ادبیات، فلسفه، سیاست

Day: مرداد ۵, ۱۳۹۹

از ترس هیچ‌چیزی نمی‌گفتم. می‌ترسیدم چیزی اشتباه بگویم. پرسید چه می‌کنی سوییس می‌روی؟ گفتم درس می‌خوانم. بوتل شراب خود را بالا برد. تمامش کرد. گفت از کدام ولایت استی؟ گفتم از کابل. گفت اروپا خیلی تفاوت دارد. گفت صدسال باید آنجا زندگی کنی تا اروپا را بشناسی
eftar_
روز پنج‌شنبه بود و ما شیفت ظهر بودیم، درس دینی آن روزمان در مورد دعوت پیامبر از مشرکان مکه به دین اسلام بود و آقای چراغ‌زاده عادت داشت دروس را به تفسیر بیان می‌کرد. مثلاً در همین درس از مصائب پیامبر و راههای ابلاغ رسالت می‌گفت و داستان‌هایی هم که بدنبال مطالعه فراوان بلد بود می‌آورد، من از آخر کلاس بلند شدم و گفتم: « آقا ما هم می‌توانیم انسان‌ها را به راه راست هدایت کنیم؟»