زیبایم امروز در این سوی خلقت ابر آمد و باران ریخت، میشود از آسمان باران ببارد و من بوی تو را حس نکنم؟! بوی گلهای کاغذی و کوچههای بارانخوردهی چهارمحل که همرنگ لاک ناخنهای قرمز غیرجیغت هستند، درختان جمبو و کُنار و گلابریشم که در گذرها سر به آسمان میسایند، روزی که کوچههای نمخوردهی محلهی بهبهانی را بالا میرفتیم یاد داری؟! گلهای یاس از دیوار خانهی کمندی فروریخته بودند، نمیدانم بوی اینفوریای تو بود یا عطر یاس، تو در کف دست یاسیرنگت مشتی از آنها را نگه داشتی، بو کردی، چشمان مهربانت بسته شد تا همهی حست بویایی شود، من صورت قرص ماهت را نگاه میکردم، بعد چشمانت آرام باز شد و نگاهت بسوی من چرخید، آن قرص ماه به لبخندی شکفته شد و لبخندت به خندهای بلند و شیرین بدل شد و من حیران زیباییت، نگاهت کردم، همه لحظههای با تو بودن را دلم عکس میگیرد و بر دیوارش میآویزد، دست دلم نیست، میخواهد تا ابد تو را بر دیوار خود بیاویزد.
آن روز بارانی یادت است؟! بدون چتر در خیابان سنگی راه میرفتیم، جلوی استانداری بودیم که گلبرگمان در گودال آب پرید، سر تا پایم گِلی شد، دیدی واقعیت گِلآلودهی شهر چگونه بر گونههای عشق مینشیند؟!
یادش بخیر! برای زدودن کینه از دلهای بخیل، من در یک دست خربزهی بزرگی داشتم و با دست دیگرم یک کیسه نایلن پر از گوجه که فکر کنند خودت غذا میسازی، که حسادت نکنند، که چشمان پُررشکشان را بر تو نیندازند.
یادت هست رنگ مهتابیت پریدهتر شد شبی که آن کوردل تلفن کرد و گفت خانه را میخواهم؟! ترسیدی، چانه زدیم، پیشنهاد پول دادیم و وقتی قبول نکرد عزم کوچ کردیم، تو ساکت شده بودی در سکوتت رنج بیسقفی را فریاد زدی و دیگر شیطنت نمیکردی، کودکی نمیکردی، واقعاً مثل دو زن و شوهر، تنها اخم میکردیم، ناراحت بودیم که آیندهی گلبرگمان چه خواهد شد.
اگر تو اینجا را پیدا نکرده بودی و نجاتمان نمیدادی، چه میشد؟!
از آن روز من و گلبرگ هیچ یک خبر نداشتیم که به چه میاندیشی، پس از سکوتی طولانی تو گفتی اگر خانه داشتیم اینطور نمیشد، گفتی اگر خواهران پلشتت پولهایت را نخورده بودند و برادر رذلم سهممان را نخورده بود بیچاره نمیشدیم، خدا دوستشان دارد؟!
رفتیم خانهی آن عفریتهی خرفت و حقمان را خواستیم، گفتیم مادر است و دلسوز، در زدیم، داخل شدیم ، نشستیم، مالِمردمخور هم آمده بود، طلبکارانه نشسته بودند، خرفت بر تخت سلیمان و مالِمردمخور چون کفتار پایین تخت پهن شده بود، خودش پیشنهاد داد که بدون پولِ پیش و گفت اگر برای این لباس نخریده بودید حالا خانه داشتید، با گلبرگخانم بود، چشمان دریده و کثیفش از نفرت آکنده بود، خواستم با پشت دست سیلی محکمی مثل همانی که به صورت رنگ گُه دخترش زدی بزنم، لعنت بر خودِ شیطانش کردم، اما امروز شادیم، بیمنت کفتارها، عفریتها و نامردمانِ حسود، میروی توی بالکن، مینشینی، من و گلبرگ میآییم، میخندانیمت و تو میخندی و میخندی و میخندی، دیدی گفتم بخندی گلهای شمعدانی هم از خندههایت میشکفند.
تو و گلبرگ معجزهی زندگی من هستید، هر دو مهربان و زیبا، دوست دارم شبهایی را که ساندویچهای پاپریکای را در ماکروفر گرم میکنی و برش میزنی و به دستم میدهی، وقتهایی که دلم میگیرد به تو نگاه میکنم، میخندی و غمهایم میرود، امروز که فهمیدم توله کفتار آن خاموشکنندهی سابق جایت را در انجمن گرفته دلم گرفت و باز گفتم حیف تو که اسیر من شدی، تف به این روزگار، تف به این امتداد نداری، یه چیزی در درونم آهسته میگوید؛ «نه»، اطمینان دارم که تو را خوشبخت خواهم کرد.
صبح، کفتارِ پایِ تختِ سلیمان را در نظرم آوردم، چهرهاش را، گورستانی بود، لبخند جوانیش، شادیهایش، بیخیالیهایش و آرزوهایش در آن دفن شده بودند، گورستانی سرد و عبوس از گورهایی که زن و دخترش برایش کنده بودند.
خدا را شکر میکنم برای همهی دادههایش و برای ندادههایش که صلاح نبوده.
راستی حالا که داری این نوشته را میخوانی تمرینهای ناپارامتری را حل میکنم، نمیدانم این حس نئواکسپرسیونیم چه ارتباطی با رگرسیون و امید ریاضی در دانشگاه خلیجفارس دارد، اما میدانم این یک آرزوی بزرگ بود که تو برایم محقق کردی، خوشحالم، از داشتنت، روزهای رفته برایم ارزشمند هستند، آیندهی زیبای با تو بودن را دوست دارم.
جانان در این هوای بارانی تنها به خندههای تو و گودال پر آب و گلبرگ میاندیشم.