درختها لباس خودشان را تکانده بودند. برگها فرش هزار نقش زیر پای عابران پیاده شده بود و هوا طوری بود که آدم پچ پچ زمستان را در گوشش میشنید. کوچهی ساری منتهی به خیابان اصلی میشد و با این که چند وقت قبل یک اسم جدید رویش گذاشته بودند اما قدیمیهای محل فقط کوچه ساری را میشناختند و اکبر آقای شاطر.
اکبر آقا از کودکی شاگرد نانوا بود، پانزده سال ور دست پدرش ایستاد و پنجاه سالِ بعد را خودش به تنهایی پای تنور عرق ریخت و نان سنگک برشته دست مردم داد. او هیچ وقت بعد از طلوع آفتاب در رخت خواب نبود که ببیند آفتاب چه طور از توری پرده روی قالیچه میغلتد و به رنگهای مرده جان میدهد.
اکبر آقا حتی سفر هم نرفته بود. همهی زندگیش در نان و نانوایی و تنور خلاصه میشد. مسیر هر روزش یک خط تکراری بود که از جلوی بقالی عمو موسی میگذشت، به او و قناری در قفسش سلام میداد، به کارگر زحمت کش شهرداری خسته نباشید میگفت و مبلغی در جیبش میگذشت و بعد از سر سلامتی و احوال پرسی با همسایهی نانوایی آقا رجب سبزی فروش، کرکرهی مغازه را بالا میکشید.
قطار زندگی اکبر آقا به نظر همه از روی یک ریل تکراری میگذشت. یک موسیقی خستهکنندهی قدیمی بود که بیشتر وقتها صدای نزدیکان را در میآورد. جمعه شبها که دور هم مینشستند و بعد از شام هندوانه از حوض میگرفتند و قاچ میکردند، بچههایش از روی دلسوزی میخواستند که کمی از فضای کار دور شود و بعد از این همه سال قدری به خودش استراحت دهد. زنش به پا بوس حضرت رضا (ع) رفته بود، شاه عبدالعظیم را زیارت کرده بود و هر سال با بچهها یکی دو روزی را به سفر میرفت اما اکبر آقا سیر و سیاحتش فقط در نان و نانوایی و تنور بود.
هر وقت کسی پیگیر میشد و دلیل میخواست که چرا به نانوایی چسبیده و حتی یک روز هم از نان سنگک برشته دست مردم دادن خسته نشده، اکبر آقا لبخند میزد و رشتهی بحث را به حرف و گفتگوی شیرین دیگری گره میزد. انگار رازی پشت این ماجرا بود که مرغ ذهن هیچ کس از آن با خبر نبود.
جمعه شب بعد از شام و دورهمی روی تخت چوبی، وقتی همه استکانهای خالی چای هل دارشان را در سینی گذاشتند و عزم رفتن کردند، دختر کوچک پسر بزرگش راحله، پا به زمین کوفت و اشک ریخت. دلش میخواست یک شب را با پدر بزرگ و مادر بزرگش بگذراند و نمیدانست با چه زبانی حرف بزند که پدر و مادرش را راضی کند. از خیلی وقت پیش که یک خرس عروسکی خوشحال را برایش نخریده بودند فهمیده بود که خواهش و التماس یا نازکردن و لجبازی و داد و فریاد جواب نمیدهد. از آن روز به بعد یاد گرفته بود چه طور باید آرام و بی صدا و مظلومانه گریه کند تا حرفش را به کرسی بنشاند. یادگرفته بود گریه کند چون آدمهای دور و برش آن قدر که به غمگین نشدن اهمیت میدادند به خوش حال کردن کسی فکر نمیکردند.
مادر بزرگ رخت خواب راحله را به خواست او کنار بستر اکبر آقا انداخت، یک پتوی نرم نفتی که جاماندهی خاطرات بچگی پدر راحله بود هم برایش گذاشت و با لبخند از اتاق بیرون رفت تا ریخت و پاشها را جمع کند و قبل از خواب سر و سامانی به آشپزخانه بدهد.
اکبر آقا پنجره را باز کرد. باد خنکی میوزید و هوای دَمگرفتهی اتاق را عوض میکرد. راحله با شوق در رخت و خواب جست و خیز میکرد و میخندید، اکبر آقا با لبخند دلنشینی بازیگوشی نوهاش را به تماشا نشسته بود وبه این فکر میکرد که زمان چه قدر زود گذشت. انگار همین دیروز بود که پدر راحله هم سن و سال خود راحله بود و کنارش دراز میکشید و از او میخواست یک قصهی شیرین برایش تعریف کند.
به یاد آن روزها کنار راحله نشست، دست کوچکش را گرفت و او را به خودش نزدیک تر کرد. راحله که انگار از این نزدیکی مسرور تر از او بود نرم خندید و در آغوشش پناه گرفت. اکبر آقا با لبخند همینطور که موهای بلندش را نوزش میکرد گفت: «میخوای قبل از خواب برات قصه بگم عزیزم؟»
راحله سرش را از روی شانه اکبر آقا برداشت و در چشمانش نگریست، انگار تیرش به هدف خورده بود: «راستش امشب اینجا موندم که یه قصه برام بگید آقاجون.»
«پس انتخابتو کردی کوچولو! حالا بگو ببینم، چه قصهای میخوای برات بگم؟»
راحله انگشت کوچکش را به دهان گرفت، کمی فکر کرد و بعد با همان لحن و زبان کودکانهاش رو به او گفت: «همون قصهای که همه میخوان براشون بگی، همون که یه راز داره، همون قصهای که میگه چرا شما دل از نانواییی نمیکنی؟»
اکبر آقا نرم و آهسته خندید و گونهی اناری راحله را بوسید، چه قدر شیرین زبان و باهوش بود این دختر. درست شبیه بچگیهای پدرش بود، او هم همیشه سرش در کفش بزرگ ترها بود و لقمهی بزرگ تر از دهانش میگرفت. با این که هیچ وقت قفل صندوق گذشتهها را باز نکرده بود اما انگار امشب شیرین زبانی راحله کلید قفلش را پیدا کرده بود.
پتوی نفتی را روی تنش کشید و کنارش دراز کشید. موهای ریخته در صورت نازدارش را پشت گوشش فرستاد و لبخندی به رویش زد و با لحنی که رنگ و بوی دلتنگی داشت شروع کرد: «یکی بود یکی نبود. یه شاطر پیر توی یه شهر کوچیک زندگی میکرد. شاطر یه پسر بازیگوش و چموش داشت که اصلاً به حرفش گوش نمیداد. یه روز پسرش اتفاقی بر سر کلکلهای بچگونه با یکی از بچههای محله دعوا کرد، سر اون بچه شکست و دل شاطر هم وقتی شکست که اون دعوای بین بچهها بزرگ شد و همهی اهل محل پسرش و یاغی و شرور خوندن و به خودش و خانوادهاش بی حرمتی کردن. از اون روز به بعد دست پسرش و گرفت و برد توی نانوایی، جلوی تنور که ایستادن رو به پسرش گفت: اینجا خیلی گرمه پسرم، شاید یه وقتایی دست و صورتت بسوزه اما مطمئن باش اینجا که باشی، وقتی سرت تو کار خودت باشه دیگه کم تر پیش میاد که دلت بسوزه.»
اکبر آقا که قصه را تمام کرد راحله خواب آلود و آرام گفت: «آقا جون پس برای این که دلتون نسوزه دل از نانوایی نمیکنید؟»
اکبر آقا لبخند تلخی زد، پیشانی راحله را بوسید و پتویش را بالاتر کشید و گفت: «نه عزیز دلم. اون پسر بچه قسم خورد تا آخر عمرش جلوی تنور بسوزه چون یک بار دل پدرش و سوزونده بود. همون دعوای کوچیک بچگونه یه طوری بزرگ شد که باعث شد پدرش که بزرگ یه محل بود سرش و پایین بندازه. گاهی وقتا حتی تصور نمیکنیم که یه کار کوچیک، یه تصمیم اشتباه و یه راه غلط ممکن چه عواقبی داشته باشه.»