ادبیات، فلسفه، سیاست

Day: خرداد ۲, ۱۳۹۳

آرام به گوشه‌ی خانه می‌خزم. فرش را بالا می‌زنم و چاقویی که پنهان کرده بودم را به‌دست می‌گیرم. این‌بار بلند می‌شوم و خودم را زود بالای سرش می‌رسانم. دستان‌ام می‌لرزد. گمان کنم که جان‌ام و همه‌ی پیراهن و تنبان‌ام تَر شده. دست می‌گذارم روی شانه‌اش و به‌سوی خودم می‌کشم‌اش. بیدار می‌شود. بی‌آن‌که چیزی گوید، چاقو را به سینه‌اش می‌کوبم.