید، وقتی خالق دستش به آنها نرسد تو را خواهد کشت.

هوا دیگر تاریک شده، موتور خالق را بیرون حیاط می‌بری، روشنش می‌کنی، کلید چراغش را می‌زنی، وقتی روشن نشد محلش نمی‌گذاری و همانطور می‌گذاری و می‌روی تا موتور جلوی مطب دکتر طبیب می‌افتد توی گود شهرداری، موتور می‌آید رویت، به زحمت موتور را می‌زنی کنار و می‌نشینی به سر زانویت دست می‌کشی، پاره شده، تَری گرم خون را حس می‌کنی اما نمی‌بینی، بلند می‌شوی لگدی به موتور می‌زنی:

– گور پدرت!

بلندش می‌کنی، می‌خواهی روشنش کنی، گردنش شکسته، تکان نمی‌خورد، همانجا به دیوار مطب تکیه‌اش می‌دهی.

از زیر شناشیر عمارت مَلکِمی رد می‌شوی و لنگان لنگان راه می‌اُفتی، اگر همینطور بروی تا ملی نفتکش ربع ساعت بیشتر راه نیست، وقتی ایرج را توی خوابگاه ببینی خیالت راحت می‌شود، اما اگر پیدایش نکنی آبرویت رفته، چه میکنی! اگر با هم رفته باشند چه! همه‌ی بندر خبردار می‌شوند و آبرو برایت نمی‌ماند‌. بیچاره خالقو را بگو!

یاد حرفهای دیشب توی مسجد می‌افتی، کریمو کماچی می‌گفت:

– تو فکر می‌کنی کاپیتان بهزاد واسه چی میرفت خونه‌ی ابوطالب، واسه چای خوردن؟! نه والا! واسه زنش میرفت، این کاپیتان‌ها همشون همینطورین، پول دارن می‌افتند دنبال زن و دخترای بندر، چشاشونم هیزه!

وقتی برگشت اگه مشتی حیدر نکشتش بی‌غیرت عالمه و تو عرضه‌ی کشتن نداری، توی شهر کاپیتان کشتی یعنی سرور، یعنی آقا، او می‌تواند بچه‌ی تو را سرکار بفرستد، مردم همه احترامش می‌گذارند.

دوباره یاد ابوطالب افتاد، تا بخوره کاپیتان‌ بهزاد رو کتک زد، سرکار استوار بهمنی گفت:

– پدرسوخته حالا به یه کاپیتان کشتی بند می‌کنی؟ یه پرونده برات بسازیم که اگه حبس ابد نَری، ده سال حبس رو شاخش باشه!

عوضش اون یارو کاپیتان مشهدیه یادته! همون که کاپیتان دوم رافائل بود، دختر اسکندر رو ‌‌برد شیراز و هزار تا برنامه داشت‌، بیچاره خانوده‌‌اش هر جا عارض شدند تحویلشان نگرفتند، نه پاسگاه، نه اداره بندر، نه دادگستری، آخرش از روی ناچاری دست دختره رو گرفتند رفتند جزیره‌ی فارسی، از زور بی آبرویی رفتند، و گرنه مُردِه‌ها می‌روند جزیره!

عمارت امیریه رو که رد کردی چراغ‌های ملی نفتکش پیدا می‌شوند، قدم‌هایت را تند می‌کنی تا می‌رسی به در نگهبانی، حبیب سلام می‌کند، مستاجرت است، جوابش را نمی‌دهی و می‌روی توی محوطه، ساختمان اداری را که می‌خواهی رد کنی علی عصفوری دعوتت می‌کند به چایی، سرت را تکان می‌دهی و برمیگردم می‌گویی تا زودتر یقه‌ات را خلاص کنی، لنگان لنگان از خوابگاه ملوانان و تکنسین‌ها رد می‌شوی تا می‌رسی به خوابگاههای ویلاییِ کاپیتان‌ها، یکی اتاقش را نشانت می‌دهد، در اتاق باز است، هم‌ اتاقیش را می‌بینی که روی تخت افتاده و تلویزیون نگاه می‌کند، سراغ کاپیتان ایرج را که بگیری با زبان هندی چیزی می‌گوید که نمی‌دانی چه بلغور کرده، علی عصفوری میرسد، دستت را می‌گیرد و می‌بردت داخل اتاق و یک استکان چای دستت می‌دهد.

– آقا علی! نمیدونی کاپیتان ‌بهزاد کجاست؟

– نه!؟

– کارش داشتم!

– میپرسم برات

تلفن را بر میدارد، آن سمت خط می‌گویند:

– نفتکششان امروز رفت برزیل.

تو خُشکت خواهد زد و به دیوار تکیه خواهی داد، استکان نزدیک لبت، میان مشتت خواهد ماند و دلت برای آبرویت و جوانی خالق و مشتی‌حیدر‌یخی خواهد سوخت.

در تاریکی شب هانی‌سیا را می‌بینی که رجبو را بغل کرده و از مطب دکترطبیب بیرون می‌آید، او بی‌تابی می‌کند، به یاد کاظم، کَل‌نجف و حبیب می‌افتی، زورت به این بیچاره‌ها می‌رسد، حالا دیگه گلایه نمیکنی که چرا خدا حق امیرو نزول‌خور را نمیذاره کف دستش یا بچه‌ی مرادو که سرطان دارد را شفا نمیدهد، با خودت می‌گویی:

– زور! اگر زورت نرسد خدا هم که باشی کاری ازت بر نمی‌آید.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش