روزی که با هم آشنا شدیم، اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود که «از شغلت راضی هستی؟». دورادور میشناختمش، میدونستم آتشنشانه ولی هیچ وقت فکر نمیکردم وقتی ببینمش این سوال را ازش بپرسم. بهم گفته بودند این سوال را نپرس چون جوابت را نمیده. با یه نیشخند گفتم: «مگه میشه جواب نده، قراره زنش بشم». گفتند«”خود دانی، تو برو و امتحان کن، ببین چی میگه بعد بیا خاک بریز رو این شست».
با اینکه این هشدار در گوشم بود اما بهخاطر لجبازی با اونا، همین سوال را ازش پرسیدم، چهرهی اون لحظهاش یادم نمیره، لبخندی زد، دستش را دو طرف میز گذاشته بود و با انگشت اشاره بر روی میز میکوبید، یک نگاه به بیرون انداخت، کمی مکث کرد و بعد تو چشمام نگاه کرد و گفت جوابی برای این سوال نداره. همون لحظه به خودم گفتم پس حرفشون راست بود. یک کم جلوتر اومد.
دستش را گذاشت زیر چونهاش و گفت: «هر چی که بهت گفتند، من رد میکنم جز اینکه دلم نمیخواد راجع به شغلم سوال ازم پرسیده بشه». رفتم عقبتر، تکیه دادم به صندلی، پیشانیام را خاروندم و گفتم: «شغل تو مسالهی اساسی این زندگی هستش که قراره اگه همه چی جفت و جور شد، شکل بگیره» یهو گُر گرفت و شروع کرد که: «من نمیدونم چرا هر کسی که شغل من را میدونه به خودش اجازه میده راجع بهش اظهارنظر کنه، ازش بترسه یا براش آینده نگری کنه».
وقتی داشت اینا را میگفت، با نی دنبال یک تیکه موز توی میلک شیکم میگشتم. همین طوری گفت و گفت و من همین طوری درگیر موز داخل لیوان بودم. پیداش کردم، هورت کشیدم و قورتش دادم. از جام پاشدم. عینکم را گذاشتم روی چشمم و کیف و موبایلم را دستم گرفتم، به طرفش خم شدم و گفتم بابت این دعوت ممنون هر چند تیکه های موزش خیلی بزرگ بود. همین طوری هاج واج نگام کرد.
از کافه که خارج شدم، رفتم یک گوشه تو سایه ایستادم تا با گوشیم یه تاکسی اینترنتی پیدا کنم، دیدم جلوم سبز شد. با همون لبخند انگار همیشگیاش و با حالتی که مثلا من را نمیبینه و به اطرافش نگاه میکرد، پرسید: «همیشه اینقدر زود جوش میاری و قهر میکنی؟»، بهش نگاه نکردم و الکی خودم را سرگرم پیدا کردن تاکسی نشون دادم.
با یک هوم گفتن منتظر جواب سوالش شد. گفتم: «همیشه نه ولی وقتی تو چشمام نگاه میکنند و میگن خوشمون نمیاد کسی راجع به شغلم اظهار نظر کنه، وقتی من را کسی خطاب میکنند دیگه نیشم را تا بنا گوش براشون باز نمیکنم. ترجیح میدم همون کسی باقی بمونم نه بیشتر نه کمتر». یهو انگار عوض شد: «الکی چرا خودت را سرگرم نشون میدی. قرار بود برسونمت، پس میرسونمت حتی اگه این قرارها ادامهدار نباشه. دیگه سرت رو از این ماسماسک بیار بیرون». نگاش کردم. نگام کرد. با عصبانیت و بیمحلی موبایلم را گذاشتم تو کیفم و گفتم: «ممنون، بیشتر از این نمیخوام معطل بشم». سرشون را یک تکونی داد و با دست به سمت جلو اشاره کرد که یعنی بفرمایید.
الان که دارم بهش فکر میکنم هم خندهام میگیره هم ازش خجالت میکشم. بعضی وقتا که راجع به اون روزا حرف میزنه، من فورا بحث را عوض میکنم تا یادم نندازه، آخه غشغش میخنده به اون روزا. اینقدر هم خندههاش بامزهاسکه دلم نمیاد از دستش بدم. هر بار میگم دیگه نمیزارم اون روزا را یادآوری کنه بعد دوباره با خودم میگم خندههاش را از دست میدم، اشکال نداره بزارم این یک بار هم این داستان را تکرار کنه در حالی که ته دلم هم حس خوشایند بودن در کنارش را مزه میکردم، هم با ترس نبودنش کنار میاومدم.
تا روزی که عقد کردیم و رسما زن و شوهر شدیم از شغلش حرفی نزدم، سوالی نپرسیدم. اما همین که از محضر بیرون اومدیم و قرار شد ما دو نفری بریم برای عکاسی، تو ماشین که نشستیم به محض اینکه خواست ماشین را روشن کنه، گفتم: «یک لحظه واستا». نگام کرد. هیچی نگفت. مکث کردم، با نگاه کردن به آینه خودم را مشغول نشان میدادم. بعد به سمتش گردنم را کج کردم و اومدم که شروع کنم، گفتش: «آره از شغلم راضی هستم. میترسم ازش ولی اینقدر دوستش دارم که این عشق و علاقه به ترس و دلهرهاش میچربه».
پرسیدم: «باید از امروز هر موقع که میری سر کار، نگرانت باشم؟» از اون خنده بامزهها، همزمان یک نگاه عاقل اندر سفیه و بعدش این حرف که «تو در هر صورت باید نگران بشی. الان دیگه مسئولیت به گردنته. من چه کار ساده و امن داشته باشم چه کار پر ریسک مثل الان، تو باید نگرانم باشی».
دیدم راست میگه چه فرقی داره کجا کار میکنه یا چه کاری انجام میده، مهم اینه که من باید حواسم بهش باشه. همین طوری که مات و مبهوت نگاش میکردم دیدم در حال حرکت به سمت عکاسی هستیم. خودم را جمع و جور کردم و از آینه باز خودم را نگاه کردم و دیدم زیر چشمی حواسش بهم هست. همین طوری که مشغول چیتان پیتان خودم بودم،گفتم خب؟ گفت: «خوب حواست هست، خوشم اومد. ببین خواستم یه سوال ازت بپرسم. تا کِی قراره این سوال و جوابها راجع به کار من ادامهدار باشه؟» جواب دادم: «من ازت سوالی نپرسیدم. به من چه که حس ششمت متوجه شد که من میخوام چی بگم. من مقصر نیستم».
چرا اینطوریه که لحظات خوب و شیرین اینقدر زود تموم میشن و هر چی غم و بلاست تا اخر مثل خوره جون آدمیزاد را میخوره؟، چرا هیچ وقت پیش نمیاد که بگیم این لحظات شاد و شیرین مثل حُناق به بیخ گلومون چسبیده؟ تمام اون لحظات عاشقانه و دوست داشتن و علاقه و دیدن همدیگه و حرف زدن از لحظات بیاد ماندنی ما دو تا خیلی سریع تموم شد و زندگی رنگ عادی بودن به خودش گرفت البته برای من یک تفاوت داشت، اونم رنگ نگرانی و ترس با معمولی بودن زندگی ترکیب شد.
تمام روز و شبام شد ترس و دلهره. هر بار در هر ساعت شبانه روز بهش خبر میدادند که خودش را برسونه به یک جایی، هر بار که بهم زنگ میزد و میگفت امشب شیفت هستم، دلم من بیشتر از سیر و سرکه شروع به جوشیدن میکرد و عالَم و آدم را قسم میدادم که حواسشون بهش باشه و سالم برگرده. وقتی که بر میگشت از بس استرس و اضطراب داشتم که بیشتر از خودش نباشه کمتر از خودش خسته نبودم. همین که در را باز میکرد و میدیدم سالمه، یه گوشه از بی حالی ولو میشدم. یک بار وقتی این حالم را دید گفت: «میخوای تو جای من بری سرکار؟ اینطوری فکر کنم کمتر خسته میشی»، بعدشم از اون خندههای جذابش روی صورتش نقش بست.
یه چیزی کشف کردم البته میدونم همه این را کشف کردند ولی خب دلم میخواد به اسم خودم ثبتش کنم. میدونید چیه؟ اینکه وقتی تو نگران یک شخصی میشی و اون شخص از تو دور هستش و در یک موقعیت متفاوت و استرس زا در حال کار کردن، حتی با وجود اینکه میدونه تو نگرانشی اما اوضاع و احوالش خیلی بهتر از اون آدم نگرانیه که از راه دور چشم به انتظارش نشسته.
چون اون شخص در اون محیط با کار سرگرم میشه و متوجه گذر زمان نیست اما تو در یک موقعیت فارغ از کار و سرگرمی، ذهن و فکر خودت را مشغول اتفاقات دلهره آور و خطرناک میکنی که نکنه برای عزیزت پیش بیاد. بخاطر همین کلی انرژی ازت تخلیه میشه و حالی برات باقی نمیمونه. زمانی خیلی عذاب آوره که عزیزت برمیگرده خونه و میگه چرا آخه بیخودی نگرانی؟، چرا بد به دلت راه میدی؟، اونوقت تو میمونی و یک حجم از توضیحات که حوصلهی گفتنش را نداری.
دائم با خودم حرفا و مَتَلهای قدیمی که یک زمانی بهشون میخندیدم را مرور میکنم و حالا میبینم واقعا خیلیهاش به درد زندگی من میخوره. شاید اگه الان من به اطرافیانم همین حرفا را بگم بهم بخندن و من رو خرافاتی بدونند ولی هیچ وقت یادم نمیره این حرف رو که از اون چیزی که بترسی سرت میاد و راجع به هر چیزی فکر کنی برات پیش میاد، حالا چه خوب چه بد. برای من بدش پیش اومد. بد که نه، فاجعهاش پیش اومد.
تا قبل از ازدواج هیچ تصوری از نگرانی و مسئولیت پذیری نداشتم. نه که نگران کسی نشم چرا نگران میشدم ولی خب به عنوان تک فرزند یک خانواده قطعا مسئولیتی بزرگ بر گردن من نبود، پس همین طوری خوش خوشان زندگی را گذروندم تا وارد یک برههی شدم که سراسر نگرانی، حس مسئولیت و انجام دادن وظایف مختلف بود که دیگه کسی نیست بهم بگه اشکال نداره یاد میگیری. یاد گرفتنی نبود. یهو یک روز جلوت سبز میشه و میگه من از امروز نگرانیهای تو هستم. اینم لیست کارایی هستش که باید در حین داشتن حس ترس و دلهره، به خوبی انجامشون بدی. هیچ چشم پوشیدنی در کار نیست. پس به نحو احسن انجامشون بده. همین حالا.
یک روز که مرخصی بود و خوش خوشان در حال سپری کردن روزمون بودیم تا آخرای شب فقط از امید، دلخوشی و فرداها صحبت کردیم و کلی طرح و نقشه ریختیم برای آینده. نه اینکه تصور کنید به هم دیگه قول دادیم کارهای محیرالعقولی رو انجام بدیم و آیندمون را رویایی کنیم. نه، ولی به هم دلگرمی دادیم از اینکه حواسمون به خودمون باشه. هر حرفیکه رو دلمون تلنبار شده را به زبون بیاریم. برای همدیگه بمونیم تا زمانی که حالمون کنار هم خوش باشه….
با این حرفا شب را به انتهاش رسوندیم. دمدمای صبح صدای بی سیماش اومد که کارش داشتند. دیگه بعد از یه مدت زندگی با هم، منم به این صدا عادت کرده بودم اما به ترساش نه. خودش هم به ترساش عادت نکرده بود. همیشه با عجله و دلهره جواب میداد. بهش خبر دادند یک ساختمون عظیم دچار آتش سوزی شده و نیرو کم دارند و باید خودش را زودتر برسونه به محل. هم من هم خودش میدونستیم ولی به روی همدیگه نمیآوردیم که هر بار پاش را از خونه میذاشت بیرون، اینکه سالم و سرحال برگرده شکل ریسک به خودش میگرفت. تبدیل میشد به یک حجم بی سر و شکلی از نگرانی که عین کَنه خودش را بهت میچسبوند و تا زمانی که دوباره وارد خونه نمیشد، ولت نمیکرد.
اون روز هم همین اتفاق افتاد. از صبح روی تخت ولو شده و دل در مشت گرفته که اتفاقی نیفته، که خبری نرسه الا صدای زنگی که خودش باشه. یکی دو ساعت در بی خبری طی کردم و بعدش با خودم به قول روانشناسم طی کردم که بابا پاشو این کارا چیه. انگاری فقط تو با یک آتشنشان ازدواج کردی. تو کل این دنیا میلیونها نفر مثل من پیدا میشن که همسرشون کار پرریسک و خطرناکی داره، اگه قرار باشه اینطوری پیش بره که هر بار با بیرون رفتن اون طفلکها همه زانوی غم بغل کنند سنگ رو سنگ بند نمیشه.
پاشدم. به حرف روانشناسم گوش دادم البته موقتی. چند ماهی میشه که به طور منظم که نه، ولی چند باری میرم پیش یک روانشناس که فقط حرف بزنم و خالی شم و برگردم خونه تا دوباره لب به لب سرریز از گلایه و حرف که شدم، راهی مطبش بشم. نمیتونم حرفا را به خودش بزنم چون نه دردی را دوا میکنه که دردی را هم اضافه میکنه مثل یک حس عذاب وجدان.
به خونوادههامون هم نمیتونیم بگیم، کلا رابطهی من با خونوادهام خوب نیست و خونوادهی خودش هم که راه دور و کلی نگرانی عجیب و غریب. پس همه را درون خودم جمع میکنم تلنبار که شد، میرم با یکی حرف میزنم که نه من را بشناسه نه همسرم را بشناسه، همه را یک جا میگم و بر میگردم.
اون روز استثنا به یاد حرفش افتادم و گفتم دو ساعته روی این تخت ولو شدم که چی؟. این حال که قراره همیشه با من باشه، باید بهش عادت کنم، باید بپذیرم قراره مثل یک مهمون ناخونده همیشه باشه و پا به پای من همه جا همراهیم کنه. پس باید همراه با این حس به کار و زندگیام برسم. بالاخره از تخت و اتاق دل کندم. یه جورایی روز را شروع کردم. نمیتونم کتمان کنم که گهگداری، البته بیشتر از گهگداری حواسم به گوشی و تلفن و ساعت دیواری وسط پذیرایی بود. دائم بهشون سر میزدم، برمیگشتم سرکارم اما زیر چشمی حواسم بهشون بود.
از رادیو خیلی خوشش میاد، کلا با چیزای قدیمی خیلی حالش خوبه. رادیو، گرامافون، صفحه، نوار کاست. هی بهش میگم: «عزیز من، قشنگ من، دورهی نوار کاست گذشته الان با کیفیت عالی میتونی هر چیزی که میخوای گوش بدی»، میگه: «حال و هوای این یه چیز دیگهاس». به خاطر همین همیشه روزایی که خونهاس، بیشتر تلویزیون خاموش و رادیو روشن و لذت میبره از این حسی که بهش منتقل میشه. خب چی از این برای من بهتر که آرامش داره.
اون روز هم گفتم بزار این رادیو را روشن کنم و سرم گرم شه و یه صدا و موسیقی بشنوم، تا از این به بعد اگه خواست از آهنگهای رادیویی حرف بزنه منم بگم اه آره اتفاقا منم شنیدم. نمیدونم روی چه موجی بود ولی صدای موسیقی پخش نمیشد اول یه خورده خِشخِش کرد و منم با آنتش ور رفتم و یه کم این ور و اون ورش کردم تا بالاخره صداش صاف شد و صدای خبرنگار و آژیر و گویندهی اخبار میاومد که راجع به فاجعهی که رخ داده بود اخبار میگفتند.
راجع به یک ساختمان عظیمالجثه حرف میزدند که داره فرو میریزه و کلی آتش نشان زیر آوار موندن. حالا بهش نگید ها ولی راستش را که بخواهید اون ساعات اصلا حواسم نبود که آدرس اون ساختمون کجا بود، فقط میدونستم رفته ماموریت. واسه همین تو اون لحظات که گوینده داشت با آب و تاب و هیجان اخبار مربوط به اون حادثه را میگفت من اصلا گوشم نمیشنید تا اینکه گفت کلی آتش نشان زیر آوار موندن.
رادیو یک بدی داره و اونم اینکه نه زیرنویس داره، نه میشه بکشی عقب تا متوجه بشی داره چی میگه. اومدم تلویزیون را روشن کنم ولی چون وصل به سه راهی بود تا بخوام سه راهی را روشن کنم و چراغش از قرمز بشه سبز و بعد تلویزیون را روشن کنم کلی اخبار از دست داده بودم ولی خب سه راهی را برای مبادا روشن کردم. سریع موج رادیو را تغییر دادم که دوباره شروع کرد به خِشخِش کردن و کلا موجش تغییر کرد. تنها کاری که از دستم برمیاومد این بود که شماره تلفن ایستگاه و پایگاهی که اونجا کار میکرد را داشتم، فورا تلفن را برداشتم وشروع کردم به تماس گرفتن ولی انقدر خط مشغول بود که اصلا راه نمیداد یک لحظه آزاد بشه.
یادم اومد برای روز مبادا که فکر نمیکردم اون روز باشه، شمارهی دو تا از دوست و همکاراش را توی دفترچه تلفن خونه یادداشت کرده بودم. خودش برام ترجیح گذاشته بود که اول به کدوم زنگ بزنم. میدونم این را گفته بود ولی در اون لحظه مغزم فرمان نمیداد که یادم بیفته چی گفته بود. همینطوری زنگ زدم به یکیشون. اینم طبق تماسهای قبلی اِشغال و دریغ از یک لحظهی آزاد.
رفتم سراغ نفر بعد. زنگ زدم جواب نداد. همین که تلفن را قطع کردم نفر اول تماس گرفت. من را می شناخت از قبل. بدون اینکه چیزی بگم پرسید: «میتونید خودتون را الان برسونید پایگاه؟». حتما میدونید که آدم در اون لحظه هزار و یک سوال هجوم میارن به مغزش و نمیدونه اول کدوم را بپرسه. پشت خط انگاری داشت وضعیت من را تصور میکرد چون بلافاصله گفت: «من با چند تا از همسرهای همکارمون تماس گرفتم. میدونم کلی سوال دارید اما الان فرصت جواب به هیچ چیزی نیست. لطفا فقط بیایید». بعدش من را با صدای چند بوق ممتد تنها گذاشت.
دیدید بعضی وقتها همین طوری بیکار نشستی و دلت میخواد سرگرم باشی، یکی بهت زنگ بزنه، یکی بیاد خونهات، یکی از طریق فضای مجازی حال و احوالی ازت پرسه ولی هیچ خبری نمیشه و تو همین طوری صُم و بُکم یه گوشه نشستی، ولی خدا نکنه که کاری داشته باشی یا مشغول یک کار مهم باشی دیگه همه چیز دست به دست همدیگه میده تا تو هر هزار کار را با هم انجام بدی.
انگار یه جورایی مشمول قانون مورفی میشی. در اون لحظه من زیر مجموعه اون قانون شده بودم. دلهره و استرس و نگرانی و انکار هر چی اتفاق بد در ذهن و مغزم، صدای بلند رادیو، زنگ خوردن پشت سر همدیگه تلفن و صدای پی در پی پیامهای فضای مجازی و صدای زنگ آیفون برای رسیدن ماشین و رفتن به مقصد هولناک. نمیدونستم باید اول چی را جواب بدم یا چی را خاموش کنم.
میدونستم وقتی از در دارم خارج میشم و در را قفل نکردم، صدای رادیو را میشنیدم و گوشی داخل کیفم زنگ میخورد اما شبیه یک ربات برنامه ریزی شده فقط به پایگاه فکر میکردم که باید هر چه زودتر خودم را برسونم به اونجا. آها به اون قانون مورفی، وجود یک راننده آرام و صبور که کاملا مبتنی بر قوانین راهنمایی و رانندگی به کار خود ادامه میداد را هم اضافه کنید که انگاری قصد داشت تازه عروساش را به جادههای شمال بسپارد نه یک زن مسافرِ نگران و ترسو را به سمت یک مقصد نامعلوم.
وقتی رسیدم، غلغله بود. به زور تونستم از ماشین پیاده شم و از لای جمعیت یک خورده خودم را به در ورودی نزدیک کنم. ولی مگه میشد؟، مگه میذاشتن؟ فقط صدای داد و بیداد و گریه و زاری و سوال و حرف و شایعه و واقعیت که در اون لحظه هیچ کدومشون از همدیگه قابل تشخیص نبودند و این صداها شروع کرده بودند به رژه رفتن در مغز من و ایجاد صدای گرومپ گرومپ پوتینهایشان در فکر و ذهنم.
با هر نوع فشار و تنگنا و تنگی نفس را که تصور کنید چندین برابر بیشتر، بالاخره تونستم خودم را به درِ ورودی نزدیک کنم و بگم کی هستم و چرا اومدم. مدتی طول کشید تا بالاخره سر و کلهی اونی که به من زنگ زده بود پیدا شد و خواست من را داخل پایگاه ببره که اون حجم از داد و بیداد شدت بیشتری به خودش گرفت و تبدیل شد به زد و خورد و جیغ و گریه.
از اون مهلکه جون سالم به در بردم و تونستم خودم را وارد یک مکانی بکنم که اصلا از آرامش و سکوت خبری نبود، بالعکس صدای گوینده اخبار و دویدن و داد زدنهای عصبی بیشتر از محیط بیرون آزار دهنده بود و من هاج و واج فقط به قدمهای آدمهای پایگاه نگاه میکردم و مثل یک پچهی گمشدهی تازه پیدا شده بدون هیچ آگاهی و حرفی به دنبال مرد مورد نظر راه افتاده بودم و محو حرکات و رفتارهای آدمهای پایگاه شده بودم.
یک جا وایستادیم و بعد از چند ثانیه وارد یک اتاقی شدیم که انگاری روح از بدنت جدا و وارد یک دنیای دیگهی شدم. محیطی آرام و بی سر و صدا و وجود یک آقای مسن با آرامش و سکون عجیب که ازم خواست بر روی یک صندلی روبرویاش بنشینم. اگر میخواستم از وجود وسایل و چیدمان اتاق مورد نظر متعجب بشم بسیار پتانسیل و ظرفیت این کار موجود بود اونم بخاطر دکور عجیب و غریب، نحوهی چیدمان وسایل در اتاق. اما رفتار به غایت آرام مرد مسن اجازهی دوبار متعجب شدن را به من نمیداد. بنابراین تصمیم گرفتم فقط از نحوه برخورد مرد مسن غافلگیر بشم و طوری رفتار کنم که انگاری اتاق مورد نظر بسیار برای من محیطی عادی و معمولی است.
فکر میکنم چند دقیقهی گذشت تا من به حالت عادی که نه به حالتی از هوشیاری برگشتم تا حداقل متوجه بشم چرا من را کشونده بودند اونجا. کمی مِن و مِن کردم و بعد پرسیدم: «قرار بود چند تا از خانمهای دیگه هم اینجا باشند چرا فقط من اینجام؟» حتما تجربه کردید، بعضی وقتا توی یه فکری هستید که همه چی اطرافتون کدر و تار میشه و فکرتون واضح و واضحتر، شما صدای اطراف را میشنوید اما دلتون نمیاد از اون فکری که دورتون تنیده شده، جدا بشید.
بعد از سوالم دقیقا در همین حالت بودم، حجم بی شکلی از فکر به سمتم هجوم آورده بود و دلم نمیخواست ازش جدا بشم اما صدا را میشنیدم که میگفت شرایط شما خاصه، بنابراین من خودم شخصا باید با شما صحبت کنم. کمکم تصاویر اطراف از تاری خارج شدند و فکر کدرتر شد و تونستم دوباره خودم را در محیط پیدا کنم.
روبروی مرد مسن نشسته بودم. هیچی به ذهنم نمیرسید که بخاطرش صحبت کنم البته انگار نای صحبت کردن نداشتم و منتظر بودم خودش حرفاش را ادامه بده. اینا انگار میتونند ذهن آدم را بخونند. خودش که همیشه اینطوری بود. با دوستش که صحبت میکردم، فورا وضعیت من را تشخیص داد و حالا هم منتظر بودم این مرد نیز حرفاش را ادامه بده که خداروشکر داشت اتفاق می افتاد.
«من رییس همسرتون و چند نفر دیگه در این پایگاه هستم. صبح زود به دلیل عدم داشتن نیروی کافی، به دستور من با همسر شما تماس گرفتند که به بچهها در محل حادثه اضافه بشه. راس ساعت به من خبر دادند که ایشون در محل حاضر شدند، لباس مخصوص را پوشیدند و با بقیهی نیروها وارد موقعیت آتش سوزی شدند. بعد از یکی دو ساعت نیروهایی که من سرپرستشون بودم از محیط خارج شدند اما همسر شما باهاشون نبوده». همین طوری که نشسته بودم و کیفم بغلم بود یهو با صدای افتادن کیف بر روی زمین انگاری جا خوردم و تونستم صحبت کنم.
همزمان که کیف را از روی زمین بلند کردم، پرسیدم: «یعنی چی که همسر من نبود؟» گفت: «یعنی وارد محیط درگیر با آتش و تخریب نشده بود». گفتم: «من حواسم سر جاش نیست. میدونم بعضی حرفام بیمعنی هستش ولی اینو شنیدم که با بقیه وارد شده الان میگید وارد نشده؟ شما هم یه جورایی دچار ترس و دلهره شدید نه؟» جواب داد: «وقتی بچهها اطمینان پیدا کردند که همشون از محیط خارج شدند و همسر شما نیست، شروع به جستجو کردند. در حین این جستجو به چند نفر از نیروهای پایگاههای دیگه برخورد کردند که شهادت دادند یک نفر با همچین مشخصاتی به محض ورود به محل حادثه با لباس آتش نشانی از محیط فرار کرده و دور شده. بقیه فکر کردند شاید برای بردن یک وسیله و دادن یک خبر از محیط خارج شده بنابراین تعجب نکردند تا زمانی که بقیه شروع کردند به جستجو کردن.»
از اتاق که خارج شدم دیگه حالت یک کودک گمشده، تازه پیدا شده را نداشتم، بلکه شده بودم شبیه یک دختر نوجوان که تازه معنای ابراز علاقه را فهمیده بود و سرخوش توی راهرو قدم برمیداشتم و دیگه حرکات و رفتار بقیه برام هولناک و عجیب و غریب نبود بلکه تبدیل شده بود به یک رقص شادمانی اما بدون صدا، در صورتی که میبایست مارش عزا در سرم نواخته میشد چون انگار این ابراز علاقه به مذاق دختر خوش نیومده.
با همین حالتِ مبهم، از پایگاه خارج شدم و بدون توجه به شلوغی و همهمه خودم را به پیادهرو رسوندم. اصلا به این فکر نمیکردم که کجا باید برم یا چه مسیری رو باید طی کنم، فقط میخواستم راه برم. به هیچ چیزی هم فکر نمیکردم انگار تمام مغزم در اون اتاق خالی شده بود و الان با یک لوح سفید در حال قدم زدن بودم. اما چه فایده که این حالت لذت بخش عمری کوتاه داشت و بعد از گذشت چند دقیقهی یک پتک بر سرم کوبیده شد و من را از اون حالت هیپنوتیزم مانند خارج کرد. به اطرافم که نگاه کردم نمیدونستم کجام، چند قدم به عقب برداشتم تا به یک چهارراه رسیدم بر اساس آدرس و تابلوهای مشخص شده فهمیدم باید از کجا مسیر را ادامه بدم.
کلید را که در قفل چرخوندم و در را باز کردم، همچنان صدای رادیو شنیده میشد. بدون اینکه در را ببندم و کفشام را در بیارم، روی زمین نشستم و با گوشیم مشغول گرفتن شمارهاش شدم. اما خاموش بود. کیف یه جا، گوشی یه جا، در باز، با کفشای به پا کرده روی زمین ولو شده بودم و حرفای رئیس پایگاه در مغزم دائم تکرار میشد اونم با یک حالت نوسان مانند «ما توبیخ و مجازات را در نظر میگیریم اما الان تمام نگرانی همهی گروه برای این هستش که واقعا مطمئن باشیم زنده است و از محل خارج شده. اگه فقط یک درصد همهی این حرفا اشتباه باشه و همسر شما در محیط حبس شده باشه تمام عواقبش دامن ما را میگیره که چرا سهل انگاری کردیم. از شما میخواییم هر طور که شده از طریق دوست، آشنا، رفیق و خونواده و علی الخصوص خود شما پیگیری کنید و بتونید باهاش صحبت کنید چون تا زمانی که ما مطمئن نشیم همسر شما زنده و سرحال هستند، گروه تجسس ما وظیفه دارند دنبال ایشون در محل حادثه بگردند. با توجه به شرایط بسیار بد محل آتش سوزی که هر لحظه بخشی از ساختمان در حال فرو ریزی هستش اینکه گروه ما در اونجا مستقر باشند و دنبال همسر شما بگردند کار بسیار خطرناک و ریسک پذیری هستش»…
الان من باید چیکار کنم؟ به کی زنگ بزنم؟ کجا دنبالش بگردم؟ برم به پلیس بگم؟ خب اونا هم دوباره یه تیم میفرستند همون حوالی واسه تحقیق، همون حرفای تکراری نصیبشون میشه و این مسیر باطل دور من و زندگیم هی میچرخه. همین طوری دست روی دست بزارم و دائم به موبایلش زنگ بزنم بلکه جواب بده؟ از کجا معلوم که از اون محل رفته باشه؟ بر اساس یک سری حرف که در موقعیت درست و سر صبری نبوده نمیشه مطمئن شد. اینا روشون نشده به من بگن، حتما پیش خودشون گفتند ترسیده، حجم آتش سوزی را دیده و از محل به قول خودشون گریخته.
آخه مگه دو روزه که شده آتش نشان؟ آره حتما میگید چه حرفیه مگه میشه نترسید. منم حق را به شما میدم. برای چنین شغلهایی هر آدمی حتی اگه سی سال هر روز اون موقعیت را تجربه کنه اما باز ته دلش یه دلهره و اضطراب داره. نمیگم قد من که این سالهای کوتاه از راه دور برای سلامت بودنش دلهره داشتم اما خب عقل حکم میکنه که برای بودن در اون موقعیت یک حس ترس به سراغت بیاد.
خنده داره که پیش خودشون فکر میکنند نکنه ترسیده باشه خب ترسیده. مگه ترس چه شکلیه، شاخ و دم داره؟، مختص یک سری آدم خاص هستش؟، سن و سال و تجربه ی کاری میشناسه؟ نه. به هیچ کدوم از اینا ربطی نداره. مثل یک آدم نرمال با حالات هیجانی و درک نرمال از موقعیت ترسیده، اون ترس باعث فراری دادنش از محیط و محل حادثه شده؟ یا یه چیزی دیده، یه چیزی حس کرده که خواسته دور بشه از اون محل ولی چی؟ چی بوده که تا الان پیداش نشده و فرار را بر قرار ترجیح داده؟….
یه اتفاق بامزهی در درونم در حال شکل گرفتن بود، دیگه اون حس اضطراب و دلهره همیشگی رو برای سالم موندن و سالم رسیدنش به خونه را نداشتم. انگاری زندگی عادی شده و خبری خاصی نیست. برای یک لحظه احساس کردم دلم مثل سیر و سرکه نمیجوشه و تبدیل شدم به همون آدم سابق. یعنی چی؟ یعنی اینا نشونه هستند از شنیدن یک اتفاق؟ از شنیدن یه خبر؟ نمیدونم.
همون جوری که روی زمین ولو شده بودم، بند کفشامو وا کرد و اونا را از پام درآوردم و انداختم یه گوشه. بلند شدم، کلید را از قفل در بیرون کشیدم، در را بستم و وارد خونه شدم. اولین کاری که کردم رادیو را خاموش کردم. دوباره رفتم سمت راهروی خروجی، خم شدم و کیف و موبایلم را بلند کردم و انداختم روی نزدیکترین مبل دم دستم. همونجا مانتو و روسری را هم در آوردم و نشستم.
دیدم این دفعه بر خلاف دفعات قبل چراغ سه راهی تلویزیون سبز هستش. درنگ نکردم و تلویزیون را روشن کردم. تمام شبکه ها از اون حادثه دهشتناک صحبت میکردند، از مراحل آتش سوزی، آسیبهایی که به محل زده شده و تعداد فوتیها و مفقود شدهها. مفقود شدهها یعنی کسانی که وارد محل حادثه شدند، با گروه بودند، هیچ اتفاقی براشون نیفتاده اما به یکباره به دلیل ویران شدن تکهی از ساختمان، زیر آوار ماندهاند و در حال تلاش برای زنده بیرون آوردن آنها بودند. اما کسی از آدمهایی که باید بر حساب وظیفه اونجا میبودند اما بنا بر دلیلی نامشخص محل را ترک کردهاند، صحبت نمیکرد و آماری ارائه نمیداد. یعنی قرار بود زندگی من تبدیل بشه به یک تافته جدا بافته حتی در رنج، ناامیدی و دلهره؟…
دست و پا بسته بودن فقط به تصور وضعیتی سخت مثل اینکه دست و پای آدمی را ببندند و ازش بخواهند راه بره یا بندازنش توی آب و ازش بخواهند شنا کنه، ختم نمیشه. بعضی وقتا تمام امکانات در اختیارت هستش و آزاد و رها هستی اما نمیتونی کاری انجام بدی، کاری از دستت برنمیاد، فکرت به جایی راه نمیده تا بتونی یک اتفاق مهم را رقم بزنی.
من در اون موقعیت بودم. تو خونه نشسته بودم و هیچ کاری از دستم برنمیاومد. نه میتونستم با خونوادهاش تماس بگیرم، نه از کسی کمک بگیرم نه راهی جلوی پام بود. فقط باید هر چند لحظه یه بار با موبایلش تماس میگرفتم که شاید قرعه فال به نامم در میاومد و جوابم را میداد اما از اون هم شانس نیاوردم. کلافه شده بودم، عقلم به هیچ چیزی قد نمیداد. چیکار میبایست میکردم. شماره رئیس پایگاه را داشتم، تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و ازش سوال کنم که یه راهی جلو پام بزاره.
باهاش تماس گرفتم همین که گفتم الو، گفت: «چه خوب که خودتون زنگ زدید، داشتم شمارهی شما را پیدا میکردم»، ته دلم یک حس خوشایند ناشی از شنیدن یه خبر خوب داشت شکل میگرفت، این حس در تمام بدنم در حال پخش شدن بود و میخواست راه خودش را به مغزم پیدا کنه. پرسیدم چی شده؟ گفت: «فعلا بی خبریم»، حس خوشایند راه خودش را کج کرد و دوباره برگشت سر جای اولش و یه گوشه نشست تا هر موقع که مطمئن شد بتونه دوباره سر و کله اش را پیدا کنه.
– میخواستم بپرسم شما چیکار کردید؟، از کسی پرس و جو کردید؟، تونستید باهاش تماس بگیرید؟
– به هیچ خبر خوبی نتونستم دست پیدا کنم. باهاتون تماس گرفتم که از شما بخواهم راه دیگه جلوی پای من بزارید. یک راهی که شدنی باشه که من از پسش بربیام…
– اینکه ازتون میخواییم از طریق فامیل و آشنا خبری ازش پیدا کنید برای چی نشدنیه؟ متوجه نمیشم…
– من الان نمیتونم ریز به ریز جزئیات زندگی خودمون را برای شما شرح بدم. نمیتونم توضیح بدم که به دلایلی نمیشه با خونوادهاش تماس بگیرم، فقط اینو بدونید که جز تماس گرفتن با موبایل خودش، کاری از دست من برنمیاد و اینم کاری عبث و بیهوده هستش چون معلوم نیست شارژ گوشیاش تموم شده و خاموش شده؟، خودش خاموش کرده یا تمام حرفای گروه شما یک اشتباه بوده و الان زیر آوار هستش و امید به زنده مونده داره؟.
– شما وقتی عصبانی میشید کسی جلودارتون نیست خانوم، من نه میخوام و نه نیازی دارم که راجع به زندگی خصوصی شما چیزی بدونم اما این را بهتون اطمینان میدم که همسر شما در محل حادثه نبوده و نیست…
– بر اساس حرف چند نفر که در اون موقعیت بغرنج و بدو بدو فقط دیدند یک نفر از محل فرار کرده نه بر اساس شواهد و مدارک و فیلم و تصویر؟
– بله فقط بر اساس حرف که حرف اینا برای من سنده…
دیگه طاقتم طاق شد و گفتم: «شاید برای شما سند باشه اما دلیلی نمیبینم که حرف چند نفر تبدیل بشه به یک مدرک قوی برای من که دائم به خودم بگم شوهر من به دلیل ترس از محیط دور شده. من نیاز به مدارک تصویری که با چشم خودم ببینم یا خودش بهم بگه، دارم نه چیز دیگه. الان هم من اشتباه کردم که با شما تماس گرفتم فکر کردم میتونم راهی جدید برای پیدا کردنش پیدا کنم. بیشتر از این وقت شما را نمیگیرم، شما بر اساس نظر و حرفای بقیه دنبالش بگردید من بر اساس حس و شناختم دنبالشم میگردم. خدانگهدار».
تلفن را قطع کردم. از جام بلند شدم و بدون اینکه تلویزیون را خاموش کنم با انگشت شست پام دگمهی سه راهی را زدم و کلا خاموش کردم. مانتو و روسری را پوشیدم و شارژر همراه و تلفن و کیفم را برداشتم و از در خارج شدم. انگاری این بار میدونستم قراره دیر برگردم چون در را چند بار قفل کردم و سوار آسانسور شدم.
اینکه منتظر بقیه مینشستم توی خونه، ره به جایی نمیبرد. باید خودم دست به کار میشدم. هر چیزی که از اون آتش سوزی متوجه شده بودم از طریق حرف و تلویزیون و اخبار و پیام بود. باید خودم میرفتم به اونجا و با چشم خودم اون حادثه را میدیدم. آره خب من از اون آدمایی هستم که اگه چیزی رو با چشم نبینم، قبولش نمیکنم. بنابراین باید همه چیز را میدیدم، آدمای اونجا را میدیدم. شلوغی و استرس و تلاش اون مردم را میدیدم تا باورم بشه که چی شده یا چه اتفاقی افتاده.
دیگه مطمئن شده بودم کجا رفته بود ماموریت و تونستم از طریق اخبار و پایگاه آدرس را پیدا کنم، وقتی که من رسیدم هوا کم کم داشت رو به تاریکی میرفت. ولی اینقدر اون موقعیت شلوغ و درهم و برهم بود که ترجیح دادم نزدیک نشم و از دور شروع به تحلیل و بررسی کنم و همه چیز را با چشمم دنبال کنم. همچنان ساختمان داشت در آتش میسوخت و هر از گاهی یک صدای مهیب شنیده میشد که بخاطر ویران شدن بخشی از ساختمان بود و بعدش شلوغی و دود و غبار و داد و بیداد اوج میگرفت. انگار قبل از هر ویرانی مردم اونجا دچار یک خلسه میشدند و بعد از شنیدن یک صدای وحشتناک دوباره از خلسه بیرون میآمدند و یهو متوجه میشدند که کجا هستند و چه بلایی داره سرشون میاد.
جلو نرفتم. گوشهی را پیدا کردم که چشمم به ساختمون باشه و از طرفی دور از مردم باشم. با گوشی در دستم دوباره شمارهاش را گرفتم، خاموش بود. نمیدونم به چی فکر میکردم، یا چیها را میدیدم اما متوجه گذر زمان نشدم تا اینکه دیدم دیگه نمیتونم روی پاهام بایستم. به خودم که اومدم دیدم روی زمین روبروی ساختمون نشستم و کمکم از اون موج جمعیت و مردم دیگه خبری نیست، فقط آمبولانس، آتش نشانی و خبرنگار و پلیس دورتادور ساختمون رو گرفته بودند.
کسی متوجه من نبود و از این بابت خوشحال بودم که کسی بالای سرم غر نمیزنه یا مغزم را جراحت نمیده. همینطوری مات و مبهوتِ ساختمون شده بودم و با خودم میگفتم اگه اون تو باشه چی؟ اگه از صبح منتظر کمک بوده باشه چی؟ هیچ جوابی به ذهنم نمیرسید که بتونم خودم رو قانع کنم. فقط نشونهها را دنبال میکردم تا به یک نتیجه برسم. هر چیزی را یک نشونه میدیدم. اگه تلفنش خاموشه پس نشونهاس. اگه من اینجا نشستم و کسی سراغی ازم نمیگیره پس یک نشونهاس. اگه رییس پایگاه دیگه بهم زنگ نزده پس حتما یک نشونهاس. اما هر کاری که میکردم نمیتونستم این نشونهها رو به هم دیگه بچسبونم و به یه چیزی برسم.
یک نظری، یک حسی از صبح درونم شکل گرفته بود و حالا یواش یواش در حال قدرت گرفتن بود و یه جورایی خیالم رو راحت میکرد. میترسیدم به زبونش بیارم. فقط توی دلم با خودم تکرار میکردم. اگه از روز اول از این شغل ترسیده باشه و حالا خودش را در شرایطی دیده که دیگه نتونسته تحمل کنه و رفته چی؟ شاید این قدرت ترس بوده که باعث شده یه جوری رفتار کنه که کسی راجع به شغلش ازش نپرسه. که حرفی نزنه، که درد و دل نکنه، که از پشیمونیش نگه.
حالا خودش را در برابر این ساختمون دیده و پشیمونیکاری باهاش کرده و رفته. این نتیجه گیری هر لحظه در درون من بیشتر قوی میشد و من را به سمتی میکشوند که خیالم راحت باشه از عدم حضورش در این ساختمون. کمکم به خودم تلقین کردم که اینجا نیست و من دارم بالا سر گوری گریه میکنم که مردهای توش نیست. با هر تلاشیکه بود از جام بلند شدم و راهی خونه شدم. تصمیم گرفتم به رییس پایگاه اطلاع بدم و بگم خودتون مختارید در هر کاری که میخوایید انجام بدید ولی من میخوام برم خونه و به زندگیم ادامه بدم و قبول کنم که رفته و یه روز یه خبر از خودش میاره. همین.
روزها خیلی سریع میگذشت و شبها به سختی سپری میشد و من همچنان گوش به زنگ و چشم به در، منتظر یک نشونه و یک خبر بودم. دیگه برام واضح و مبرهن شده بود که از ترس فرار کرده و حالا هم از ترس و خجالت نمیخواد برگرده. کاش صدام بهش میرسید و میشنید که دارم میگم «گوربابای همه، تو نهایت تلاشت را در تمام این سالها کردی، تو جون خیلیها را نجات دادی، حالا وقتشه جون خودت، جون زندگیت را نجات بدی».
کاش میشنید که دارم میگم «حالا وقتشه که بگی آره ترسیدم و از این ترسم خجالت نمیکشم چون بابتش تاوان دادم، حالا وقتشه که خودت باشی و اعلام کنی این شغل برای روحیهی من ساخته نشده، من تلاش کردم که بسازم ولی خودم زیر آوار موندم». کاش صدام بهش میرسید…
از غیبتش چهار سال میگذره، همه قبول کردند که زیر آوار همون ساختمون موند و همون جا هم دفن شد، همه براش عزاداری گرفتند، همه از من خواستند برم دنبال زندگیم، حتی خونوادههامون که در روزهای خوشی هم عزیز کردهی اونا نبودیم، بهم هر چند وقت یه بار سر میزدند و ازم میخواستند به فکر یک زندگی جدید باشم. دوستان و همکاراش و محل کارش بهش لقب شهید دادند و یک مقدار پاداش و هدیه برای جبرای رشادتهای او روانهی خونهمون کردند. همه به نبودنش عادت کردند به جز من. همچنان معتقدم که نتوست با ترسش کنار بیاد. شاید مُرده باشه اما بخاطر رشادت یا فداکاری اون روز خاص جونش را از دست نداده، بخاطر ناتوانی در پذیرفتن ترس، جونش را از دست داده.
من که کاری برای انجام دادن ندارم، منکه جایی برای رفتن ندارم، پس همینجا تو خونهی خودمون تنها ولی با فکر کردن راجع بهش دارم به زندگیم ادامه میدم. یه چیزی را رک و راست بگم؟ اینکه به خودم افتخار میکنم. اون روز حادثه که بهم خبر نبودنش را دادند ترس تمام جونم را گرفت که اگه نباشه، اگر پیداش نشه، اگه مفقود بشه تکلیف من چی میشه، سرنوشت کوتاه من به کجا میرسه ولی تونستم با خودم کنار بیام، شما بگید توجیه ولی من میگم استدلال که به این نتیجه رسیدم فرار کرده. نخواسته که بمونه، نخواسته نه برای زندگیش بمونه نه برای کارش. شاید انتخاب من هم به عنوان زنش از روی ترس بوده، هر چی که بود و هر چی که شد حالا این منم همینجا ایستادم و دارم زندگی روی دور معمول ادامه میدم. چون من با ترسام، با حسهای نگران کنندهام، با ناچاریها و نانوانیهام هم ساختم هم موندم.
معنی جنگیدن برای زندگی، جنگیدن با موانع مختلف برای به دست آوردن یک زندگی آرام و معنی فرار از جنگیدن و ترجیح دادن فرار بر قرار و ماندن بر سر تفکرات و عشق و دوست داشتن زندگی را کاملا متوجه شدم. حالا در این برهه از زندگی که این تجربهی سخت را دارم پشت سر میزارم، متوجه قدرت انتخاب شدم. بین من و اون تفاوت از زمین تا کهکشان بود. من از مسئولیت پذیری و نگران شدن برای یکی دیگه میترسیدم و این ترس را بر زبان میآوردم و او از شجاعت و دلیریهای خودش میگفت غافل از اینکه در درون از ترس میلرزید. اما من برای داشتن یک زندگی خوب از خودم، از حالم، از حسهام، از آیندهام دفاع کردم و یه جوری انتخابهام را جلو بردم تا خودم را قوی نشون بدم، بگم اونیکه موند من بودم. ولی او نتونست از چیزی دفاع کنه یا برای این دفاع بجنگه. شاید بخاطر اینکه سالهای متمادی خودش را راضی از همه چیز نشون داد اما به دروغ و حالا دیگه توانی برای جنگیدن در خودش ندید. ترس یه کاری باهاش کرد که نتونه روی پاهای خودش واسته.
ما مدت کوتاهی با همدیگه زندگی کردیم، الان هم چندین ساله که ازش بیخبرم. دارم اینا را میگم که به این برسم زیاد ازش چیزی به یادم نمونده، جز همون خندههاش که هیچ وقت از جلوی چشمام محو نمیشن، جز همین ترس که نتونست باهاش کنار بیاد. چه ترکیب جالبی، نه؟ خنده و ترس کنار همدیگه. معمولا خیلیها وقتی میترسند و سعی دارند این ترس را از بقیه پنهان کنند، شروع میکنند به خندیدن و خودشون را از طریق خنده آرام نشون میدهند.
او هم همین کار را میکرد منتها اینقدر در این واکنش حرفهای شده بود که من به عنوان زنش یک لحظه به این خندهی نمادین شک نکردم. تمام خندههاش حربهی بود برای دوری از ترس، راهی بود برای فرار. اما آخرش خنده و ترس ته یه کوچهی بن بست خفتش کردند و کاریکردند که نتونه از دستشون فرار کنه و یا ازشون برای جلوگیری از فرار سوء استفاده کنه. اونم هیچ چاره نداشته جز تسلیم شدن. حالا هم شاید سه تایی دست در گردن همدیگه یه گوشه نشستند و نقشه میکشند که چیکار کنند تا از این مهلکه جون سالم به در ببرند.
شما میتونید هر مدلی من را مورد قضاوت قرار بدید که چرا فراموشش کردم؟ چرا برای پیدا کردنش هیچ تلاشی نکردم؟ چرا از یه جایی به بعد دیگه همه چیز را سپردم دست روال عادی خودش و خودم از دور فقط نگاه کردم؟ خب راجع برخی از موارد حق میدم بهتون، الان که خودم دارم مرور میکنم میتونستم خیلی کارای دیگه بکنم که شاید میتونستم پیداش کنم، حالا مرده یا زنده اما از سرنوشتش مطمئن میشدم.
ولی خیلی دلم میخواد این را بدونید که دلم براش میسوزه. شاید حکایت من را بخونه، شاید بالاخره حرفام به گوشش برسه، بخاطر همین میخوام بدونه که دلم براش میسوزه چون برای خودش زندگی نکرد حتی برای یک لحظه. آدمی که توی زندگیش حتی برای یک لحظه حق انتخاب نداشته باشه و نتونه خودش باشه به شدت قابل ترحم و لایق سرزنشه. اگه داستانم به دستت رسید این را برای تو نوشتم که بدونی هم بهت حق میدم، هم دلم برات تنگ شده، اما سرزنشت میکنم، خواهش میکنم توام به من بخاطر انتخابم حق بده.