مدرسه حیاط بزرگی داشت، پنج کلاس در بالا و پنج کلاس در پایین ساختمان دوطبقهی قدیمی مشرف به حیاط و در بزرگ دو لنگهی چوبی بود، روبروی آبخوری پنج شیرهی حیاط انبار بزرگی بود که در آن نیمکتها و صندلیهای شکسته و بلااستفاده را میگذاشتند.
پسر در یک دعوای هواداری از تیم فوتبال سرخها سر پسر معلم کلاس اول را شکست و بعد از یک فصل کتک مفصل از ناظم هوشمند مدرسه به دستور مدیرِ فربه، فرهیخته و طاس و کوتاه قامت که گلچین نامی بود توسط جناب فراش آقایصادقی در همان انبار مخوف که ملک پویا گندهلات مدرسه بود حبس شد.
آقای صادقی موتور هندای هفتاد قرمز رنگش را در گوشهی آن انباری میگذاشت تا از گزند باد و باران یا شایدم دانشآموزان در امان باشد و وقتی دانشآموزی را برای تنبیه به انبار میفرستادند پکر میشد چون جا کم بود، به اجبار موتور را بیرون میآورد و زیر سایهی درخت کنار کهنسال گوشهی حیاط میگذاشت و در آنجا علاوه بر دانشآموزان پرندگانی که بر شاخههای درخت خانه داشتند نیز از خجالت موتور در میآمدند و اثری هنری میآفریدند که به چشم کودکان بیبدیل و نشاطآور میبود.
صادقی قامت باریکی داشت، بینیش استخوانی و کشیده بود، بعدازظهرها هم که مدرسه تعطیل میشد با موتور به اسکله میرفت و معاملهی تهلنجی میکرد، اجناس را بر پشت موتور میگذاشت و به محلات و گاه روستاهای نزدیک میبرد و آنها را میفروخت.
بعدازظهر بود و خواب برای پسر خسته آن هم بعد از خوردن کتک در محلی تاریک میچسبید، روی یکی از نیمکتها دراز کشید، چشمانش به سقف بود که خوابش برد، از سوز سرد باد زمستانی که لوله میشد و انگار درز در تنها مقصدش به داخل انبار بود بیدار شد. لرزش گرفت، از همان درز بیرون را نگاه کرد، همهجا تاریک و سوت و کور بود گویی در قبرستان باشد نه مدرسه، باران هنگامه کرده بود و هر لحظه بر شدت آن افزوده میشد.
صدای تگرگ و باران که به در چوبی انبار میخورد در دلش آشوب بپا میکرد، هر چه صادقی را صدا کرد جوابی نشنید پس ناامید در گوشهی خالیه انبار کز کرد و سر را روی زانوهایش گذاشت و از ته دل گریست، انبار چراغی داشت که کلید آن بیرون بود، سرما، تنهایی، تاریکی و ترس هر لحظه بیشتر بر وحشتش میافزود.
فکری به ذهنش نمیرسید و مغز یخزدهاش کار نمیکرد، یاد فیلمهایی افتاد جماعتی در کوهستان اسیر سرما میشدند و یخ میزدند، با خود گفت: «نباید بخوابم وگرنه یخ میزنم». رشتهی نور زرد و کم رقمی از پنجرهای که به کوچهی پشت مدرسه و دیوارها عمارتی باستانی باز میشد از تیرک چراغ برق به داخل میتابید، سعی کرد خود را داخل دالان نور جا کند، پس چارچنگولی به سمت نور رفت و همانجا نشست.
نگاهی به اطرافش انداخت، کتابی که در جا کتابی نیمکتی پنهان شده بود نظرش را جلب کرد. جلوتر رفت، دست دراز کرد و کتاب را بیرون آورد، با روزنامه جلدش گرفته بودند و صفحهی اول هم نداشت، خواست چسبهای جلد را باز کند تا نام کتاب را بخواند که ناگهان با صدای ماشینی که سخت ترمز گرفت هراسان از جا پرید.
آشفته شد جستی زد و خود را به پشت پنجرهی اتاق تاریک کشیده از پشت شیشهی مه گرفته بیرون را نگاه کرد اما چیزی پیدا نبود، پنجره را باز کرد، آسمان مدام میغرید و رگبار تند دانههای بزرگ باران و تگرگ را بی امان بر دیوار مخروبهی عمارت میکوبید و در دل آن سوراخهای درشتی برجا میگذاشت.
باد محکم برزنت عقب ماشین بزرگ را تکان میداد، دو مرد سبز پوش با اسلحههای سیاه و بزرگ از پشت ماشین پایین پریدند، بدنبالشان شش مرد را با زحمت از ماشین پیاده کردند یکی از آنها از بالای رکاب ماشین سقوط کرد و در گِلها غلت خورد، از عقب آن چهار مرد سبز پوش دیگر با تفنگهای بزرگ جستی زدند، آب گِلآلود در زیر پایشان به اطراف پاشید.
مرد لاغر و بلند قامتی که بارانی سبز بر تن داشت از جلوی ماشین پیاده شد و با دستی که سلاح در آن نبود کلاه گشاد بارانیش را تا روی پیشانی پایین کشید و به سمت مرد افتاده بر زمین رفت، با همان دست پشت یقیهی لباس مندرس مرد را گرفت و با خشونت از زمین کندش و به سوی دیگر مردان پرتش کرد.
صورتهای هاشور خوردهشان از رد باران ناپیدا بود اما آن شش نفر که دستانشان از پشت بسته بود حیران به اطراف خود نگاه میکردند، یکی از مردان مسلح آنها را در صفی منظم و کنار هم واداشت بعد پارچههایی از جیبش بیرون آورد و بر چشمان ناپیدای مردان بست.
باران با شتاب بیشتر میبارید، پسر با چشمانی رگ زده و کنجکاو صورتش را به میلههای حفاظ پنجره چسبانده بود وهراسان از لای میلهها به آنها نگاه میکرد. باران سرد بر انگشتانش که محکم به دور میله حلقه شده بودند میخورد. در نور بیرمق چراغ سر تیر چوبی برق، خونی که بر صورت و لباس مردم پنجم نشسته بود و گویی تازه از پیشانیش جوشیده باشد پیدا بود.
مردان سبز پوش در مقابل آن شش تن ایستاده تفنگهایشان را به سویشان نشانه رفتند. مرد بارانیپوش صدایی نامفهوم از خود بیرون آورد و دیگر مردان زانو زدند با صدای دوم رعد در آسمان غرید و جلوی مردان مسلح روشن شد. دانههای باران که حالا ریز و برّان بودند مه را میشکافتند و بر جنازههای غرق به خون آن شش مرد فرو میریختند.
پسر لرزان به زیر یکی از نیمکتها خزید، هر صدای گلوله که با چند ثانیه تاخیر شلیک میشد تکانش میداد. شش بار سخت تکان خورد، دیگر جرات برخاستن و نگاه کردن نداشت، کتاب را که کنارش افتاده بود برداشت و محکم در آغوش گرفت، صدای گریهاش آنقدر بلند بود که صدای باران را نمیشنید.
صبح با صدای بچهها از خواب پرید، یک شب کامل در انبار محبوس بود، باورش نمیشد، دیشب کابوس دیده بود یا ، برخاست و با ترس به پشت پنجره رفت میلهها هنوز سرد بودند، زمین گلآلود بود، آفتاب مستقیم در چشمش میخورد و نمیتوانست خوب ببیند، در انبار با صدای نالهای باز شد.
مدیر بود گوشش را گرفت و بیرونش آورد و گفت: «پدر سوخته توی انبار چه میکردی»، سپس سیلی محکمی به او زد و در حالی که هنوز کتاب دستش بود روی زمین ولو شد و کتاب به گوشهای پرت شد، ناظم هم رسید و گلچین به هوشمند گفت: «صادقی جلمبون کجاست، این کرهخر تا صبح توی انبار حبس بوده» و ناظم گفت: «از کلانتری زنگ زدند، گفتند صادقی رو به جرم خرابکاری گرفتن.»، آرام در گوش مدیر چیزی گفت و مدیر با دست بر پیشانی خود زد، سرش را پایین انداخت و به دفتر رفت.
کتاب روی زمین افتاده بود، آقای افشار آن را برداشت و داخل کاپشن خلبانیش پنهان کرد و با اشاره به پسر فهماند که ساکت باشد.