رنگ دریای جلوی خانهمان سبز است، خونمون توی یه محل قدیمیه که کوچهی کنارش محل دمام زدنه، مثلاً عزاداری برا امام حسینه، فهمیدم همش دروغه، از ته دل نیست، میان برا چشم چرونی و دخترا رو نشون کردن.
از توی همون کوچه بری صاف میخوری به خیابون ششم بهمن، اونورش نانوایه، صاحبش شوهر خوارمونه، دور و بر نانوایشون پر معتاده، مردم یه چیزایی دربارش میگن که ما جرات نداریم بگیم ننمون میزنتمون، قدیما اینور خونمون یه زمین خاکی بزرگ بود که بچهها، بزرگترا و همه توش فوتبال بازی میکردن، وقتایی هم که بارون میومد زمینش میشد استخر دیگه نمیشد ازش رد شد، کفشامون گِلی میشدن، بچهها همدیگرو هُل میدادن توی آب، قیامتی بود.
اونور همین میدون یه اتوشوایه که بهش میگیم پسپس یارو یه چشم حیضیه که نگو از ننه بزرگ ما هم نمیگذره، بقالیه عبدالخالق روبروی خونهی پریه، میگن با هم رفیقن، ما که نمیدونیم، عبدالفاسد ببخشید عبدالخالق خودش زن و بچه داره ولی این پریه سروگوشش میجنبه، مسجدو گفتم؟ جلوی خونهمونه، حالا جلوی جلو هم که نه یه کم اینورتر یه عربی ساختتش، وقتای اذون عامو حبیب با تمام قدرتش اللهاکبر میگه که بقول زن همسادمون حکیمه خانم که جن گیره دل آدم میریزه توی شرتش.
پشت خومونم مسجد عرباست اونا از اینا بدترن، اذونگوش با بابامون رفیقه جمعهها اینقدر آدم توش جمع میشه برا نماز، یهبار که صبحانو رفته بودیم مسجدشون آب بخوریم دیدم چه دمپایی عربیهایی دارن، صبحانو هم یکیشو برداشت گذاشت زیر لباسش یکهو ناخدا محمود مچشو گرفت دوتا پس گردنی هم زدش و از مسجد بیرونمون کرد منم به بچهها گفتم حالا دیگه بهش میگیم صبحانو دمپاییدزد، اسمش همین شده.
خونمون موریانه داره، موریانههاش اینقدی تیرکای سقفو خوردن که چاق شدن و رنگشون روشن شده یه بارم که ننمون خواست سمپاشی کنه پله سُر خورد و انگشت بزرگهی پاش موند لای پله، داشت قطع میشد که عباس دماغ با موتور بردش بیمارستان، اما موریانهها هنوز اونجان و نرفتن.
بابامون دستفروشه توی بازار جوراب میفروشه، منم و دوتا خواهرم. حمیده که شوهر کرده و دوتا بچه داره و رقیه که من بهش میگم رقو، بعضی وقتا منم با بابا میرم بازار یه بار سر جا یه دعوایی شد که نگو، بابام ممدکازرونی رو بلند کرد پرتش کرد توی جوی آب جلوی مسجد پیرزن به زحمت جداشون کردن، یه بارم سر جارو کردن جلوی بساط با عبدالحسین دعوا شد اونم یه چاقو از دکهاش بیرون آورد بزنه به بابامون که مردم جلوشو گرفتن.
ننمون همش روضهست هر روز هر روز میره روضه شبا هم که میاد خونه سر هیچی میگیره میزنتمون تازه وقتی میخواد بره بیرون میگه تو دزدی میکنی منم توی بارون و سرما و گرما از خونه بیرون میکنه، ماهم توی کوچهها دنبال سگ و گربه میکنیم، همش ازمون طلبکاره مثلاً یه بار ساعت سه صبح بیدارم کرد یه دلسیر کتکم زد که چرا گلسرشو برداشتم، منم بیخبر فقط کتک میخوردم و گریه میکردم و میگفتم برنداشتم بخدا.
یه چوب جارو داره که با اون حالمو جا میاره، سه ماه تعطیلی میریم کابینتسازی زندویان، کابینت میسازیم، یه روز دستگاه خم توی دستم در رفت و خورد به اوستا خالق اونم شاکی شد با یه پس گردنی بیرونم انداخت پول یه ماه هم نداد.
بمیرم بهتره، هر روز هر روز کتک، ننمون هر شب بیخودی مارو میگیره میزنه، مثلاً میگه چرا توی نماز میخندی، یا چرا بلند نماز میخونی، خوب بلند که نمیخونیم خندمون میگیره، ننمون رقو رو از ما بیشتر میخواد اونم هر دروغی که باعث کتک خودردن ما بشه میگه، هر چی میگیم دروغ میگه گوش نمیکنه.
یهبار کتلتهای توی دیگ رو خورده بود گفت ما خوردیم ننمون هم تا دو روز بهمون غذا نمیداد، تازه کتکمون هم زد، اصلاً میخوام بدونم چرا ننهی ما اینقدر کتکمون میزنه؟ خر کتک میخوره، من موندم چرا ننمون همش مارو میزنه، خوب بره به خر بزنه.
راستی بابام اتاقای خونمون رو اجاره میده، با مستاجراشم خیلی بداخلاقی میکنه، مثلاً میگه آب نریزین، مستراح کمتر برید چاه پر میشه اون روز به زن همسایمون گیر داده بود که تو چرا اینقدر میری حموم مگه اردکی، زن آقا رضا بنده خدا سه روزی یه بار میره حموم، منم از ترس بابام دو هفته یهبار میرم، مثلاً تابستونا ساعت چهار باید کولرا خاموش بشن وگرنه بابامون تمام ناودونای توی حیاطو بهم میزنه تا مستاجرامون پاشن کولراشون رو خاموش کنن، یه روزم خالهی شاهرخ از دست بابامون رفته بود خودشو پرت کرده بود توی دریا، یه باد شدیدی میومد که نگو، یه سربازه نجاتش داده بود.
بابامون اصلاً رحم سرش نمیشه چندباریم مارو از خونه انداخت بیرون ولی ما جایی نرفتیم و همونجا دم در حیاط خونمون خوابیدیم صبح هم یه کتک سیر خوردیم بعد رفتیم مدرسه، سر کلاسم همش خواب بودیم.
یه خرابهای جلوی خونهی مادربزرگمونه که توش پر معتاده، جلوی درش سرنگ و برگه آلومینیوم زیاد ریخته، ما خونه و محلمونو دوست نداریم، سامی عربه، دوستمه، باباش گفته معتادا آدما رو میدزدن میبرن کلیههاشون رو بیرون میارن میفروشن شاید راست بگه، جلوی خونه آباجی سکینه یه چندتا خانواده توی خونه خرابه میشینن، اسم یکیش سامانتاس خُل وضعه، ما بهش میگیم سامانتا پپسی میخوای یا فانتا، اونم یه فحشایی بهمون میده که نگو همشم به ننمون فحش میده، مکیه هم بهش میگن مار اونم هرچی دستش بیاد پرت میکنه.
یهبار خاکانداز زده بود توی سر حسینو هلیلهای سرش شکافته بود و همینجور مثل چشمهی شاهزاده ابراهیم از فرقش خون میجوشید، باباشم نبردش بیمارستان گفت تا آدم بشی دیگه اذیت کسی نکنی، به باباش میگه پلنگ صورتی، یه همسایه هم داریم چندتا خونه باهامون فاصله دارن بهش میگیم حاج خانم یه وضع خوبی دارن که نگو.
چند وقت پیشا حسین پیشون رفته بوده کپسول گازشونو جابجا کنه یه تعریفایی از خونشون میداد، مثلاً میگفت یه گربه دارن با قاشق غذا بهش میدادن یا تمام دیواراشون چراغ داره یا آشپزخونشون دیوار نداشته، آخه مگه میشه آشپزخونه دیوار نداشته باشه، ما که باورمون نشد و کلمون سوت کشید، اینقدر چاخان کرد که از تیرکهای سقف خونمون خاک ریخت پایین و چایمون کوفتمون شد.
یه پیرمردی هست سر کوچمون همونجا که قدیما سینما بوده پیکنیک پر میکنه بهش میگیم عامو پیکنیکی همه احترامش میذارن آخه مثل موندو گازی نیس هم خوش اخلاقه و هم پیکنیکا رو کامل پر میکنه میگن چون ارمنیه خدا ترسه و وجدان داره.
یه ننهحمید هم هست که با خودش تنها زندگی میکنه دوتا پسر داشته ولش کردن رفتن، خیلی سالشه، خونشون همیشهی همیشه روضه دارن، همه بچهها دوستش دارن توی جیبهاش پُره از مُشکلگشا به همه بچهها به مشت میده منم خیلی وقتا که ننمون میخواد بزنتمون در میرم خونشون اونم تا عصر نگرم میداره وغذا بهم میده.
یه مراد هم هست حماله، گاری داره، بار جابجا میکنه، بهش میگن آفتابه اونم هزارتا فحشهای اونجوری به بچهها میده، فکر کنم مثل سامانتا خُل وضعه آخه مثلاً من بهش میگم آفتابه فحش میکشه به سامیهویج، وسط میدون یه خونه هست همشون سیاهن، بابای ابیخرصدا میگه از آفریقا اومدن، اما فکر کنم عرب باشن، تازه اومدن، من که میگم جنگزدن، کنار مطب دکتر طبیب هم خونهی افغانیاست شبای محرم میریم با سنگ میزنیم به درشون و در میریم، یه بارم ابوذر رو گرفتن کتکش زدن ما که فرار کردیم بچهها میگن لباساشو بیرون آوردن بعد همونجور لختی فرستادنش خونشون، ابروش رفت.
یه دختر همسایه هم داریم اینقدر خوشگل و باکلاسه همه پسرای محل دنبالشن یه چند باری هم روزبه، روزبه پسر خوشتیپ محلمونه به من پول داد تا نامهشو برسونم دست دختره منم نامردی نمیکردم هر وقت نامهرو میدادم یه ماچشم میکردم و در میرفتم اونم بلند بلند میخندید.یه مدت هست میبینیم معتادای محل زیاد شدن حتی باباهای رفیقامونم خیلی هاشون دارن معتاد میشن، اصلاً نمیدونم چرا همه رفیقامون فلکزدن، از آمادگی که میرفتیم یه رفیق درست نداشتیم و همشون بیچاره بودن، الانا دیگه زدیم با یازدهتا از بچه محلا و همکلاسیامون که بدبختن قهر کردیم، دیگه حالا حالاها باشون آشتی نمیکنیم.
مثلاً با مهدوگامبو قهریم چون یه روز سر کوچه باباش داشت رد میشد من به مهدوگامبو گفتم بابات اینقد چاقه ننهات له نمیشه، اونم ناراحت شد گفت باهات قهرم، ما که از خودمون نگفته بودیم صبحش ننمون داشت به ننهی مهدو گامبو همینو میگفت اصلاً بهترم شد میریم درسامونو میخونیم تا بزرگ شدیم یه چیزی بشم الانم فقط با حسینپیشون دوستیم اونم چون یهکم درسش خوبه، باباش توی مخابراته سوادم داره، یه حرفای خوبی بلده.
مثلاً اون روز به ما میگفت آقا رضا شما باید درس بخونی تا یه کسی بشی، مهندسی، دکتری، شرکت نفتی چیزی بشی تا بعدشم که پیر شدی دولت بهت حقوق بده بدبخت نشی، راست میگم دیگه نمیخوام مردود بشم یا تجدید بیارم.
ننم نمیذاره درس بخونم، تا میام درس بخونم میگه برو نون بخر، کپسول گازپرسی پر کن ماهم همش توی صف گازیم. کلاس سوم که مردود شدیم فقط درس قرآن مونده بود اونم آقای گشمردی گفت مگه تو مسلمون نیستی، قرآن نمیخونی، برا همین گفت یه سال دیگه کلاس سوم بمون تا آدم بشی، مدرسه که مسجد نیست ما نمیدونیم جدول ضرب مهمه یا نماز صبح و سورهی علق، تازه علی اخوی که قرآنش خوبه دفتر ریاضیمون رو دزدیده بود ما هم یواشکی توی کیفش گشتیم تا پیداش کردیم.
بعضی روزا هم از مدرسه جیم میشیم میریم مغازه دومادمون کمکش میکنیم اونم یه نوشابه بجای مزدمون بهمون میده. هر چی هم اعتراض میکنیم میگه بخور بچه مزدت همین اندازست، یه روزم از لجمون شیشه نوشابه رو تکون دادیم همه گازش بیرون اومد صاف ریخت روی گونی برنجا ما هم که هوا رو پس دیدیم زدیم به چاک اونم فقط بهمون فحش میداد.ما دوچرخه خیلی دوست داریم، عمومون از کویت برامون یه دوچرخهی آبی آورد که همه قسمتاش جدا جدا بود ننمون هم نذاشت ببندیمش توی کارتن بود، با کارتنش گذاشتنش زیر تخت ماهم چون دوچرخه نداشتیم الن دیگه بلد نیستیم.
یه روزم که جوادپشکل دوچرخشو داد دستمون برونیم اینقد بلد نبودیم که افتادیم سر زانومون پاره شدش اونوقت ننمون سه روز روزی سه بار کتکمون میزد انگاری دوا بود سر ساعت با چوبش نفلمون میکرد.
ما مادربزرگمون رو خیلی دوست داشتیم، اونم اینقد مارو دوست داشت ولی ننمون و خالمون انداختنش بیرون بعدم خواهربزرگمون بردش خونهی سالمندان همونجا هم مرد، توی فاتحهاش ننمون گریه میکرد ما هم نامردی نکردیم جلو مردم بهش گفتیم تو که اینقد ننتو دوست داشتی چرا انداختیش بیرون اونم با گاز پیکنیکی که دم دستش بود محکم کوبید به سرمون.
شاید واسه همین چیزاست که توی محلمون ملت تندتند میمیرن، مثلاً بابای سامی هویج وقتی میخواست برق امام از سر تیرک چراغ برق بگیره یا ننهی خدیجه که سر زا رفت یا خودمون که پیکنیک صاف خورد وسط سرمون، دیگه نمیتونیم تعریف کنیم، یه نوری جلومونو روشن کرده، بدنمون سرد شد مثل همون زمستونا که ننمون میگفت دزدی و از خونه بیرونمون میکرد و میرفت روضه و ما کاپشن و ژاکت نداشتیم و یخ میزدیم، یعنی داریم تموم میشیم.