ادبیات، فلسفه، سیاست

برچسپ‌ها: آصف جاهد

critter 2
صدایی مهیب من را از سرجایم به یکباره بلند کرد و سخت به زمین کوبید. مانند دیوانه‌‌ها با زیرپوش خودم را به بیرون از خانه رساندم. غبار همه جای را پوشانده بود. در نگاه اول چیزی دیده نمی‌شد. تاریکی شب هم نمی‌گذاشت که به درستی چیزی را ببینم. کم‌کم حس خفگی به من دست داد…
ناخودآگاه این‌کار را انجام دادم. رویم‌، یا بهتر بگوییم، روی گور و در آن دخمه، پارچه‌ای سیاه کشیده بودند. دوباره صدا را شنیدم که گفت: «محکم‌تر تکان بده!»
ته‌مانده‌ی چای را سر می‌کشد و چیزی نمی‌گوید. دَمی با پیاله‌اش بازی می‌کند و دنباله می‌دهد: امروز شنیدم که وحید هم ناچار شده است. سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: انگار کم‌کم به ذات اصلی خود برمی‌گردیم. توجه می‌کنی؟
زندگی مامای ما به این پنج آهنگ خلاصه می‌شود. خودش می‌گوید که زندگی‌اش را به دو بخش پیش و پس از این آهنگ‌ها دسته‌بندی کرده؛ یعنی دوران جاهلیت که به بچه‌گی و نوجوانی هدر رفته و دوران جوانی و آستانه میان‌سالی که در کمال به‌سر می‌برد.
در بخش بالایی استخرِ موج مصنوعی، دراز کشیده‌ام. لذت زیادی دارد. موج آرامی از دور به من نزدیک می‌شود. از زیر بدنم می‌گذرد و دوباره باز می‌گردد
یادم می‌آید، همان‌گونه که رو-به-روی آینه ایستاده بودم، به یک‌بارگی بر آن شدم تا بی‌شرف شوم. اندکی اندیشیدم و سپس با خود گفتم: خُب، در نخست، نیاز است که مانند همه‌ی کارهای دیگر، ابزاری که نیاز دارم را فراهم آورم. به چه چیزهایی؟چشمانم را بستم. به پستوی مغزم رفتم. جستجو کردم. به دنبال پرسش هایی مانند این‌که آدم‌های بی‌شرف، چه ویژگی‌هایی دارند و کی‌ها بی شرف هستند؛ گشتم.
به جمع که رسیدم شنیدم یکی می‌گفت: گُه خود را می‌خورد! دیگری می‌گفت: خدیا توبه! مردی که در کنارم ایستاده بود، زیر لب، آیه‌الکرسی می‌خواند. کسی بلند حق گفتن این‌ها را نداشت. می‌هراسیدند. جانو، کم آدمی نبود. او هم با دولت بود و هم ملای محل از او پشتیبانی می‌کرد (این‌ها را پدرم می‌گفت). هیچ‌گاه ندانستم که چرا کارهای او نادیده گرفته می‌شود و کسی چیزی نمی‌گوید؟!
- احمقانه است! (مصطفی سرش را می‌جنباند و پیاله‌ای را که در دست دارد، همان‌گونه ایستاده روی میز می‌گذارد.)  - چه کاری احمقانه نیست؟ همه ...  - گپ مفت است بچش! می دانی که مفت است! علم، تجربه و همه چیز ای ای این‌ها همه چیز را ثابت می‌کند. هر کاری راهی دارد. (درمانده به نظر می‌رسد. هر زمان که به هیجان می‌آید، برخی از حروف نخست واژگان را چند بار تکرار می‌کند. روی چوکی می‌نشیند.)
می‌گفتند ماما قدرت شب‌ها از خانه بیرون می‌آید. جور-و-تیار است و هر کسی را ببیند، به ویژه پسرها را با خود به خانه می‌برد و مردانگی‌شان را می‌کَند و می‌خورد. از شما چه پنهان خودم بارها از همین ترس، شب‌ها مستراح نرفتم و به رو جایم شاشیدم.
- گاهی که مغز آدم سوت می‌کشد، بهترین راه، زدنش به دیوار کناری‌ست. نمی‌دانم هر کاری که نکردی می‌توانی انجام بدهی! یا شاید بهتر است دستانت را مشت کنی و سخت بکوبی به جایی که گمان می‌کنی، مغز سرت همان جاست. می‌دانی؟!
با مشت محکم به میز می‌کوبم و سپس همان مشت را محکم‌محکم به سر-و-روی‌ام می‌کوبم. باز می‌کوبم و هم‌چنان دنباله می‌دهم تا درد برای‌ام بی‌معنا می‌شود. نمی‌دانم، به‌راستی که نمی‌دانم، چه کنم. بیچاره و درمانده به دید می‌رسم. روی چوکی می‌نشینم و باز محکم روی میز می‌کوبم. دیوانه‌وار سرم را تکان می‌دهم. این حس عجیبی‌ست. من هرگاه نیاز به خالی کردن عقده‌هایم دارم، همین‌ کارها را می‌کنم. خو گرفته‌ام با این مشت‌ها.