بهم گفته بودند این سوال را نپرس چون جوابت را نمیده. با یه نیشخند گفتم: «مگه میشه جواب نده، قراره زنش بشم». گفتند«"خود دانی، تو برو و امتحان کن، ببین چی میگه بعد بیا خاک بریز رو این شست».
انگشتر تکنگینش را دور انگشتش چرخاند تا نگین کوچک آن درست، وسط بند پایینی انگشتش قرار گیرد. داخل حلقه نوشته شده بود: «بیتا و بهنام، سال یک هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی. ع، ص، ا»