قصه تنور اکبر آقا درختها لباس خودشان را تکانده بودند. برگها فرش هزار نقش زیر پای عابران پیاده شده بود و هوا طوری بود که آدم پچ پچ زمستان را در گوشش میشنید. کوچهی ساری منتهی به خیابان اصلی میشد و با این که چند وقت قبل…