روز پنجشنبه بود و ما شیفت ظهر بودیم، درس دینی آن روزمان در مورد دعوت پیامبر از مشرکان مکه به دین اسلام بود و آقای چراغزاده عادت داشت دروس را به تفسیر بیان میکرد. مثلاً در همین درس از مصائب پیامبر و راههای ابلاغ رسالت میگفت و داستانهایی هم که بدنبال مطالعه فراوان بلد بود میآورد، من از آخر کلاس بلند شدم و گفتم: « آقا ما هم میتوانیم انسانها را به راه راست هدایت کنیم؟»
آقای چراغزاده نگاه عاقل اندر سفیهای بهم انداخت، اما انگار نمیخواست دلم را بشکند گفت: «بله ،چرا نتوانی، هر انسانی اگر بتواند این کار را انجام دهد و کاهلی کند دچار تقصیر شده .»
من دیگر هیچ نگفتم، پشت نیمکت چوبی که رویش پُر بود از هنرهای دستان توانای سال بالاییها و حکاکیشان که سخن از عشق، هواداری از یک تیم فوتبال و انواع آمادگیها برای امتحانات داشت نشستم، من هم اثری از نور رسالت که در وجودم روشن شده بود را بر نیمکتم حک کردم آخر حق هر دانشآموز است که در هر کلاس رَدی از خود برجای گذارد و رسم هم بوده و هست. به فکر فرو رفتم، در ذهنم داشتم افرادی را که میتوانستم به راه راست هدایت کنم مرور میکردم مثلاً مهدوپکورا، حبیب گناوه، علیدمپاییدزد، امینو خساک؟!
نه اینها برای اولین گام دشوار بودند و باید به دنبال کسی میگشتم که هم ارتباط خوبی با او داشته باشم و هم بتوانم به سادگی منجیش شوم. خوب همهی پیامبران در اولین روزهای رسالتشان از اطرافیان و دوستان سربه راهتر شروع به دعوت میکردند، مثلاً موسی از برادرش هارون، ابراهیم از پسرش اسماعیل، من که نه برادر دارم تا مثل موسی و هارون شوم و نه پسر که مثل ابراهیم و اسماعیل، تازه مرغ و خروس و گاو و گوسفند هم ندارم تا مثل نوح جزء پیروان بیدردسرم باشند، بهتر است طبق آیین خودمان و راهنماییهای کتاب جلو برم، بهترین گزینه برای الگو همین محمد خودمان است، پس در نخستین گام از افراد آرام، بیآزار و حتیالمقدور کوچکتر از خودم شروع خواهم کرد. تا زنگ خونه در همین فکر بودم که در هنگام خروج از مدرسه فرد مورد نظر را جستم، جاسم بهترین گزینه بود، هم پسر ساکتی بود، هم دوست بودیم، هم کوچکتر از خودم بود و هم حرفشنو و فقط شکمو بود، به سادگی متقاعد میشد.
جاسم پسر لاغر اندام و بلند قدی بود که صورت سبزهای داشت و چشمان ریزش وسط آن صورت بزرگ پیدا نبود، مثل بقیهی بچه مدرسهایها موهایش را از ته میتراشید و عادت داشت همیشه یک تکه نان دستش باشد و سق بزند، علاقهی خاصی به نان داشت، پس منم باید از این علاقهاش به نفع رسالتم استفاده میکردم. صبح جمعه رفتم دم دَر خونهشون یک تکه گرده (نوعی نان محلی) هم با خودم بردم، خانهشان توی عمارتی بود که جنگزدها آنجا زندگی میکردند، درِ تختهای کوچک خانه را زدم و از سوراخهای متعدد در داخل خانهشان را نگاه کردم، چند اُردک گوشهی حیاطشان مشغول بازی کردن بودند و سلیمه خواهر جاسم هم داشت حیاط را جارو میکرد.
با خودم گفتم: «بعد از جاسم نوبت سلیمه است که به راه راست هدایتش کنم و این درست طبق برنامه خواهد بود.» شاکر برادر بزرگتر جاسم گفت: «کیه؟» و من گفتم با جاسم کار دارم. جاسم آمد و در را باز کرد، گفتم: «چطوری رفیق؟! میای بریم زیر ایرانیت(محل سینهزنی) قراره بچهها بیان فوتبال بازی کنی.» گفت: «من هنوز صبحونه نخوردم، بذار برم نان بردارم میام.» گفتم: «نه گرده آوردم، بیا بریم تا دیر نشده، بچهها میان یارکشی میکنن اونوقت ما نباشیم بازیمون نمیدن.» او قبول کرد و هر دو راه افتادیم، بنظر خودم اولین گام در پیامبری مهربانی و بخشش بود که من هر دو را خوب اجرا کرده بودم، حالا یه دروغ کوچولو در مورد بازی کردن بچهها که داده بودم اشکالی نداشت چون قرار نبود صبح کسی بیاد بازی کنیم.
زیر ایرانیت نشستیم، جاسم گفت: «کو گرده؟» و چون ماه رمضان بود گرده را قایمکی بهش دادم و او هم آرام و با دقت نان را میخورد به نحوی که پیدا نباشد، به من هم تعارف کرد که گفتم روزه هستم و این بهترین فرصت برای ابلاغ رسالت بود و آن را غنیمت شمردم و ابتدا از فواید روزهداری گفتم اما قانع نشد، بعد از ثوابش گفتم و باز هم قانع نشد، از درک کردن حال فقرا گفتم، نگاهی بهم کرد و گفت: «حال خودمونو که درک میکنیم!» فکر نمیکردم هدایتگری این قدر دشوار باشد، موضوع را عوض کردم و رفتم سراغ نماز و خوبیهای آن که بازهم فایده نداشت!
ناگهان فکری به ذهنم رسید، گفتم: «امروز جمعه است و امشب مسجد بعد از افطار شیر و آش میدن بیا شیر و آش بخور بعد اگر دوست داشتی یکبارهم نماز بخوان.» او پذیرفت. خیلی خوشحال بودم سر از پا نمیشناختم، بالاخره یک پیرو پیدا کرده بودم.
غروب رفتم مسجد جاسم هم کنارم نشسته بود، بیرون باران تندی میبارید و صدای رعدوبرق میآمد، جاسم مدام میگفت پس کی شیر و آش میدن، چند بار خواست برود که دستش را گرفتم و گفتم عجله نکن، بمون میدن، بین دو نماز شیر را در نیم لیوانهایی که درون سینی استیل بزرگی چیده بودند آوردند، آقا رسول مسئول پذیرایی نیامده بود و ماندنی که آدم لاغر و نحیفی بود به زحمت سینی را حمل میکرد طوری که انگار لیوانهای شیر داغ سوار بر قایق کوچکی در طوفان باشند، به ای سو و آن سو میرفتند.
ما در ردیف دوم نماز جماعت نشسته بودیم من در فکر افزودن بر پیروانم بودم و یک نفر هم در ردیف جلو مشغول خواندن نماز دو رکعتی بود، که ماندنی لرزان با سینی پر از نیملیوانهای شیر داغ به من رسید، نفر جلو به رکوع رفت، ناگهان برق قطع شد، و ماندنی لرزید و فریادی زد، سینی ایوانهای شیر روی من برگشت و دادم به هوا برخاست، سرم سوخت، مدام این جمله را تکرار میکردم: «سرم سوخت، سرم سوخت».
جاسم هم صدایش بلند شد و گفت:« حالا برق که رفته، شیر هم که ریخته پس کی آش میدن؟» با عصبانیت به طرف صدایش برگشتم و گفتم:«آش را سر قبر من میدن»، بلند شدم و ناله کنان با سری سوخته و لباسی شیری در تاریکی به خانه رفتم.
ندانستم جاسم ماند و آش افطار را خورد یا نَه، اما من که آش افطار را از دست داده بودم سرم هم سوخته بود تازه آبرویم هم رفته بود، به خودم گفتم رسالتم را همینجا به پایان میبرم چرا که فردا شب افطاری مسجد قیمه و برنج است.