یادم میآید، همانگونه که رو-به-روی آینه ایستاده بودم، به یکبارگی بر آن شدم تا بیشرف شوم. اندکی اندیشیدم و سپس با خود گفتم: خُب، در نخست، نیاز است که مانند همهی کارهای دیگر، ابزاری که نیاز دارم را فراهم آورم. به چه چیزهایی؟چشمانم را بستم. به پستوی مغزم رفتم. جستجو کردم. به دنبال پرسش هایی مانند اینکه آدمهای بیشرف، چه ویژگیهایی دارند و کیها بی شرف هستند؛ گشتم.
چند گزینه به ذهنم خطور کرد: خب، خب، خب!
ابزارها را بررسی کردم و چاپلوسی را برگزیدم. با خود گفتم: «برای اینکه به یک آدم کارکشته دگر شوم، نیاز است که تمرین کنم.»
چشمانم را گشودم. بهترین گزینه برای اینکار خودم بودم. چگونه بایستی از خود تعریف و تمجید میکردم؟ بله! از اندام ورزیده، آراستگی، لبخند دلنشین و چشمهای بسیار گیرا آغاز کردم. چندان بسنده نبود. بایستی، واژهها را به گونهی دیگری بهم پیوند میدادم. خود را مشتاق نشان دادم. خوب بود.
چند روزی ساعتهای پیاپی، کارم تمرین کردن چاپلوسی بود. از دید من این نخستین گام برای بیشرف شدن بود. پس از آن، گمان کردم که آمادهی اینکار هستم و نیاز بود تا آن را به حالت عملی درآورم. برای همین، بهترین گزینه از دیدم، رییس بیشرف، پست فطرت کاپیتال و مردک هیچی ندار بود که چندی پیش، از کار بیکارم کرد.
مردک، به دلیل چند انتقاد کوچک من را بیرون کرد. کاش انتقاد نمیکردم! به تو چه؟ ولی مردک رسماً از ما میخواست که بامداد به بامداد، برای کاری که فراهم کرده، بود، از او سپاسگزاری کنیم. یادم میآید در آن روز تنها گفتم که آدم باید اندکی متواضع باشد. همین بلایی شد به جانم!
اندکی خشمگین شدم؛ ولی به خود گفتم: خشمات را بخور! آرام باش! تو به آن کار نیاز داری. تو یک بیشرف هستی و از پس اینکار برمیآیی!
در همین پندارها بودم که خود را نزدیک ساختمان اداره پیشین، یافتم. وارد شدم. اندکی نگران بودم. پیاپی به خود نهیب میزدم که تو چند روز تمرین کردی! از هر گوشهای که بنگری، به یک چاپلوس دگر شدی. نگران نباش!
پشت در اتاق رییس، در سالن انتظار نشستم و به منشیای که تا آن روز ندیده بودم، گفتم به آن مردک بگوید (البته این را برای شما میگویم؛ وگرنه در آن زمان، بسیار با احترام خواستم که بزرگوار را با خبر کند!) من میخواهم ببینمش. روی یکی از چوکیها نشستم و سر-تا-پای او را در ذهنم مرور کردم و بهدنبال نقطه قوت میگشتم. چیزی را نمیتوانستم بیابم. بیشعور، چیزی برای تعریف نداشت! چارهای نبود، باید میگشتم تا پیدا کنم.
نمیدانم چه مدتی با خود کلنجار میرفتم که یکدم در اتاقش باز شد و از آن بیرون آمد. بی آنکه نگاهی به من بیندازد از کنارم گذشت. از جایم برخواستم و گفتم: «ببخشید آقای …!»
روی خود را برگرداند. چشمهایش باز شد و لبخندی زد. از آن بیشرفهای درجه یک و اعلاء بود. میدانستم که میداند من اینجا هستم. میخواست خود را بیتفاوت نشان دهد.
پس از جور-پرسانی چسب، از رفتار خود ابراز پشیمانی کردم و از او پوزش خواستم. اینها را با لحنی خشک گفتم که خلاف تمریناتم بود. در پایان هم خواستار ببخشش شدم.
جدی شد. نگاهی تحقیرآمیز آمیخته با آن پوزخندی که بیماران خودبرتربین میزنند، بر روی لبانش نشست و گفت: «برگشتن سرکار، شروط خاص خود را دارد. و باید رسماً جلوی همه کارمندان پوزش بخواهی و …»
نمیدانم چه شد. صدایش برایم گنگ بود. یکدم دیدم که مشتم بهسوی رویش در حرکت است و پَق، به بینیاش خورد و خون فوران زد. هر چه به دهانم آمد آن روز نثارش کردم و به این ترتیب به جای گرفتن جایگاه پیشین و چاپلوسی، کاری کردم که پروندهام برای همیشه در آن اداره بسته شد.
***
کار سختی بود. باید چیکار میکردم؟ تا آن اندازه آدم بیخودی بودم که حتی نمیتوانستم بیشرف باشم! تمرین و تمرکز هم به درد نمیخورد. ولی، بله! یک راه دیگر را باید در پیش میگرفتم. نقشهای کشیده بودم. شاد و خندان، یک برگ کاغذ و قلم برداشتم و رویش نوشتم: «به فردی با تجربه، جهت آموزش بیشرفی نیازمندیم! متقاضی به این شماره تماس بگیرد.»
شمارهام را نگاشتم. لباس و کفشهایم را پوشیدم و به نخستین دفتر روزنامه یا مجلهای که رسیدم، وارد شدم. بخش اعلانات را پیدا کردم. مردی تمیز و آراسته با آینکهایی که چهرهاش را پیر نشان میداد، پشت میزی نشسته بود. درود فرستادم.
مرد با لبخند و خوشرویی از جایش بلند شد. دست روی سینه گذاشت و پاسخم را داد. سپس پرسید: «امری هست در خدمتم!»
با دلنگرانی و اندکی لرزش دست، برگه را روی میز گذاشتم و گفتم: «اعلان دارم، اگر لطف کنید…»
دنباله ندادم. برگه را برداشت، نگاهی به آن انداخت. تشویشم بیشتر شد. لبانش از خنده شکفت. سرش را بالا گرفت و گفت: «شوخی میکنید؟!»
از روی یک پا به پای دیگر همهی وزنم را انداختم و با جدیت گفتم: «نه!»
مرد از جایش بلند شد. از روی هراس، کمی تکان خوردم. متوجه شد؛ ولی به روی خود نیاورد. از پشت میز بیرون آمد و گفت: «برمیگردم.»
به دقیقه نکشید که صدای خنده به گوشم رسید. یکی بلند گفت: «این قندولک را به دفترم راهنمایی کن!»
چند دقیقه بعد، رو-به-روی سردبیر مجله یا روزنامه ایستاده بودم. مقامش را روی تابلویی که پشت در نصب شده بود، دانستم. مرد جوانی بود و به زور میکوشید، خندهاش را نگهدارد. چشمانش گرد شده بود و آدم میهراسید که نکند خنده از چشمانش بیرون آید. چه شگفتانگیز؛ آدم از چشم بخندند. میشود نه؟! چگونه است که میگویند از …. بگذریم.
او هم از من پرسید: «شوخی میکنید؟!»
«نه، جدیست!»
خندهاش محو میشود و خشک گفت: «برو بیرون!»
برگه را به سویم پرتاب کرد. چند بار اینکار را انجام داد؛ چون که هر بار برگه به سوی خودش بر میگشت. چیزی نمانده بود، خشمگین شوم. خود را کنترل کردم و به تندی برگه را از هوا گرفتم و از دفترش بیرون آمدم.
آن روز به چند دفتر مجله و روزنامهی دیگر هم سر زدم. هیچ کدامشان به چاپ اعلان راضی نشدند؛ حتی حاضر بودم چندین برابر پول بدهم. همچنین یکی از روی دلسوزی نشانی مطب روانشناس را پشت برگه نوشت و گفت: «داکتر خوبی است. من چند بار پیشش رفتم.»
ناامید و سرشکسته _مانند همیشه_ به خانه برگشتم. تنها بودن این جاها به درد میخورد. کسی نبود دخالت کند و پرسشهای رگباری را از تو بپرسد. گوشهای از خانه نشستم. طبق عادت، گوشیام را درآوردم و به بررسی فیسبوک، توییتر، تلگرام و اینستاگرام پرداختم. به عکسهای این و آن و خودم نگاه کردم. ناگهان، جرقهای به ذهنم زده شد.
یکی از کانالهای پربازدید را پیدا کردم. درخواست آگهی را دادم. به دلیل آنچه «نامتعارف» خوانده شد، ناچار شدم دو برابر پول بدهم. چند دقیقهای از نشر آگهی نگذشت که موجی از پیامها و تماسها به سویم روانه شد.
زنگ پشت زنگ، پیام پشت پیام! یکی ناسزا میگفت، دیگری میخندید. یکی جوک تعریف میکرد و شاید باورتان نشود؛ ولی در آن روز، دو تا روانشناس هم زنگ زدند و اندکی با من گپیدند. چه آدمهای خوبی بودند.
شب که شد، گوشیام را شب خاموش کردم و پس از نمیدانم چند ساعت خوابم برد. رویدادهای آن روز را در ذهنم بررسی میکردم.
***
بامداد، همین که گوشی را روشن کردم، زنگ آمد. دو دل بودم که پاسخ دهم یا نه! خودم را نفرین می کردم که این چه کار بیخردانهای بود؟ سرانجام صد دل را یک دل کردم و دکمه سبز را فشار دادم: «الو!»
صدایی آرام را شنیدم که گفت: «سلام! برای اعلانی که داده بودید، مزاحم شدم.»
نفسی راحت کشیدم و شرایط را برایش گفتم. نشانیام را هم دادم و گفت که تا ساعت ده به دیدنم میآید. از خوشی سر از پا نمیشناختم. چند زنگ دیگر هم آمد که پاسخ ندادم.
تیز، نان چای شیرین را خودرم و آماده شدم تا چی بگویم، طرف، نفری یا هر چیز دیگری، بیاید.
درست سر ساعت ۱۰، زنگ خانه زده شد. چیزی نگذشت که خود را رو-به-روی مردی با آینکهای گرد، کت و شلوار قهوه ای تیره، پیراهن سفید و نیکتایی سیاه دیدم. آراسته و بسیار جدی بود. صدای دلگرم کنندهای داشت و گفت: «شروع کنیم؟»
سراسیمه گفتم: «بله بله، آمادهام!»
نه برداشت و نه گذاشت و بی آنکه انتظار داشته باشم گفت: «پدر لعنت! بیشرف و … چند ناسزای ناموسی هم داد.»
دهانام نیمهباز ماند. نمیدانستم چه بگویم. ناگهان به سویش خیز برداشتم. زیر دست-و-پایم گرفتم و تا جایی که میتوانستم مشت به سر، روی، شکم و سینهاش کوبیدم.
کمکم به خود آمدم و یا شاید هم خسته شده بودم. مرد نالید: «صبور باش! این درس اول بود.»
به زور خود را به دیوار رساند و پشت زد. سپس دنباله داد: «این درس اول بود. یک آدم بیشرف، باید در برابر هر ناسزایی سر خم کند. اگر برایش گفتند همین منارها به آنجایت، باید بگوید، خیر است، سایبان سرم هستند.»
تازه دانستم که ماجرا چیست و پیهم پوزش خواستم. در پاسخ، آرام گفت: «درس دوم، هرگز از ته دل به کسی نگو ببخشید! همهی کارها باید ظاهری باشد. باقی درس بماند برای فردا. ولی راستی! این جلسات، ۴ ماه طول میکشد. من همهی معاش را همین اکنون میخواهم. اگر موافق هستی، بسمالله!»
اینها را گفت و دستش را دراز کرد. من که هنوز شرمنده بودم، زود گفتم: «حتماً حتماً!»
پول را آوردم و دستش دادم. دوباره از او پوزش خواستم و قرار شد فردا همین ساعت بیاید. پس از رفتن مرد، بسیار امیدوارم شدم. چیزهایی را که گفته بود، به یاد آوردم و تمرینات را آغاز کردم. رو به آینه ایستادم و به خودم ناسزا گفتم؛ از نوع رقیق و رکیک!
به ظاهر از خودم پوزش میخواستم. چندین ساعت تمرین کردم و با غرور دور اتاق راه رفتم و خود را آدم بیشرفی میدیدم.
***
فردای آن روز ساعت ۱۰، ۱:۳۰ و ۱۱ شد و طرف، نفری یا همان مرد، نیامد. به شمارهای که روز گذشته زنگ زده بود، تماس گرفتم. پس از دو زنگ، صدایی آمد: «الو، بفرمایید!»
خود را معرفی کردم. پوزش خواست و گفت که مادر کلانش فوت کرده است. تسلیت گفتم و ابراز همدردی کردم که ناگهان صدای قهقههاش را شنیدم. شگفتزده، دانستم که دروغ میگوید. با خنده گفت: «درس سوم، مثل ریگ و جدی دروغ بگو!»
خندیدم و گفتم: «از دست شما! از اینها گذشته، چرا نیامدید؟»
با صدای بلندتر خندید و گفت: «بیابم؟ چرا؟»
«خب، پول گرفتید؛ چهار ماه پیشاپیش. یادتان رفته است؟»
با جدیت گفت: «قانون چهارم! آدم بیشرف همیشه دنبال پول مُفت است و پولی را که به چنگ میآورد، به هیچعنوان نه پس داده و نه در برابر آن، کاری انجام میدهد. یک راهنمایی دیگر، به چار-دو-برت به خوبی نگاه کن. پر از آدم بیشرف است. از آنان یاد بگیر! خداحافظ و بیشرف باشی!»
با خنده گوشی را قطع کرد و من شگفتزده چند بار الو الو گفتم. از ته دل خندیدم و پیاپی بازگو کردم: «نوش جانت، نوش جانت بیشرف واقعی!»
سرزنده از خانه بیرون آمدم و به چار-دو-بر نگاه کردم. نخستین چیزی که نگاهم رویش ماند، دوکان همسایه بود؛ همین چی می گویند، سوپرمارکت که روی این نام، مالکش خیلی حساس است و اگر پیش رویش این نام را بازگو میکردی، خدا میداند چه به سرت میآمد. باور داشت که سوپر، همان فلمهای آنچنانی است و او مُردهگاو نیست!
بگذریم! او نمونهی بارز یک بیشرف بود، چون هرکاری که شما گمان کنید، انجام میداد.
برای اینکه به دقت کارهایش را زیر نظر بگیریم، چند باری از در دوکانش عبور کردم و نگاهی به درون انداختم. پشت پاچال نبود. دوباره رفتم و آمدم، باز هم نبود. بار سوم همین که گذشتم، صدایش شنیده شد که گفت: «چیزی میخواستی؟!»
نمیدانستم کجا بود. ناچار وارد شدم و همانگونه که به دور-و-برم نگاه میکردم، گفتم: «یک نخ سگرت!»
از زیر پاچال بلند شد. کنجکاوانه نگاهی به آنسو انداختم، دیدم بله، برای خود فرش پهن کرده و لَپ و جَپی دارد. چپچپ نگاهم کرد و گفت: «از کِی سگرت میکشی؟!»
این پا و آن پا کردم و گفتم: «برای دوستم میخواهم!»
ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «به ما چه! ما که میفروشیم!»
سگرت را گرفتم و دیدم گران حساب کرده بود. کمی خشمگین شدم؛ ولی چیزی نگفتم. بیشرف بود. چی کار میکردم؟
چند بار دیگر هم از جلو در دوکانش رد شدم و یکبار دیدم که پاکتهای دستمال کاغذی ها را از زیر باز می کند و دستمالها را بیرون می کشد. با خود اندیشیدم که بهتر است ببینم، چگونه اینکار را انجام میدهد. برای همین، یک بسته از آن دستمالها را خریدم. خانه آوردم و ریزبینانه، نگاه کردم. استاد بود، استاد! مو نمیزد. باور نمیکردم که دستمالها کم هستند؛ ولی وقتی شمردمشان (۲۰۰ برگ بود)، دیدم ۵۰ تا کم است.
چند روز آینده را هم به رفتن مغازه و خرید کالا پرداختم تا شاید، چیز بیشتری بیاموزم؛ ولی انگار دیگر درسی برای آموزش دادن نداشت.
یک روز مانده و بیسردل خانه آمدم و از این که چیزی فرانگرفته بودم، خودم را نفرین می کردم. ناخودآگاه، ریموت تلویزیون را برداشتم. شروع به عوض کردن شبکهها نمودم. ناگهان متوجه شدم که مکتب اصلی بیشرفی همین به قول ملا صاحبها، صندوقچه شیطان است. بهدنبال شبکهای گشتم که خبر یا میزگرد داشته باشد. زود پیدا کردم. با دقت به گپهای مفت این و آن گوش میدادم. وَه! چه گپهایی میزنند. خود اینها استادان بیشرفی هستند.
از آن زمان، دیگر نیازی به آگهی دادن دوباره پیدا نکردم و روز تا شام تلویزیون نگاه میکردم. در این میان، آدمهای با شرفی را هم میدیدم که افسوس میخوردم و برایشان آرزوی بیشرفی میکردم.
هر روز، با گوشههای پیدا و پنهان بیشرفی، بیشتر آشنا میشدم. کشتار، تجاوز، دروغگویی، دورویی و … فهرست بلند-و-بالایی بود که روی چند برگ از کتابچه نوشته بودم. برخی از آنان از عهدهام برنمیآمد؛ ولی باز هم میکوشیدم، تمرین کنم.
اینها هیچکدام به درد نمیخورد؛ چونکه نمیتوانستم عملی کنم. آدمهای بیشرف را خوب تشخیص میدادم. چه سود! خودم اهل عمل نبودم.
رفتهرفته شوق بیشرف شدن در من فروکش کرد. افسردگی گرفته بودم. نمیتوانستم با این ماجرا کنار بیایم. به خودم تلقین میکردم که یک بیشرفِ به تمام معنا هستم.
همچنین هر چی در ناخودآگاهم بهدنبال یادمانی میگشتم که به خودم ثابت کنم، منهم مانند دیگران هستم، سودی نداشت. از اینکه یک عمر سرم را مانند کبک زیر برف کرده و چشمانم را به روی جهان واقعی بسته بودم، پیش خود شرمسار بودم.
به یاد خانوادهام افتادم. آنها آدمهای به گفتهی مردم، سادهای بودند. بزرگانمان همیشه پند می دادند که راستگو، پاک و با شرف باشیم!
پس، شرف باید ذاتی یا موروثی باشد. باید در رگهایمان با خون یکی شده باشد. به یاد بهمان همسایهمان افتادم که ناروازاده و نمونهی برجسته یک بیشرف بود؛ ولی پدرش اینگونه نبود.
شاید، بیشرفی اکتسابیست. اگر اینگونه است، چرا من یاد نمیگیرم؟ نه، هم یاد گرفتنی و هم ذاتی است. بله، بله!
***
راستی! هنوز هم کسانی هستند که به شمارهام زنگ میزنند. از شما چه پنهان، روزهای نخست میخواستم شمارهام را تغییر بدهم؛ ولی پشیمان شدم. خوشام آمده بود. دستکم چند تا بیشرف پیدا میشدند که زمانام را با آنها بگذرانم و با گپ زدن، اندکی آموزش رایگان ببینم.
همین اکنون هم یکی زنگ میزند؛ بگذارید پاسخاش را بدهم: الو! سلام! جانم…