صورتش از پشت بوجیهای نان خشکه و کفش کهنه پیدا بود. وقتی از موتر پایین شد، با دست لباسهایش را تکان داد و گرد و خاک را از صورتش زدود.
– هِه بچه! بیا اینجا را تمیز کن!
دواندوان بهسویام آمد و گفت: کدام جا؟
– خاک بر سرت، اینجا را!
– چشم، ماما نصیر!
خَم شد تا با جارویش تمیز کند. چشمام به پیراهناش افتاد که از شلوارش بیرون زده بود و درز پشتاش دیده میشد. نفرینی به ابلیس فرستادم و سرم را تکان دادم: لاالهالاالله! رفتم داخل؛ ولی وسوسه شده بودم. نمیشد بگذرم. دوباره صدا زدم: هِه بچه! بیا درون خانه را هم تمیز کن!
جارو به دست داخل شد: چشم!
نفرین شده نمیشد، وسوسه رخنه کرده بود. نزدیک شدم و از پشت اور بهسوی خود کشیدماش، بیچاره کمی هراسید؛ ولی کار خودم را کردم. چیزی نگفت و گهگاهی دست-و-پا میزد. از آن پس بارها و بارها اینکار را با او انجام دادم.
***
آنجا! درست آن گوشهی خرابه. همانجایی که تکه حلبیایی روی یک تپه خاک میبینید؛ آنجا گورش کردم. آن حلبی را روی گورش گذاشتم که آفتاب بتابد و شب و روز بسوزد. باور دارم تن مردهاش هم آزار خواهد دید و گرمی آفتاب میسوزاندش. دلام یخ میکند، باور به این دارم که خدا همین که اینجا بسوزاندش بسنده است و نیازی به دوزخ نیست.
نفرین شده باز صدای این آهنگ را بالا کرد:
اینجا تهرانِ لعنتی شوخی نیستش …
نمیدانم اینها چیست که گوش میدهند. زمان ما، مهوش و پرستو و احمد ولی و هنگامه مد بود. استاد سرآهنگ را هم که نمیدانستم چی میخواند؛ ولی پدرم گوش میکرد.
فریاد زدم: هِه بچه! تخمِ سگ، خاموشش کن!
آسوده شدم. آفتاب کمکم بهسوی من میآمد. سالهاست کارم همین است. میآیم دَمِ درِ خانهگکی که برای خودم از کاهگل به یاد میهن جور کردم، مینشینم و به گور نفرین شده نگاه میکنم. یادم نمیرود که چهگونه ممدک لعنتی تشویقم کرد که به این خراب شده بیایم و از زندگی بیجنجال و خانواده ام فرار کنم. خاک چشمهایاش را پُر کند. نفرین شده، گپام داد و ناچارم ساخت. تا آن اندازه باغ سبز و سرخ برایام نشان داد که گفتم خدایا چه خواهم کرد! چه رویاها که در خواب و بیدار و در میان آن راه سخت قاچاق نکشیده بودم؛ همهاش در این خرابه بهپایان رسید. پدرم پس از آن فرار، دیگر من را نبخشید و یک بار که از افغانستان به همین شهر آمد، نخواست مرا ببیند. مادرم پنهانی به دیدنم آمد ولی با گریه پس رفت؛ آخر اینجا هم جایی بود که من زندگی میکنم؟ من سالهاست در این خرابه، نان خشک و حلبی و پلاستیک و کفش کهنه جمع میکنم و میفروشم. سود خوبی دارد. آن زمان که هنوز پول اینجا ارزش داشت، چند بار کمی پول برای خانوادهام فرستادم.
نمیدانم چرا این موتر لعنتی دیر کرد.
– هه بچه، موتر نرسیده؟
– نه، دیده نمیشه هنوز.
شانههایام را بالا انداختم و دستانم را به پشت گرده زدم و گفتم: در را باز نگهدارید.
داخل آت و آشغال این موتر هم شاید چیز قیمتی پیدا شود. دو هفته پیش که بچهها یک لنگ گوشواره پیدا کردند، هزارتومان دستم را گرفت. حالا بخیر کارگران جدید بدون دردسر برسند، کار و بار بهتر میشود. کنار دروازه ایستادم و به انتهای کوچه چشم دوختم. بوی جوی پر از لجن خیابان آزارم میدهد. پراز آب گندیده است. چند سال میشود که پا از خرابه خود بیرون نگذاشتم؟ نمیدانم. راستی هم یادم نیست. شاید از آن زمانیکه ماما نصیر مرا پیش خود نگهداشت و از هراس اینکه فرار نکنم، همینجا مرا بندی کرد. پیش از آن با بچهها برای گردآوری نان خشک و کفش و کالای کهنه به شهر میرفتم و ساختمانهای نو و خیابانهای پاک و مردم را که میدیدم گمان میکردم به آرزوهایام رسیدم.
این افکار خونام را بهجوش آورد. رفتم سر تپه، همانجایی که مامانصیر را گور کردم. زیر آن آفتاب نیمروز زیپ شلوارم را باز کردم و ایستاده، روی تکه حلبی شاشیدم. هربار این کار را میکنم دلم کمی یخ میشود. میگویم: پستِ بیچاره، دیدی چه روزگاری به سرت آوردم.
بالاخره موتر رسید. بارها را پایین کردند و من منتظر ماندم که ته موتر را ببینم. آری، رسیدند. بچههای سیزده-چهارده ساله را از تهِ موتر بیرون میکنند. کارگران نو. درست همانگونه که خودم آمدم. خَر ریش نفرین شده، چه کارها که با من نکرد. تُفتُف به لَشاش.
من هنوز نگاهام به تَهِ موتر بود که بچهها را پایین میکنند. یکیشان چشمام را گرفت.
– نامات چیست؟
– معصوم!
– بیا دنبالام.
به خانه بردمش و گفتم: جارو آنگوشه است و تمیز کن!
زود اینکار را انجام داد. بچهی چابکی بود. چشمبراه شب ماندم او را کنار خودم خواباندم… از این کار بدم میامد؛ ولی گویا کینه بدی دلم را پُر کرده بود. نمیدانستم خودم را نفرین کنم یا آن ممدک لعنتی یا آن خَر ریش بیوجدان را! کارم که تمام میشود، در همان تاریکی، باز میروم سر آن تپه.
***
– هه بچه! معصوم بیا اینجا!
دواندوان میروم. میگوید: برویم خانه!
خشمگینام. بسیار! نمیدانم چند سال میشود که اینکار را میکنم. هر بار نقشهیی میکشم تا کار را به پایان برسانم. از آن سالی که اینجا آمدم بسیار میگذرد. دیگر برایام شب-و-روز مهم نیست؛ تنها به یک چیز میاندیشم: کشتن!
کارش به پایان میرسد و آسوده میخوابد. اکنون زماناش فرارسیده، باید اینکار را انجام دهم. تاریک شده بود. چیزی دیده نمیشد. من آرامآرام خُرخُر میکردم تا گمان کند خوابیدهام. نیمساعتی سپری شد. اکنون خوابیده بود. آرام به گوشهی خانه میخزم. فرش را بالا میزنم و چاقویی که پنهان کرده بودم را بهدست میگیرم. اینبار بلند میشوم و خودم را زود بالای سرش میرسانم. دستانام میلرزد. گمان کنم که جانام و همهی پیراهن و تنبانام تَر شده. دست میگذارم روی شانهاش و بهسوی خودم میکشماش. بیدار میشود. بیآنکه چیزی گوید، چاقو را به سینهاش میکوبم. ناله میکند. یکبار، دو بار، سه بار… تا زمانی که خسته میشوم. هیچی نمیشنوم. تندتند میدمم.
نفسم که جا آمد بلند میشوم و از پایاش میگیرم. آری، مرده است. تکان نمیخورد. از خانه میکشماش بیرون و بهسوی آن تپهی خاکِ گوشهی خرابه میبرمش. بیل و کلنگی را که زیر بوجی نانهای خشک پنهان کرده بودم، بیرون میآورم و زمین را میکَنم. نمیدانم چند ساعت به درازا کشید که گور روی تپه را کندم. از پایاش میگیرم و میاندازماش درون گودال سیاه! رویاش خاک میریزم و تکه حلبیای هم رویاش میگذارم.
***
فردایاش به همه گفتم که ماما از اینجا رفته شهر دیگری و من را گفته تا میآید بزرگشان باشم. اکنون سالهاست که هر روز دَمِ درِ خانه مینشینم و به تپهی خاکی نگاه میکنم. وقتی خشمگین میشوم، میروم روی آن تپه و زیپام را باز میکنم و روی هر دو حلبیایی که کنار هم گذاشته شده، شُرشُر ادرار میکنم. …
چرا این موتر لعنتی باز دیر کرد؟