صدایی مهیب من را از سرجایم به یکباره بلند کرد و سخت به زمین کوبید. مانند دیوانهها با زیرپوش خودم را به بیرون از خانه رساندم. غبار همه جای را پوشانده بود. در نگاه اول چیزی دیده نمیشد. تاریکی شب هم نمیگذاشت که به درستی چیزی را ببینم. کمکم حس خفگی به من دست داد. بوی خاک بلند شد. همهمههایی شنیده میشد که چی شد؟ کسی نمیدانست.
آهستهآهسته پس از نیم ساعتی که چی شد چی شد، شنیدم؛ غبار فرونشست و با صحنهای شگفتانگیز روبرو شدم. باور کنید چیزی نمانده بود که تنبانم را خراب کنم. چیزی مانند هراس یا شاید هم شگفتزدگی بیش از اندازه همه تنم را گرفته بود. دستان، پاها و حتی چشمهایم کرخت شده بودند. به مانند آدمهایی که به یکباره یخ زده شده باشند، همانگونه بودم. به زور سرم را چرخاندم. همسایهها همه به قطار تا ته خیابان به مانند من به روبرو نگاه میکردند و تکان نمیخوردم.
ناگهان یکییکی به نوبت از آن ته به فریاد زدن شروع کردند، مانند دومینو به من رسید و از ته دل فریاد کشیدم. باورم نمیشد، همسایه روبرویم، خانهاش و هر چیزی که داشته زیر آوار فرو رفته بود. آهستهآهسته صدای موترهای پولیس، آمبولانس و آتشنشانی شنیده میشد که انگار با شتاب خود را به اینسو میرسانند.
کرختی به دیوانگی دگر شده بود و یک دم که به خودم آمدم دیدم با شتاب و اشکریزان خشت، آهن، گچهای ریخته و هر چیزی که به دستم میآید را به چاردوبر خود پرتاب میکنم. فریاد میزدم: کجایید؟!
گاهی خودم را به سوی دیگر میکشاندم و باز فریاد میزدم: زندهاید؟!
نمیدانم چه مدت اینکار را انجام میدادم، ولی آرامآرام هوشیاری خود را بازیافتن و دیدم که در کنار یک آمبولانس نشستهام. دوستم را دیدم که بسیار آرام با کف دست به رویم میکوبید و میپرسید: خوبی؟ خوبی؟
به خود آمدم و دوباره مانند شگفتزدهها با دهانی باز به روبرو خیره شدم. دوستم دست روی شانهام گذاشت و گفت: چی شده؟
پرسش تکراری که همه از همدیگر میپرسیدند. دوباره به کنار خود نگاهی انداختم و دیدم که آمبولانسها در یک ردیف تا ته خیابان در کنار هم قرار گرفتهاند. برخی هم روی آوار هستند و هر چیزی که به دستشان میآید را برمیدارند و به چاردوبر پرت میکنند.
***
تا چند روز چندین منطقه دیگر هم با این پدیدهی نادر و شگفتانگیز روبرو شدند. موضوعی عادی شده بود. برآورد میشد که صدها تن کشته شدند؛ از پیر گرفته تا جوان و کودک، مرد و زن همه در دَم مرده بودند. از چاردوبر شهر هم خبر میرسید که زمینهای کشاورزی نابود شدند. هیچکس نمیدانست که چی شده؟ خود دولت هم سراسیمه بود و کمیتهای را برای بررسی بحران ترتیب داده بود. منهم بخشی از آن بودم و کارم گردآوری دادهها و گزارشها بود.
***
در چند روز نخست هیچ چیز درستی به دست نیاوردم. سازمانهای استخباراتی هم نمیدانستند. برخی از مردم میگفتند که عذاب الهی است. برخی دیگر به این باور بودند که یک نوع زمین لرزه آمده است؛ ولی در این بین یکی از مصاحبهشوندهها قسم میخورد که یک موجود دیده است. بارها و بارها به گپهایش گوش کردم:
– نه پا داشت، نه دست داشت، رویش را پوشانده بود. چشمهایش را ندیدم. هیچی نبود. نمیدانم چی بود. ولی یک چیزی بود. شاید از فضا آمده و یا عزرائیل بود.
گپهای او را در کمیته که مطرح کردم همه پوزخند میزدند و میگفتند که شوکه شده و گپ مفت میزده است. ولی هنگامی که گفتم خود این بحران هم چندان عقلانی نیست و هیچ منطقی پشت آن قرار ندارد، همه خاموش شدند و به فکر فرو رفتند.
***
در دفتر کار دوستم نشسته بودم و چایی میخوردیم و درباره این موضوع با هم گپ میزدیم. او به شوخی گفت: آدم گمان میکند که فرانکشتاین بغداد به اینجا آمده!
با جدیت گفتم: هیج عضوی از بدن کسی دزدیده نشده! پس او نیست.
خندید و گفت: شوخی میکنم.
به خود آمدم و لبخند زدم: بخدا، گپهایی آدم میشنود که بعید نیست اگر شخصیتهای داستانی زنده شده باشند. تصور کن رستم سوار رخش بیاید و با این موجود مبارزه کند. هیچ بعید نیست.
سرش را تکان داد و پیاله چای خود را برداشت و کنار کلکلین رفت. پرده را کنار زد و به خانههای روبرو اشاره و رو به من کرد و گفـت: تصور کن همهی اینها (با دست پشت سرش را نشان میداد) یکدم بریزند.
یکدم صدایی مهیب درست به مانند همان شب به گوش رسید. از جایم بلند شدم. زمین لرزید. همه ساختمانهایی که به آن فرامز اشاره میکرد، فرو ریختند. همانگونه که با دهان نیمهباز به روبرو نگاه میکردم، ناگهان یک چیزی رد شد. در همین دم گفتههای آن مرد به یادم آمد:
– نه پا داشت، نه دست داشت، رویش را پوشانده بود. چشمهایش را ندیدم. هیچی نبود. نمیدانم چی بود. ولی یک چیزی بود. شاید از فضا آمده و یا عزرائیل بود.
***
کمکم کسان دیگری هم پیدا شدند که درست همان چیزی را که آن مرد و من دیده بودم را دیده بودند. دانشمندان بزرگ وارد عمل شدند. اولین کاری کردند، در هر آخرین منطقهای که رخداد روی داده بود، آزمایشگاه برپا کردند. آغاز به جستجو برای پیدا کردن یک نمونه از خون یا اثری از موجود نمودند.
کار به کندی پیش میرفت و مناطق بیشتری روزانه از بین میرفتند. هیچ چیزی جلوی این موجود را نمیتوانست بگیرد. برایش سنگ، بتون، آهن و … هیچ چیزی سد پنداشته میشد. همه چیز را از بین میبرد.
بخش بسیاری از مردم، شهر را رها کردند. آن شمار اندکی هم که مانده بودند، میگفتند که ما دستکمی از دیگران نداریم و میمانیم. سرانجام یکروزی میمیریم، هر جا باشد عجل به سراغمان خواهد آمد. اگر روز مرگمان نرسیده باشد، نخواهیم مُرد.
***
در خانه را یکی سخت میکوبید. زود خود را به در رساندم و آن را باز کردم. دوستم بود. همین که من را دید، در آغوشم گرفت و گفت: شیرینی بده! فهمیدیم، فهمیدیم!
– پیدایش کردند؟
با خوشی سر تکان داد. هر دو زود سوار موتور شدیم و خود را به جلسهی کمیته رسانیدم. قرار بود که برآیند پژوهشها اعلام شود. در دفتر همهمه به پا بود. هر کسی چیزی میگفت تا اینکه سرپرست گروه پژوهش برآیند را اینگونه به آگاهی رساند:
– انسان است؛ ولی نه مانند ما! چیزی شبیه به حیوان هم میتواند باشد. رفتارش به انسانها میماند…
دمی خاموش ماند و به برگههایی که در دست داشت خوب نگاه کرد و دنباله داد: رفتارش به مانند ما انسانها نیست. گمان میکنیم که یکی از اجدادمان باشد یا هم موجودی شگفتانگیز! شباهتی به حیوانات هم دارد، خشونتطلب؛ ولی جانور نیست، چون آنها تنها زمانی دست به خشونت میزنند که نیاز به غذا و دفاع داشته باشند. تخریبکار هم نیستند.
دمی دیگر خاموش ماند. همهمه سرتاسر اتاق را گرفت. برخی میگفتند که گَنس است، چی میگوید؟ برخی هم از همدیگر میپرسیدند که یعنی چی؟
دوباره سرپرست گروه پژوهش آغاز کرد به سخن گفتن: گمان میکنیم که با گونهای از انسانها و یا هم موجودی تازه برخورد کردهایم. پژوهشهای انجام شده در همین اندازه است و میکوشیم که به کارمان دنباله دهیم.
باز اتاق پر شد از پرسش یعنی چه؟
دوستم که کنارم ایستاده بود پرسید: هیچ نشانی مانند عکس و فیلم از او ندارید؟
سرپرست گروه پژوهش، هایی گفت و از لای برگهها عکسی را به نفر کنار دست خود داد. دوباره همهمه شد و همه به سوی عکس هجوم بردیم. صحنهی عجیبی بود، هیچکس چیزی نمیدید؛ ولی میکوشیدند که ببینند. نفری که عکس به دستش بود صدای ضعیفی از او شنیده شد که میگفت: نفسم! نفسم!
سرپرست گروه پژوهش به روی میز کوبید و با فریاد گفت: آقایان! آقایان! لطفاً! خفه شد! بگذارید به نوبت! عکس به دستتان میرسد.
همه به خود آمدند و شرمگین سرجایشان نشستند و یا ایستادند. برخی هم از این فرصت استفاده کردند و جای کسانی که به نفر عکس به دست نزدیک بود را گرفتند تا بتوانند زودتر این موجود را ببینند. شماری که جاهای خود را از دست داده بودند، غرغر میکردند.
نفر عکس به دست آن را به نفر کنار دست خود داد و گفت: همان است! نه پا، نه دست و یا شاید هم به گفته آن مرد، عزرائیل است.
عکس گشت و گشت و گشت، تا به دست من و دوستم رسید. با هم به دقت نگاه کردیم. هیچ چیزی دیده نمیشد. صورتش پوشیده بود. همانی که بود که خودم دیده بودم.
در همین هنگام بود که در اتاق باز شد و مردی سراسیمه به دورن آمد و فریاد زد: گرفتیم! او را گرفتیم!
من ناباورانه به او و عکس نگاه میکردم. با خودم گفتم که چگونه این موجود را گرفتند؟ مگر میشود! او از اتاق بیرون رفت و یکدم همه به سوی در هجوم بردند. من و دوستم که از هراسِ زیر دستوپا ماندن خودمان را به دیوار چسبانده بودیم، آخرین افرادی بودیم که خارج شدیم. دوستم گفت: هر کدام از ما هم میتوانیم با این قدرتی که داریم مثل آن موجود باشیم.
زود به دنبال گروهی که دویده به سوی دیگر ساختمان میرفتند، به راه افتادیم. در سالن اصلی، قفسی بزرگ را دیدیم که موجودی نه چندان درشت اندام، پشمین و انساننما را در آن انداخته بودند. با شگفتزدگی همه را نگاه میکرد. برخلاف تصور و آن چیزی که دیده بودم، پا داشت، دست داشت و به نظر میرسید که عزرائیل نیست.
دستمالی که به سر پیچانده بود را باز کرد و هنگامی که هجوم ما را دید به گوشهای از قفس پناه برد. سرپرست گروه پژوهش دلیری به خرج داد و به قفس، از دیگران نزدیکتر شد. نگاهی به او انداخت. موجود خود را جمع کرد. از چشمانش هراس میبارید. سرپرست گروه پژوهش آرام گفت: بیچاره هراسیده!
ما هم دلمان برایش سوخت. از هر سوی صدای آخی! به گوش میرسید. خوش بودم که کسی نمیپرسید یعنی چه یا چه شد؟
***
با گذشت زمان سویههای نوی از این موجود پخش شد. برای نمونه اینکه یکی از اجدادمان است. نسل گذشتهی آن هزاران سال پیش زندگی میکرده و به خونخواری و سمتگری نامآشنا بودند و به هیچ چیز و کسی رحم نمیکردند. آنها به مرور زمان از نظر عقلی رشد نکرده بودند، چون که در سرزمینی دور از تمدن زندگی میکردند. تنها تغییر سرعت تخریب و داشتن تنی زرهی بود که با برخورد به چیزهای سخت آسیب نمیدیدند. پژوهشگران در ردهبندی آنها گمانمند بودند، برخی میگفتند که خب، انسان است، در کنار این برخی دیگر پافشاری میکردند که آنها نه انسان و نه حیواناند؛ یک موجود جدید هستند که با گذشت زمان تغییر ژنتیک دادهاند.
آهستهآهسته مشخص شد که این موجود خانواده دارد. آنها را هم گرفتند و به شهر انتقال دادند. در گام نخست دولت به آنها سرپناه داد و نیازهایشان را برطرف کرد. هدف این بود تا با زندگی امروزی خو بگیرند. آنان با سپری شدن سالها آموختند که باید چگونه از وسایل گوناگون نو استفاده کنند؛ ولی خوی و رفتارشان تغییرپذیر نبود. پژوهشگران امیدوار بودند که نسل بعدی اینها دگرگون شوند.
***
صدایی مهیب درست به مانند آنچیزی که سالها پیش من را از خواب پرانده بود، بیدارم کرد. با اینکه گوشهایم سنگین شده بودند؛ ولی این صدا تااندازهای بلند بود که من پیرمرد را ناچار ساخت عصا به دست، خودم را به در خانه برسانم! درست همان رخداد روی داده بود. خانههای روبرویی همه تخریب شده بودند. با این تفاوت که اینبار آن «موجودات» با خنده و سرگرمی، همراه با وسایل دست ساختهی خودمان و بی آنکه هراسی داشته باشند دست به این کار میزدند.