ما دو نوجوان شرور بودیم با دو کلاشینکف روسی کاملا نو که قطعات فلزی سیاهشان هنوز از گریس کمپانی سازنده آن چرب بود و قنداقهای لشم آن زیر نور برق میزد. دسته آبنوسی پشت ماشه گویی برای دستهای من ساخته بودند، به راحتی سه انگشتم دور آن میپیچید، شصتم در فرورفتگی بالای قنداق جا میگرفت و حس سرد و آهنی ماشه زیر انگشت اشارهام هیجانی تبآلود به من میداد. وقتی ته قنداق را به شانه راستم تکیه میدادم و گونهام را روی سطح صیقل خورده آن میچسپاندم، هر آنچه را که با یک چشم بازم، در جَری و جَوَک کلاشینکوفم میدیدم، خُرد و بیاهمیت و نابودشدنی مییافتم.
من و شفیق، خودمان کلاشینکوفها را از جعبه چوبی زمختی که به خط روسی چیزی روی آن نوشته بود، درآورده بودیم و هر کدام دو شاجور چهلتایی نو را سروته با اسکاچ تیپ به هم چسپانده بودیم تا وقتی یکی از آنها خالی میشد، فقط با معکوس کردن آن از دیگری استفاده کنیم. پر کردن خشابهای نو سخت بود، بخصوص از مرمی بیستم به بعد نوک انگشتهایم به شدت درد میگرفت و یک بار هم ناخن شصتم شکست، اما به زحمتش میارزید.
ما خردسالترین گروه در آن پایگاه نبودیم. از ما کوچکتر پسربچهای سیزده چهارده ساله بود که وقتی تفنگش را به شانه میانداخت، نوک آن روی زمین کشیده میشد و خطی طولانی پشت سرش در خاک ایجاد میکرد. نامش را نمیدانستیم، اما به او قاری کودک میگفتیم، چون در هر حالتی که بود قرآن را با تلاوت زمزمه میکرد. صدای خوبی داشت. اما هیچ وقت ندیدم حرف بزند. یک بار شفیق از او پرسید که آیا بادمجان خوش دارد یا نه. چون آن روز نوبت آشپزی من و شفیق بود و یک گونی بادمجان و کچالو و یک بغل بانجان رومی روبرویمان خالی کرده بودیم. قاری کودک فقط لبخندی خجالتی زد. چند چیز دیگر هم پرسیدیم و من نامش را پرسیدم و باز هم جواب او فقط لبخند بود. بعد شفیق به او گفت: «تو خر هستی؟» او باز هم لبخند زد. ما خندیدیم و وقتی او را به حال خودش رها کردیم، شروع کرد به زمزمه آیههای قرآن. شفیق به من گفت لوده است و من هم فکر کردم عقل چندانی ندارد.
شفیق دو سه ماهی بعد از من به پایگاه ما آمده بود. حالا که فکر میکنم، یادم نمیآید هیچوقت از او پرسیده باشم که قبل از آن کجا بوده یا چی میکرده. هر چند از همان روزهای اول با هم دوست شدیم و همیشه با هم بودیم. از تعریفهایی که از شهر میکرد، این را فهمیده بودم که خانهاشان آنجاست. با آن هم به سختی میتوانستم تجسم کنم که صبحها شفیق، آنطور که میگفت، از خواب بیدار میشده و با خانوادهاش صبحانه میخورده و مکتب میرفته است. در خانهاشان تلویزیون داشتهاند و شبهای جمعه فیلم هندی میدیدهاند و به استادیوم خاکی شهر برای تماشای کشتی میرفتهاند. به دلایلی که آن زمان برایم کاملا منطقی بود، باور داشتم هرکس در شهر زندگی میکرد نوکر و مزدور دولت باید میبود و بنابراین دشمن به حساب میآمد، اما چنین نظری نسبت به شفیق نداشتم.
آن شهر زادگاه من هم بود و من هنوز چیزهایی از آنجا به خاطر داشتم؛ کوچه پسکوچههای خاکی و دیوارهایی که نیمهی بالایی آن با بلوکهای سیمانی توخالی به شکل چهار گلبرگ ساخته شده و بود و خانههای یک طبقه شیکی که به آنها کوتی میگفتند، سروصدای کرکنندهی میناها در لابلای درختهای بیشمار ناجو، گادیهایی نو و کهنهای که منگولههای رنگی از همهجایشان آویزان بود، اسبهای قبراقی که کف به دهان میآوردند و ترق و تروق منظم سمهایشان در خیابانها – که هنوز ماین و بمب خرابشان نکرده بود – و منارههای بلند مصلی که آن زمان زخمهای زشت گلوله و راکت بر سروتنشان نداشتند. اینها را من از هفت سالگیام به خاطر داشتم، قبل از آنکه آن جا را ترک کنیم.
ده سال بعد اما فقط میشد شهر را از دور ببینم و اغلب از پشت دستگاه هدفگیری ماشیندار سنگینی که در طبقه بالای یکی از خانههای تخریب شده در حاشیه شهر کارگذاشته بودیم و گهگاهی به سمت هتلی که ساختمانی کانکریتی با پنجرههایی به رنگ آبی داشت، بیهیچ دلیلی و فقط از روی ساعتتیری، شلیک میکردیم.
به جز آن، چندباری اتفاق افتاد که صبح زود شهر را از پنجره همان خانه بمبخورده که روی تپهای قرار داشت، تماشا کنم. آن وقت صبح، مه غلیظ سفیدی سطح شهر را میپوشاند، ولی نوک گلدستههای آبی مسجد بزرگ و برج و باروهای قلعه قدیمی آن و نوک درختهای بلند ناجو از آن دود سفید سر بیرون میآوردند و منظرهای رویایی به وجود میآمد که هیچ کمی از شکوه شهرهای افسانههای داستانهای جن و پری نداشت.
و من و شفیق به قصههای جن و پری سخت اعتقاد داشتیم. او میگفت کبوترهای چاهی همه پری هستند که خود را به آن شکل درآوردهاند و اینکه وقتی به لانههای خود در چاهها برمیگردند، تبدیل به پریهایی زیبا میشوند. میگفت اگر کسی بتواند نوک آرنج راست خود را ببوسد، تبدیل به کبوتر چاهی میشود و میتواند با آنها زندگی کند و یک روز هر دوی ما خیلی کوشش کردیم که نوک آرنج خود را ببوسیم. شفیق روی پاشنه پای چپ خود ایستاد و آرنجش را نزدیک صورتش کرد و سریع به سمت راست چرخید که بلکه لبهایش به نوک آرنجش برسد. اما به زمین خورد و هر دو خندیدیم.
بعد من پرسیدم: «نمیشود تو از من را ببوسی من از تو را؟»
قیافهاش چُملُک شد: «نی، خرکون!»
میتوانستیم ساعتها درباره اینکه جنها چطور میتوانند به شکل موجودات مختلف دربیایند حرف بزنیم و داستانهای عجیبی را که شنیده بودیم به هم بگوییم. از جمله آن داستانها این بود که در پایگاه مولویها، یکی از آنها نیمه شب از روی بامی که مشغول پهرهداری بوده، الاغی سه برابر یک الاغ معمولی را دیده و وقتی پیش خودش گفته، عجب خر کلانی!، حیوان پوزهاش را بالا کرده و دندانهایش را نشان داده و به زبان آدمها گفته، «و ببین چه دندانهای سفیدی دارد!» میگفتند مولوی مذکور همانجا روی بام غش کرده و صبح روز بعد که به حال آمده جزییات را به بقیه گفته است.
آن روزها شک نداشتم که این داستان واقعیست. یک دهه طول کشید تا به ذهنم رسید که شاید آن مولوی حرامزاده سر پهرهداری خوابش برده و این داستان را سر هم کرده که خود را توجیه کند. خواب رفتن وقت نگهبانی و به خطر انداختن جان همه، بیمسئولیتی کوچکی نبود.
ولی گپ زدن در مورد زنها دلچسپترین موضوع ما بود؛ جایی که من کلان شده بودم، زنها خود را با چادرهای سیاه کلانی میپوشاندند و فقط یک چشم و بینیاشان معلوم میشد و تجربه من از زنها طبیعتا بیشتر از همان اندازه نبود. شفیق بیشتر از من زن دیده بود، بخصوص در فیلمهای هندی. او اغلب داستان آن فیلمها را برایم تعریف میکرد و هر قصه حداقل یک ساعت طول میکشید. از دخترهای مکتبی در شهر میگفت و از کنسرتهای موسیقی و رقص زنها در تلویزیون و به یادم هست که یک بار به او گفتم که چون در شهر زندگی کرده مثل کمونیستها فکر میکند. این را جدی گفتم اما ته دلم حسودی میکردم که به اندازه او از زنها چیزی نمیدانم. او خندید و گفت که میخواهد چیزی نشانم دهد ولی نباید به کسی بگویم.
مرا به اتاق تنگ و تاریک خود برد و آنجا از جعبهای کاغذی که زیر تخت باریکش پنهان کرده بود، دسته کلفتی از پستکارت هنرپیشههای هندی بیرون آورد. بیشتر پستکارتها از زنهای چشمدرشت زیبایی بود که چاک پستانهای بزرگ و رانهای گوشتآلود برهنهاشان در عکسها معلوم بود. هر پستکارتی را میدیدم، شفیق نام هنرپیشه را به من میگفت: «سری دیوی، ریکا، مدوری، نیلم، این را گمش کن، امیتابچن است! این را ببین. عشق من است! ببین، چه لبهایی دارد!»
گوشهایم داغ شده بودند و مقدار زیادی تف در دهانم جمع شده بود. بیاختیار رانهایم را به هم فشردم تا برجستگی پیش روی تنبانم را پنهان کنم اما این کارم فقط لذتی بیشتر به من داد و در نتیجه آن برآمدگی کلانتر شد. یک سال میشد که چشمم به هیچ زنی نیافتاده بود. این را آن روز متوجه شدم. در جایی که من بزرگ شده بودم، به ندرت ممکن بود نوجوانی آنقدر خوششانس باشد که در شانزده هفدهسالگی تجربهی خاصی با زنها بگذراند و من هیچوقت آدم چندان خوششانسی نبودهام، اما آن روز فهمیدم چقدر دلم برای حضور زنها تنگ شده بود. یک سال تمام در جایی زندگی کرده بودم که هیچ زندهجانی به جز تفنگبهدوشهای ریشدار دور و برم نبود و حالا که پستکارتها را میدیدم میفهمیدم که به گونه غیرقابل توضیحی دلم برای تک تک آن زنها تنگ شده بود.
«به کسی نگویی. هر وقت خواستی بیا از این عکسها ببین.»
فقط توانستم سرم را تکان بدهم. شفیق کمی فکر کرد و بعد بخشی از پستکارتها را، غیر از آنکه میگفت عشقش است، به من داد. «بگیر، نصفش از تو باشد. هوش کن که قات نکنی!»
با صدایی لرزان گفتم: «میخواهم چی کنم؟»
شفیق موذیانه خندید. دستش را لوله کرد و پیش روی تنبانش جلو و عقب برد و دوباره خندید. آن لحظه خودم هم میتوانستم تصور کنم که چقدر سرخ شده بودم. گفتم: «تو دیوانه هستی!»
با آن هم، وقتی از آنجا بیرون شدم، دسته کلفت پستکارت را در نیفه تنبانم زده بودم و با گامهای بلند به سمت اتاق خودم رفتم.
سرگرمی دیگر ما نشانهزنی بود. بعدازظهرها قوطیهای حلبی کنسرو را روی دیوار کوتاه کاهگی یکی از خانههای ویران شده میگذاشتیم و برمیگشتیم زیر درخت توت ستبری که دوصدقدمی از دیوار فاصله داشت و قوطیها را نشانه میزدیم. بیشترشان را میتوانستیم با مرمی بزنیم. اما چندتایی هم از خاک و کلوخی که اصابت مرمیهای خطا رفته به دیوار به اطراف میپراکند، به زمین میافتادند. وقتی قوطیای روی دیوار باقی نمیماند، تنبلی میکردیم که برویم دوباره قوطی بیاوریم و بچینیم. همانجا زیر سایه درخت مینشستیم و به در و دیوارهای خانههای ویران و درختها و پرندهها فیر میکردیم.
مزه نشانهزنی هم که میرفت، پرتاپ برچه تمرین میکردیم. کار معمولی نبود و بقیه به ما میخندیدند و میگفتند لودهایم. اما ما اهمیتی نمیدادیم. هر دویمان فیلم رامبو ۳ را دیده بودیم و کمی یاد گرفته بودیم و بعد از مدتی پوست آن قسمت از تنه درخت توت که هدف برچههایمان بود، کنده شده بود. کمکم فهمیده بودم که ارتباطی بین اینکه کجای تیغ برچه را در دست بگیرم، و با چه شدت و زاویهای پرتاب کنم، با برخورد نوک آن به تنه درخت و فرو رفتن در آن وجود دارد. اما دقیقا نمیتوانستم تشریح کنم. یک رقم حس بود. همین تبدیل میشد به دعوایی بین من و شفیق که ادعا میکرد بهتر از من بلد است، با اینکه تعداد دفعاتی که برچه من به درخت میچسپید خیلی بیشتر بود. اما او اصرار میکرد که اللهبختکی میچسپد.
میگفتم: «مردی، تو هم اللهبختکی بزن که بچسپد!»
«نه، نمیشود. باید قبل از پرتاب صددرصد بدانی که برچه با نوک به هدف میخورد. دشمن درخت نیست که منتظرت بماند که تو رویش پرکتِس کنی!»
آن زمانها البته جنگ واقعی نبود، چون دولت آتشبس یکجانبه اعلام کرده بود و تا زمانی که کسی به پستههای دولتی حمله نمیکرد، جنگی درنمیگرفت. نزدیکترین تجربه من از جنگ بعد از یکسال در آن پایگاه شبی بود که از یک قریه مرزی مهمات و اسلحه به پایگاه خودمان انتقال دادیم. و از همان شب بود که دوستی من و شفیق نیز رنگ دیگری گرفت.
هفت نفر بودیم با چند تا خر و قاطر. قوماندان جانان، فرمانده پایگاه، من و شفیق، کاکاجمال و پهلوان جبار و دو نفر هم از پایگاه مولویها آمده بودند که یادم نمیآمد قبلا دیده باشمشان. شاید دیده بودمشان، اما مولویها، با آن لباسها و دستارهای سفید و چپلیهای پلاستیکی قهوهای رنگ و ریشهای دراز، همه شکل هم بودند و قیافهاشان یاد آدم نمیماند.
آن روزها، جاده اصلی و روستاها و شهرکهای نزدیک به آن در کنترل ملیشههای دولتی بود اما روستاهای دورتر و راههای فرعی در دست ما. راه رفت زیاد سخت نبود چون به هرکدام ما یک خر یا قاطر رسید که سوار شدیم و صبح زود قبل از طلوع آفتاب به راه افتادیم. نزدیک غروب از راهی باید میرفتیم که تحت کنترل ملیشهها بود، اما در پایگاه آنها رابطی داشتیم که به ما اجازه داد بگذریم. وقتی از روبروی پسته آنها عبور میکردیم، قلبم به شدت میزد. باورم نمیشد که ملیشهها به ما که تمام فکر و ذکرمان کشتن آنها بود، به همین سادگی اجازه میدهند از مقابلشان بگذریم. پستهاشان یک کلبه گلی بود که اطرافش را با بوجیهای پر از خاک دیوار ساخته بودند. یکی از آنها بیشرمانه پیراهن خود را کشیده و برهنه پشت ماشینداری روی بام، سگرت میکشید. دونفرشان کنار دیوار شخ و بیحرکت نشسته بودند و کلاشینکوفهایشان را مثل نوزادی روی پاهایشان گذاشته بودند و با تبسمی بچگانه و چشمهایی رویایی ما را نگاه میکردند. من فکر کردم بچهباز هستند و به من و شفیق آنطوری نگاه میکنند ولی بعدا شفیق گفت که چرس کشیده بودند. هر دویش ممکن بود. کمی آن سوتر یکی دیگر با آفتابه ظرف و کاسه میشست. این یکی به نظرم آمد همسن و سال خودم باشد. پتلون پلنگی گشادی به پا داشت که بند تنبانی از لای حلقههای کمربند گذرانده بود و دو سر بند را روبروی شکمش گره زده بود. همه ریشهایشان را تراشیده بودند و چقدر با آن قیافه به نظرم مضحک و زبون میآمدند. یکسال میشد که مرد ریشتراشیده هم ندیده بودم. قوماندان جانان با یکیشان درگوشی گپ زد. آن مرد خاموشانه سرتکان میداد و همزمان نوک بروت کلفتش را بین انگشت اشاره و شصتش میپیچاند. او هم چیزهایی گفت و قوماندان جانان سر تکان داد و ساعتش را نگاه کرد و کمی بیشتر نجوا کردند، بعد با هم دست دادند و دوباره به راه افتادیم.
ده شب به روستایی رسیدیم که مهمات ما آنجا بود و با اینکه قرار بود شب بمانیم، معلوم شد آن ملیشه بروتی به قوماندان جانان گفته بود که فردای آن روز ملیشههای بیشتری به آن پایگاه میآمدند و ممکن بود درگیری شود. همین شد که جعبههای چوبی سنگین را بار خرها و قاطرها کردیم و ساعت دو شب به نزدیکی همان پسته رسیدیم. از روی بام پهرهدار با صدای بلند و خشنی ما را دریش داد و دو مرمی هوایی شلیک کرد.
همه روی زمین دراز کشیدیم و در تاریکی میله تفنگهایمان را به طرف پسته گرفتیم. دستهایم میلرزید و قلبم به تندی میزد. شفیق کنار من به سینه خوابیده بود و گونهاش را گذاشته بود روی قنداق تفنگش. به نظرم آمد اصلا نترسیده و دستهایش نمیلرزد. به او حسودی کردم و از خودم شرمیدم.
قوماندان جانان دستهایش را مشت کرد و روبروی دهانش گرفت و صدایی شبیه آواز جغد از خود کشید. کسی از درون پسته هم صدایی شبیه جغد درآورد. جانان با احتیاط از جا برخاست و کمی پیش رفت. پهرهدار روی بام این بار با ماشیندار به سوی ما رگبار کرد و ردیفی طولانی از مرمیها در فاصله کمی از ما به زمین برخورد کرد و گردوخاک آن به دهانم رفت. همان لحظه حس کردم چیزی در من رها شد و همزمان رانهایم شروع به سوختن کرد. چندثانیهای طول کشید که بفهمم آن سوزش ناشی از ادرار من بود که بیاختیار بیرون میآمد. سعی کردم بند بیاورمش اما هیچ کنترلی روی آن قسمت از بدنم نداشتم. ناخودآگاه، یاد قبرستان نزدیک پایگاه افتادم که در جوار زیارتی قدیمی بود که بمبها فقط یکی از گلدستههایش را باقی گذاشته بودند. روی سنگ قبرها تقریبا بدون استثنا پیش از نام کشته شدهها «فرمانده» نوشته بود. گاهی که از کنار قبرستان میگذشتیم قوماندان جانان به من و شفیق میگفت شما هم که کشته شوید کنار نامتان «فرمانده» مینویسیم و ما میخندیدیم. تا قبل از آن شب گاهی که به کشته شدن فکر میکردم، برایم مهم نبود که بمیرم. شاید پذیرفته بودم که کشته خواهم شد، شاید هم ترس از مرگ زیر خرواری از لذت در دست گرفتن کلاشینکوف نو دفن شده بود. نمیدانم. اما این را میدانم که در آن لحظه با ولع عجیبی میخواستم زنده بمانم که کسی کشتهی مرا با تنبان آلوده نبیند.
قوماندان جانان با تحکم به ما دستور داد: «فیر نکنید! صبر کنید!» و بعد دوباره دستهایش را دوردهانش گرفت و صدای جغد درآورد. اینبار صدای نامفهوم کسی را میشنیدیم که از پایین با پهرهدار گپ میزد و او هم با صدایی نامفهوتر پاسخ میداد. پس از دقیقهای از پسته نیز صدای جغد آمد و جانان آهسته سرش را بالا کرد و قدمی پیش رفت. پهرهدار فیر نکرد و ما خر و قاطرها را که پراکنده شده بودند، دوباره جمع کردیم. سوزش رانهایم با راه رفتن بیشتر شده بود، اما قوت و اعتماد به نفسی رقتانگیزی به من بازگشته بود. تابستان بود و میدانستم که تا وقتی هوا روشن شود تنبانم خشک خواهد شد. وقتی از کنار پسته میگذشتیم روی بام شبح پهرهدار را میدیدم که با هر پُکی که به سگرتش میزد، صورتش کمی زیر نور سرخی معلوم میشد. اما نتوانستم تشخیص دهم که همان مرد برهنهایست که وقت رفتن دیده بودم یا نه.
در طول راه، شفیق کنار من جدی و مطمئن افسار یکی از قاطرها را میکشید. خیلی امیدوار بودم زیر نور کمرنگ ماه لکهای روی تنبان او هم ببینم. حالا که فکر میکنم اگر آن شب او نیز تنبانش را خراب میکرد، هر دوی ما سرنوشت بهتری میداشتیم. شفیق و هیچکس دیگر نفهمید آن شب چه اتفاقی برای من افتاد و این دلخوشی بزرگی بود، اما حسادت من نسبت به شفیق و کینه بیدلیلی را که از او به دل گرفته بودم، کمتر نمیکرد.
یک هفتهای از آن شب میگذشت و من ناخودآگاه سعی میکردم با شفیق روبرو نشوم. از رفتار او معلوم میشد که چیزی متوجه نشده است. همان روزها قوماندان جانان هر دویمان را خواست که بگوید متوجه باشیم که حلقههای نارنجکهایمان از جلیقههایی که به سینه میبستیم، بیرون نماند. میگفت روز پیشتر یک نفر از پایگاه مولویها که برای قضای حاجت به باغی رفته بود، حلقه نارنجکش به شاخههای درخت گیر کرده و ضامن کشیده شده بود. قوماندان جانان میگفت که تکههای مولوی صاحب را از باغ جمع کردهاند و حالا میخواست برود برای نماز جنازه و کفن و دفنش. میدانم فکر وحشتناکیست ولی آن روز کمی آرزو کردم که حلقه نارنجک شفیق هم از جلیقهاش بیرون بماند.
وقتی قوماندان جانان رفت، من و شفیق تنها ماندیم و بهانهای نداشتم که از او دوری کنم. قوطیهای حلبی را جمع کردیم و روی دیوار باغ چیدیم و برگشتیم زیر درخت توت. و به نوبت یکی یکی آن را پراندیم.
شفیق ناگهان پرسید: «میدانی استنگر چیست؟»
«کسی را میشناسی که نداند؟ معلوم است که میدانم!»
شفیق قوطی دیگری را پراند و بعد به طرف من لبخند زد: «خب، پس میدانی!»
لبخندش کنج لبش به شکل تبسمی مرموز باقی ماند و به من نگاه نمیکرد. کار همیشگیاش بود. میدانست چطور کنجکاوم کند. تصمیم گرفتم تا خودش نگوید چیزی نپرسم. من هم یک قوطی را پراندم ولی طاقتم نیامد:
«خب؟»
«خب چی؟»
به او خیره شدم. قبلا هم این کارش عصبیام میکرد اما نه تا این حد. او هم فهمید که اعصابم خراب شده، چون با پشت دستش به بینیاش کشید و گفت: «ها منظورت استنگر است؟ هیچی! میخواستم یک چیزی بگویم، اما پشیمان شدم.»
«چی؟»
«هیچی!»
«خب بگو، لوده!»
اطرافش را نگاه کرد و کمی به من نزدیکتر شد. «باید قسم بخوری به کسی نمیگویی.»
«نمیگویم، بگو!»
«قسم بخور.»
«به چی؟»
«به قرآن!»
«خب، به قرآن که نمیگویم. ولی اگر چتیات باشد همینجا تنبانت را میکشم و میگا-.»
«چتیات نیست، لوده. گوش کن! آن شبی که مهمات آوردیم، یادت هست؟»
«خب!»
«یکی از آن جعبهها استنگر است.»
«بد کردی! استنگر کجا بود؟»
«به خدا که به چشم خودم در دیپو دیدم.»
«خدا به کمرت بزند. چرا دروغ میگویی؟ تو اصلا نمیدانی دیپو کجاست. غیر از قوماندان جانان و کاکاجمال هیچکس نمیداند.»
باز کنج لبش آن تبسم مرموز پیدا شد. خاموش ماند و بیهدف به سمت دیوار شلیک کرد که قوطی روی آن نمانده بود.
گفتم: «دروغ میگویی؟»
«قسم خوردی که به کسی نمیگویی! درست است؟»
«ها کُشاد، قسم است که نمیگویم.»
«قوماندان جانان خودش به من دیپو را نشان داد. من همراهش رفتم و مهمات را در دیپو ماندیم و او جعبه استنگر را باز کرد و لانچر و همه چیز را به من نشان داد. حتی ماند که سر شانهام بگذارمش.»
«گوه خوردی!»
سینهام از شدت حسادت میسوخت. اینکه قوماندان جانان به او آنقدر اعتماد داشته باشد که دیپو را به او نشان دهد و من هیچوقت حتی کنجکاو هم نشده بودم که بدانم کجاست.
«برخیز که ببرمت. فقط یادت باشد که قسم خوردی!»
از جایم برخاستم و به دنبال او روان شدم. از چند کوچهی ویران گذشتیم و از نهر آبی گذشتیم و وارد تاکستانی شدیم که با وجود آنکه کسی به آن رسیدگی نمیکرد هنوز انگور میداد و من بارها از آنجا انگور چیده بودم. کمی آنسوتر، در گوشه تاکستان، تعمیر خرابی بود که هیچ تفاوتی با دیگر مخروبهها نداشت و هیچوقت توجهم را جلب نکرده بود. شفیق جلو ورودی آن خانه ایستاد و اطرافش را پایید.
«آن سه سنگ سفید کوچک را میبینی؟»
سنگها به نظر میرسید اتفاقی آنجا افتاده باشند.
«پایت را فقط جایی بگذار که من میگذارم. کل این خانه تلک انفجاری دارد.»
پایم را طوری که نشان داد کنار سنگهای سفید گذاشتم و آهسته از آن دالان گذشتیم. شفیق در کف یکی از اتاقهای آن که نسبتا سالم مانده بود، زیر لایهای نازک از خاک، حلقهی آهنی را یافت و آن را بالا کشید. همراه با حلقه لنگه دری نیز بالا آمد و زیر آن نردبانی قرار داشت که به زیرزمینی تاریک راه مییافت. چراغ قوه کوچکی را که همیشه با خود داشت روشن کرد و من آنجا جعبههای چوبی کوچک و بزرگ مهمات و اسلحهها را دیدم که روی هم چیده شده بود. شفیق به سمت درازترین جعبه چوبی رفت که رنگی تیره داشت و زولفیهای آهنی سیاه رنگ.
«میخواهی باز کنم که باور کنی؟»
«نی! برگردیم.»
دوست داشتم استنگر را ببینم. اما نمیخواستم شفیق کسی باشد که اولین بار آن را به من نشان میدهد. ولی او درپوش جعبه را باز کرد و نور چراغ خود را داخل آن تاباند. لوله درازی به رنگ سبز داخل جعبه بود و کنار آن سه وسیله دیگر که یکیشان شبیه یک باطری موتورسایکل بود.
«این فقط راکتاندازش است. راکتهایش اینجاست!» و دو جعبه دیگر را که تقریبا به همان اندازه دراز بودند نشانم داد. «این را میبینی، لانچر است. به اینجا وصل میشود و بعد باید ظرف شصت ثانیه هدف را بزنی ورنه لانچر میسوزد.»
«تو از کجا میدانی؟»
«قوماندان به من به گفت.»
«خب، حالا برویم.»
«نمیخواهی سر شانهات بگذاری؟ من سر شانهام ماندمش.»
«نی، نی، برویم که کسی خواهد آمد.»
وقتی از نردبان بالا آمدیم، شفیق در را سرجایش گذاشت و با احتیاط روی آن را با لایهای از خاک پوشاند تا همسطح باقی کف اتاق شود. از کنار سنگهای سفید که گذشت، دور خورد و به من گفت: «قسم خوردی!»
«صحیح است. نمیگویم.»
تا آن لحظه واقعا هم نمیخواستم بگویم. نامردی میبود. هرچند احساس میکردم تمام جانم میسوخت و بیهیچ دلیلی از شفیق بدم میآمد.
«حالی یک گپ دیگر!»
«چی گپ؟»
«نی، نمیگویم!»
«بگو، بچه خر!»
اما شفیق تا زمانی که زیر درخت توت بازگشتیم خاموش ماند. بعد ناگهان گفت: «خوش داری بروی شهر؟»
«شهر؟ دیوانه شدی؟ میگیرند میکشندمان.»
«نی، بیعقل! کی میکشد؟»
«دولتیها!»
نوچ کرد و از بین جری و جوک کلاشینکفش اطراف را دید. بعد با چهرهای جدی گفت: «بیغم باش، نمیکشند. اگر بخواهی پول هم میدهند.»
«منظورت این است که تسلیم شویم؟»
«تسلیم چی است؟ خانهی ما در شهر است. هر وقت خواسته باشم میتوانم بروم. از ترس عسکری گریختم و اینجا آمدم.»
«خب، اگر برگردی مجبوری بروی عسکر شوی! من هم همینطور. یکسال دیگر هر دوی ما هجده ساله میشویم و باید عسکری کنیم.»
«یک راه وجود دارد که برویم شهر و عسکری هم نکنیم.»
«چی راه؟»
«قسم بخور که نمیگویی!»
«مادگَو، چندبار قسم بخورم؟»
«نی آن قسم از خاطر دیپو بود. این یک گپ دیگر است.»
«خوب است، قسم میخورم.»
«به قرآن؟»
«به قرآن!»
«خب، میگویم. ولی یادت باشد به قرآن قسم خوردی. من یکی را میشناسم که میتواند ما را به شهر ببرد. از خویشهای ماست. یک قوماندان نامدار است و از خود یک کندک ملیشه دارد. میشود هر دویمان با هم برویم و-»
عرق سردی روی کمرم حس میکردم. هیچوقت نمیتوانستم تصور کنم که شفیق به همین سادگی برای تسلیم شدن آماده باشد. حسادت من به آنچه فکر میکردم شجاعت اوست ناگهان تبدیل به نفرتی عجیب شد. آن شب وقتی زانو به زانوی قوماندان جانان نشستم و همه چیز را به او گفتم، حتی یادم نبود که به قرآن قسم خورده بودم که چیزی نگویم.
«گفت استنگر را هم با خود میبرد؟»
«ها. گفت اگر استنگر را با خودمان ببریم دولت هم به ما پول میدهد و هم در تلویزیون ما را نشان میدهند و از عسکری هم معاف میشویم. به قرآن که همین را گفت.»
«قسم نخور. تو چی گفتی؟»
«من چیز زیادی نگفتم. تمام گپهایش را شنیدم و فقط گفتم که چند روزی به من وقت بدهد که فکر کنم و همراهش میروم. نمیخواستم به من شکدار شود. و فورا آمدم که به شما خبر بدهم.»
«خوب کردی. به او غرض نداشته باش. من همراهش گپ میزنم.»
و بعد طبق عادتش شروع کرد به خاریدن چانهاش از لابلای ریش بلندش. این یعنی دیگر حرفی نداشت و من باید میرفتم. انتظار نداشتم قوماندان جانان اینقدر با آرامش با این قضیه برخورد کند. هیچ خشم و عصبانیتی در چشمانش نخواندم. مایوس شدم و بعد از آنکه ساعتی در اتاق خودم فکر کردم تازه از خودم میپرسیدم که انتظار داشتم قوماندان جانان با شفیق چه کند؟ اعتراف میکنم که امیدوار بودم قوماندان یک سیلی، لگدی چیزی به او بزند ولی حالا که فکر میکردم نمیتوانستم بفهمم لت خوردن شفیق چطور میتوانست کینهای را که من نسبت به او پیدا کرده بودم، برطرف کند. در هر صورت واقعیت سرجای خودش میماند: این که من آن شب از ترس تنبانم را خراب کرده بودم و او، دلاور و نترس باقی ماند و چرتش هم خراب نشد. هر چند احتمالا حتی سیلی و لگدی هم نمیخورد. شاید قوماندان جانان، چهار تا دَو و دشنام میدادش و او هم عذرخواهی میکرد و قضیه ختم بخیر میشد. آن وقت من میماندم و حس حقارت و خیانتی حتی بزرگتر از قبل. چطور میتوانستم دیگر چشم در چشم شفیق نگاه کنم؟ آن شب فهمیدم که آب را ندیده، موزه از پای کشیده بودم. بارها آرزو کردم که زمان به عقب بازگردد و من خودم با شفیق حرف بزنم و او را از تسلیم شدن یا به قول خودش شهر رفتن منصرف کنم. میدانستم حرف مرا گوش میکند. میدانستم منصرف میشد. آن شب گویی من شفیق را به جرم بزدل بودن خودم بخشیده بودم.
صبح آن روز اما با فریادهای خشمگین قوماندان جانان و پهلوان جبار بیدار شدم و به حویلی پایگاه رفتم. آنجا، روی پلههای کاهگلی برنده خشکم زد. شفیق را گوشه حویلی دیدم که دستها و پاهایش را با زولانه آهنی بسته بودند و سر و صورت و لباسش پر از خون بود. دندانهایم شروع به لرزیدن کرد و با ذهنی کاملا خالی به او خیره شدم. پهلوان جبار از یقهی او گرفت و او را مثل جسدی بیجان کنار دیوار نگهداشت، برسرش فریاد زد و با مشت به شکمش کوبید. چشمهای شفیق چنان باز شد که گمان کردم از حدقه بیرون خواهد آمد. دهانش را باز کرد و خونی که بالا آورد روی زمین و لباسش ریخت. پهلوان جبار دستش را عقب کشید که خون روی آن نچکد و شفیق مثل ستونی لرزان از خشتهایی که روی هم چیده باشند، فرو ریخت. آن روز شفیق هم تنبان خود را تر کرده بود.
هیچ چیز آن صحنهای که میدیدم آشنا نبود. نه قوماندان جانان دیگر آن مرد آرام و بیتفاوت بود و نه پهلوان جبار آن مرد شوخ که با تقلید نحوه گپ زدن دیگران و حاضرجوابیهای تیزهوشانهاش همه را خنده میانداخت. هر دو درندهخوهایی بودند که نمیشناختم و هرگز جرات نگاه کردن به چشمهایشان را نداشتم.
قاری کودک آن طرف حویلی روی زمین چهارزانو نشسته بود و آیههای قرآن را زمزمه میکرد، بیآنکه کوچکترین نشانی از تاثر در صورتش باشد. حالا فکر میکنم شاید قاری کودک، بهراستی آن قدر کودک بود که نمیتوانست درک کند چی میدید. کاکاجمال کنار او به دیوار تکیه داده بود و دستهایش روی سینهاش قرار داشت و معلوم بود علاقهای به دخالت در ماجرا ندارد.
بعد از نیمساعتی مشت و لگد زدن به سر و صورت و شکم شفیق، پهلوان جبار پشت یقهی شفیق را چنگ زد و او را کشان کشان به سمت دالان بیرون حویلی برد. پاهای شفیق روی زمین کشیده میشدند و ردی از خون به جای میگذاشت. گردنش روی شانهاش افتاده بود چشم راستش انگار ترکیده باشد، پر از خون بود. او را مانند جسدی به اتاق تاریکی در دالان انداختند و قوماندان جانان قفل بزرگی به در چوبی آن سلول زد و هر دو برگشتند و دست و صورت خونآلود خود را شستند و زیر سایه درخت نشستند.
کمی بعد کاکاجمال و دو نفر دیگر که یکیشان از کمیتهی مولویها آمده بود، نزدیک آنها نشستند و گپ زدند و میان گپهای خود قوماندان جانان مرا که هنوز روی پلههای برنده بیحرکت ایستاده بودم، صدا زد:
«اُبچه! بیا اینجا! بشین! بگو که شفیق دیروز به تو چی گفت.»
و من نشستم و باز همه چیز را گفتم و تمام مدت متوجه بودم که صدایم نلرزد و اشکم جاری نشود.
«مولویصاحب، این هم شاهد شرعی! این بچه جای دیپو را نمیدانست و آن خائن برایش گفته است. نفوذی است، مولوی صاحب! من میگویم راپور همه چیز را به دولت داده!»
نفوذی. این کلمه را چندبار در ذهنم تکرار کردم. کجا شنیده بودم؟ مولوی لاغر دستی به صورت استخوانیاش و ریش بلندش کشید و گفت: «سزای خائن و جاسوس را خدای پاک تعیین کرده. من همراه دیگر مولویصاحبها مشوره میکنم و بخیر هر چی زودتر فیصله میکنیم که چی جزا داده شود. مگر تا آن زمان اسیر شماست. نان و آبش را بدهید تا مولویصاحبها جزایش را تعیین کنند.»
پهلوان جبار با لحنی معترض گفت: «نمیشود، مولویصاحب. ما استنطاق باید بکنیم. مجبور هستیم از زور کار بگیریم!»
مولوی دستی به ریشش کشید و گفت: «خیر، استنطاق کار خودتان است. مقصدم این است که بدون فیصله شرعی-»
قوماندان جانان، گپ مولوی را قطع کرد و رو به من گفت: «برخیز. تفنگت را بردار و پهرهداری آن خائن را بکن!»
معلوم بود نمیخواست من گپهایشان را بشنوم. از جایم برخاستم و با گامهایی لرزان از آنها دور شدم. دقیقهای بعد قوماندان جانان در دالان خود را به من رساند و یقهام را چنگ زد و مرا به دیوار کوباند. کمرم به خشتهای دیوار چسپیده بود و درد گرفته بود. لحظههایی طولانی چشمهای سرخش را در چشمم دوخت:
«بشنو چی میگم!» صدایش مثل خرناس گرگی گرسنه به گوشم میرسید. «شفیق یکی از ما نیست. این را میفهمی؟ شفیق دیگر یکی از ما نیست.»
خاموش سرم را تکان دادم اما او با لحنی تندی دوباره پرسید: «پرسیدم میفهمی؟»
«بله، فهمیدم.»
نمیتوانستم دیگر به چشمهایش نگاه کنم. نمیدانم که آیا متوجه لرزیدن من شد، یا کدام دلیل دیگری داشت که دهانش را دوباره باز کرد اما حرفش را فرو خورد. مشتش آهسته آهسته سست شد و یقهام را رها کرد. این بار با خرناسی آرامتر تکرار کرد:
«فهمیدی؟»
سرم را تکان دادم. او با نوک انگشتهایش، انگار چیزی از لباسم میزداید، چند بار روی شانهام کشید و بعد با چانهاش به سمت اتاقی که شفیق را آنجا انداخته بودند، اشاره کرد و تا دقیقهای بعد از آن که من پشت در چوبی سلول رسیدم، نگاهم میکرد. بعد به حویلی برگشت.
یادم هست که نمیخواستم گریه کنم. میتوانستم و میخواستم. اما نکردم. در آن طوفان افکار پراکندهای که ذهنم را داشت میترکاند، میخواستم با گریه نکردن خود را مجازات کنم. چون حس میکردم حتی شایستهی آن آرامشی که گریه به آدم میدهد، نبودم. واژه نفوذی حالا مثل سوزنی به ذهنم میخلید و با هر خلیدن بوی تعفنی که حس میکردم از من برمیخاست، بیشتر میشد. یادم آمده بود که آن کلمه را کی شنیده بودم: آن روز قوماندان قوماندان جانان و پهلوان جبار دو بیل به دست من و شفیق دادند و ما را به خانه ویرانی در نزدیکی پایگاه بردند. شفیق تازه آمده بود. گمانم یک هفته یا دوهفته پیش از آن. وقتی به راه افتادیم بوی بدی در هوای کوچه بود. چیزی شبیه بوی گند کثافاتی که زیر آفتاب مانده باشد، اما بسیار تیزتر. هر چه بیشتر پیش میرفتیم آن بو بیشتر میشد و وقتی به دنبال قوماندان جانان وارد آن خانه شدیم، هوا آکنده از تعفن بود. پهلوان جبار بینیاش را بین انگشت سبابه و شصتش گرفت و لب چاه آن خانه کمی خم شد و فورا خود را کنار کشید و به زمین تف کرد. بعد به من و شفیق گفت که سگی داخل آن چاه افتاده و لاشهاش متعفن شده و به ما گفتند که باید داخل چاه خاک بریزیم. وقتی مشغول کار شدیم، پهلوان جبار گفت: «سگ کلانی بود!» و خندید.
قوماندان جانان چیزی نگفت اما پیشانیاش در هم کشید. پهلوان باز گفت: «قوماندان صاحب، یادت هست چی یک سگ کلان بود؟ بگو، نی؟»
قوماندان جانان پیشانیاش همچنان ترش بود و جوابی نمیداد. دو ساعتی داخل چاه خاک ریختیم تا آنکه بوی متعفن کم شد و بیلهایمان را سر شانه گذاشتیم و به پایگاه برگشتیم. روز بعد قوماندان جانان ما را خواست تا توضیح دهد که بوی بد از لاشه سگ نبود بلکه جسد کسی بود که او و پهلوان جبار اعدامش کرده بودند و بعد توضیح داد که آن شخص یک نفوذی ملیشهها در پایگاه مولویها بوده، یک خائن که «بالفعل» دستگیر شده و مولویها او را شرعی محاکمه کرده و به قوماندان جانان سپرده بودند که اعدام شود. دقیقا توضیح نداد که چطور بالفعل دستگیر شده و ما هم علاقهی چندانی نداشتیم بدانیم. شفیق اما گفت: «خب، چرا دیروز نگفتید که جسد یک آدم است.»
قوماندان جانان چانهاش را از روی ریشش خاراند و گفت: «گفتم شاید شب به خوابتان بیاید و بترسید.»
آن روز هر دوی ما با اعتراض گفتیم که نمیترسیدیم. مرده چیست که بترسیم؟
اما حالا از مرده میترسیدم. این فکر که جسد شفیق ته آن چاه باشد و من روی آن خاک بریزم، به من حالت تهوع داد و همانجا بیاختیار بالا آوردم، آنقدر که شکمم درد گرفت و مثل سگی به لهله افتادم. کلاشینکوف در دستم ناگهان موجودی حیلهگر و تنفربرانگیز به نظرم آمد. میدانم احمقانه است و یک جسم بیجان نمیتواند حیلهگر باشد، اما این حسیست که آن روز نسبت به آن چیز زشت ساخته شده از آهن و چوب به من دست داد و طور دیگری نمیتوانم بیان کنم. تفنگم تبدیل به موجودی حیلهگر و تنفربرانگیز شده بود. آن وقت بود که به خودکشی فکر کردم. میشد همانجا پشت در سلول شفیق به مغز خود شلیک کنم. یک مرمی کافی بود و فقط چند ثانیه گذرا درد میکشیدم. میله سیاه و سخت کلاشینکوف را بلعیدم و نوک تیز لمبهپوش آن کامم را به درد آورد. واقعا به کشیدن ماشه فکر کردم. سه یا چهاردقیقه فکر کردم و پاشان شدن تکههای مغزم را روی در سلول شفیق در ذهن تجسم کردم.
* * *
آن شب وقتش نبود، ولی تا هنوز به این فکر میکنم که اگر جایی دوباره ببینمش به او خواهم گفت که آن شبی که مهمات را انتقال میدادیم، چه اتفاقی افتاد. به او به سادگی اعتراف خواهم کرد که آن شب از ترس تنبان خود را تر کردم، با تمام جزییاتش و هر دو با هم به این ماجرا خواهیم خندید. میخواهم بداند که آن شب حسادت مثل خورهای به جانم افتاد، چون ناگهان حس کردم چقدر از او کمترم. اما وقت گپ زدن نبود. ساعت سه صبح بود و حداکثر دو ساعت دیگر هوا روشن میشد و کم و بیش همان وقت قوماندان جانان و بقیه میفهمیدند که شفیق داخل سلولش نیست. حساب کرده بودم که شفیق در ظرف دو ساعت چقدر میتواند از آنجا دور شود و آخرین ساعات نگهبانی آن شب را من گرفته بودم.
وقتی خواستم زیر بغلش را بگیرم و از جا بلندش کنم، مثل گربهای که در گوشهای به دام افتاده باشد، ترسید و به عقب خزید. لحظهای هریکین را بالا نگهداشتم تا صورتم را ببیند و من نیز صورتش را دیدم. لکهی بزرگی به رنگ بنفش تیره روی چشم راستش را که به نظر میرسد هر آن ممکن است از حدقهاش بیرون افتد، پوشانده بود. پیشانیاش شکافته شده بود و خونی که روی زخم خشک شده بود، مثل فلس ماهی به پوستش چسپیده بود. دهان و بینیاش هم به نظرم کج میآمد. دست راستش به جای ناخن گوشتی خونآلود داشت. از چشمهایش اشک میریخت بیآنکه صورتش حالت گریه داشته باشد.
پیش رفتم و شانهام را زیر بغلش دادم. و او دستش را روی شانه چپم ماند و فشار داد. کمکش کردم که بایستد اما یک گام که برداشت، مثل لشی بیجان از من آویزان شد. نمیتوانست راه برود. دقیقهای ماندم که نفسهای عمیق بکشد و بعد تمام نیروی خود را جمع کرد تا قدمی دیگر به پیش بردارد. در طول آن هفته در سلولش غذای چندانی نخورده بود. با احتیاط از در سلول بیرون آوردمش و لنگان لنگان از دالان خارج شدیم.
«میدانی کجا باید بروی؟»
با لحنی قاطع که از او انتظار نداشتم، گفت: «ها، میدانم.» انگار هوای بیرون حالش را بهتر کرده بود. نفسهای بلندی میکشید.
کلید قفل را که قوماندان جانان به در سلول زده بود، آن شب دزدیده بودم. کلید را معمولا با خود داشت ولی میدیدم که گاهی آن را گوشهی تاقچه کلکین اتاقش میاندازد. فقط کافی بود دستم را از کلکین باز دراز کنم و کلید را بردارم؛ دزدیدنش زحمتی نداشت، اما میدانستم که عواقب خواهد داشت.
افسار قاطر پیر را نگهداشتم و به شفیق کمک کردم که سوار شود.
«صبر کن! صبر کن!»
نجوا کردم: «چی میکنی؟ وقت نیست.»
اما او از قاطر پایین آمد و بعد بغلم گرفت و دستهایش را دور من فشار داد. هرگاه به یاد آن دقیقه میافتم همزمان اندوهگین و خوش میشوم. آن کارش لذتی غمانگیز به من داد، اما تمام ذهن من متوجه این بود که کسی نیاید و به همین دلیل فکر میکنم مثل خودش او را سخت در آغوشم نگرفتم. دوباره کمکش کردم که سوار شود و چراغ قوهی کوچک و بستهای نان تازه و گوشت پخته و بشکهای آب در خورجین را به او نشان دادم.
قبل از اینکه به راه افتد، سرش را کمی خم کرد و با لحنی شرمنده گفت: «پستکارتها را از زیر تخت من بردار. یادت نرود!» و بعد قاطر پیر به راه افتاد و در تاریکی محو شد. به دالان برگشتم و قفل بزرگ را دوباره به در سلول زدم. با توک پا به کلکین قوماندان جانان نزدیک شدم و کلید را روی تاق گذاشتم. بعد به بام رفتم و با دوربین شبح شفیق را آنقدر دنبال کردم تا دیگر نمیتوانستم او را از اشباح ویرانهها تفکیک کنم. و بعد روی بام نشستم و گریستم. گویی یک هفته نفسم را حبس کرده بودم؛ سینهام مثل بادکنکی که نزدیک ترکیدن بود، آهسته آهسته فرو مینشست و حسی سبک و شاد به من میداد.
هنوز ساعتی به پایان پهرهداریام و روشن شدن هوا باقی بود و من نمیدانستم که چه اتفاقی قرار بود آن روز رخ دهد. این را یقین داشتم که به هیچکس به جز من شک نمیکردند. در طول آن هفته مثل خودشان با چهرهای برافروخته از تنفر و صدایی غیظآلود از شفیق بد گفته بودم، ولی در چشمهایشان میخواندم که باورم نمیکردند. میدانستند که شفیق رفیق من است. همین بود که کلید را به من نمیدادند که در سلول را باز کنم و برای شفیق قرص نان و پیالهی آبش ببرم. هنوز در انتظار فیصله مولویها بودند و میدانستیم فیصله آنها چه خواهد بود. در هرحال، من برای لت خوردن آماده بودم. برای مشتهای بزرگ پهلوان جبار به شکم و سروصورتم و البته که این بار انکار میکردم. با سرسختی و لجاجت انکار میکردم. من چه میدانستم شفیق چه شده بود؟ اگر خیلی مرا میزدند، شاید به آنها میگفتم که وقت نگهبانی خری به بزرگی سه خر معمولی دیدم و از ترس غش کردم و ندانستم چه شد. میتوانستم بگویم شفیق آرنج خود را بوسید و تبدیل به کبوتری چاهی شد و پرید و رفت! دیگر مهم نبود که چه میگفتم و چه میشد! مهم این بود که تا آنها بیدار شوند و بجنبند رفیق من فرسنگها از آنجا دور شده بود و دست هیچکس به او نمیرسید. حتی دست خودم.
.
[پایان]