به من گفتند، همین راه را مستقیم میروی، بعد میرسی به یک آسانسور آهنی. دکمهی آسانسور را میزنی. وقتی رسیدی پایین به یک شهر دیگر رسیدهای. رو به روی آسانسور یک قطار شهریست که باید سوار آن بشوی. آخر چطور باید باور میکردم که شوخی نمیکنند؟ یا حداقل سرکار نیستم؟ مثل داستانهای فانتزی بود. یک آسانسور که تو را از شهری به شهر دیگر میبرد. بعد هم یک قطار.
قبلا هم حدس میزدم که اینجا واقعی نیست. هیچ چیزش واقعی نبود. اما من هنوز چشم داشتم. همان چشمها را با خودم آورده بودم.چشمهای ایرانم بود. این همه راه، همان چشمها همراه من بودند. توی هواپیما با من نشسته بودند و شانزده ساعت پرواز کرده بودند تا رسیده بودند به آمریکا.
فقط چشمهایم واقعی بودند وگرنه کجای این آدرس واقعیست؟ اینکه وسط یک شهر، یک آسانسور آهنی باشد و پایین برود و وارد یک شهر دیگر بشود، هیچ چیزی از داستانهای هری پاتر و نوشتههای «جی کی رولینگ» کم ندارد.
باید به چشمهای واقعی ام اعتماد میکردم. چشم هایم را یک بار در دستشویی هواپیما هم دیده بودم. خودشان بودند. همانها هستند.
به هرحال، همهی داستانی که شنیده بودم، واقعی بود. من رو به روی قطار ایستاده بودم. با همان آسانسور به قطار رسیده بودم و آنقدر عاشق آن منظرهی قطارِ میان سبزهها و درختها شدم بودم، آنقدر شیفتهی گذر قطار از وسط شهر شده بودم که دلم نمیآمد سوارش شوم.
گفتم، با همین قطار به دوردستهای خیال میروم و پیش خودم فکر کردم حتما سوار قطار میشوی و میتوانی پنجرهی خانهها را به همراه گذر آرام قطار، دید بزنی. در یکی از پنجرهها مراسم عاشقانهی گل دادن را ببینی. در دیگری، دلخسته ای را ببینی که موسیقی گوش میدهد و سرش را میان دو دستش محو کرده و در یک لحظه که او نگاهش به قطار درحال گذر میافتد با نگاهت بگویی:«میگذرد.این نیز میگذرد.» در پنجرهی دیگر،مادری را ببینی که با انگشت اشارهاش، قطار را به بچهاش نشان میدهد. لبش را غنچه میکند. بعد غنچهی لبش را باز میکند و لبش را میکشد و دندانهای نیمه زردش پیدا میشود و دوباره لبش را غنچه میکند.
ناگفته پیداست که مادر میگوید:«نگاه کن. قطار را نگاه کن. میگوید، کوکو، چی چی…»
توی یک پنجرهی دیگر،دختری را میبینی که با پدرش دعوایش شده و تو میتوانی حدس بزنی به خاطر خالکوبیِ اژدهای دو سری ست که روی بازوهای کوچکش کشیده است. یعنی پدر به دختر گفته «این چه ریخت و قیافهایه؟ حداقل یه گل پنج پر میکشیدی نه یه اژدهای دو سر؟»
همهی این داستانها و این اتفاقات باید از پنجره یک قطار که بسیار آرام و با طمأنینه در حال حرکت است، دیده شود. حتما پنجرههای خانهها هم به اندازهی یک ال سی دی ۱۰۰ اینچی و گشاد بودند و ماجراها در کلوزآپ رخ میداد و فوکوس هم میشد.
تازه علاوه بر همهی این ها، اغلبِ آدمهای توی پنجره هم فارسی حرف میزدند. اصلا حواسم نبود که «کوکو،چی چی» خودش یک فرهنگ است. یک کتاب بزرگ است. یک نام آوا نبود که فقط. با خودش کلی حرف داشت.چند دهه را داشت دنبال خود میکشید. آنقدر ماجرا ساخته بودم که اصلا توان سوار شدن در قطار را نداشتم. مخصوصا وقتی به ایستگاه آخرش فکر میکردم از خوشی دیوانه میشدم.
آن ایستگاه باید ایستگاه روزِ مبادا باشد. روز مبادایی که یک غروب قرمز دارد با چند مرغ دریاییِ سیاه که مثل هفتهای پراکنده توی آفتاب سرخ، در حال غرق شدناند. یک بار دیگر هم وسط این آرزو ایستاده بودم.
به رقیه نگاه کردم. دماغش آویزان بود. همیشه یک دماغ سفید یا سبز از گوشهی بینیاش بیرون زده بود.
«فردا بعد از جشن تکلیف میخوام ببرمت یه جای جدید. میخوام دو تایی بریم. دیگه بعد از جشن تکلیف، بزرگ میشیم.«
«فهمیدم کجا؟ میخوای دو تایی بریم حرم؟ من یه کم میترسم. پر از موتوره اونجا آخه!»
«نه. اونجا که صدبار با مامان باباهامون رفتیم. یه جای جدید که جفت مون نرفتیم. یه جای خیلی جدید«
«پس قبلش بریم آلوچه بخریم از اصغر آقا. بعد هم من شکوفههای چادر نمازمو باید دربیارم.«
فردا با یک عالمه چادر شکوفه دار و تاج و تور از راه رسید. رفتیم نمازخانه. برایمان جشن گرفتند. یک آقای روحانی آمد و برای ما حرف زد و از تکلیفهای از این به بعدمان گفت. خانوم مدیر، دعوت نامه داد و گفت فردا همراه مادرهایتان بیایید تا یک جشن بزرگتر بگیریم.
موقع کیک خوردن، همه مواظب بودیم چیزی روی چادرهای گل دار و تور و تاج مان ریخته نشود. همهمان دو دقیقه یک بار موهایمان را تو میکردیم و از هم میپرسیدیم دایی نامحرم میشه یا محرم؟ پسرعمو چی؟ شوهر عمه چطور؟
چادرِمن صورتی بود با طرح گلهای بزرگ. شکوفههای سفید هم داشت که مامان و مادربزرگ با هم روی چادر دوخته بودند. چادر رقیه سفید بود و شکوفههای صورتی داشت. رنگ صورتی چادر با رنگ سبز آب دماغ بیرون زده و لبهای غنچه اش موقع کیک خوردن، که نشانهی «خانوم تکلیف» شدنش بود، یک حالت چندشی داشت اما من هیچ وقت به رقیه نمیگفتم دماغت اومده پایین، پاکش کن. میترسیدم ناراحت شود.
مدرسه تعطیل شد. دست رقیه را کشیدم. رفتیم پشت خرابه ها. ظهر بود. همه جا خلوت بود. رقیه روی نوک پاهایش راه میرفت تا قدش را بلند کند و چادرش به زمین مالیده نشود. من، پشت خرابهها چادرم را درآوردم و مچالهاش کردم تا کوچک تر بشود. چادر گلوله شده را گوشهی آرنجم گذاشتم. گفتم:«رقیه تو هم چادرت رو دربیار. میخوایم از این خاکها بریم بالا.اون پشت باید بریم.«
«وای نه. گناه داره. همین امروز مگه ندیدی آقا چقدر از جهنم گفت. من نمیخوام بسوزم! «
«خوب درنیار. چادر خودت کثیف میشه. تازه مگه خودش جهنمو دیده؟ الکی میگن.»
«نه ما دیگه خانوم تکلیف شدیم. نباید موهامونو نامحرم ببینه!»
از تلهی خاکیِ بلند بالا رفتم. دست رقیه را هم گرفتم. رسیدیم به بالای خاک ها.با دیدن آن همه آمپول یک جا کلی ذوق کردم. جیغ کشیدم و به طرف آنها رفتم.
«رقیه بیا اینجارو نگاه کن. میتونم ببریمشون مدرسه آب بازی کنیم. بیا بزرگ هاشو جمع کنیم. فردا تو مدرسه بریزیم رو سر و صورت اون زهره و سپیدهی مسخره.»
درحال جمع کردن سرنگهای بزرگ و کوچک بودیم. تمیزترین شان را انتخاب میکردیم و توی جیب مانتوی مدرسه میگذاشتیم. رقیه،چادرش را فراموش کرده و وسط خاکها با حرص و ولع دنبال سرنگهای بزرگ تر میگشت. دماغش پایین تر آمده بود و میگفت: «شاید مریض شدن.«با جیبهای پر از سرنگ بلند شدیم. باورم نمیشد به ریلهای راه آهن رسیده بودیم.روی ریلهای آهنی نور آفتاب افتاده بود.آرزویم برآورده شده بود. با دست، به کمر رقیه زدم.
«نگاه کن. رسیدیم.ریل راه آهن. بیا روی ریلها بدویم!»
داشتم وسط آرزویم میدویدم. ریلها مستقیم و صاف، کوتاه کوتاه کنار هم چسبیده بودند. آفتاب هم نیمی از دستهای گرمش را روی ریلها پهن کرده بود و خودش آن دوردستها ایستاده بودیم. نیمهی آفتاب، ته ریل بود. هر دویمان، نفس نفس زنان میایستیم. رقیه چادرش را فراموش کرده و موهایش کج و پیچ خورده روی صورتش ریخته شده اما برای اینکه عیش مان را کامل کند، آلوچهها را از کیفش بیرون میآورد. با دندان پلاستیک آلوچه را باز میکنیم. آفتابِ نصفهی انتهای ریل را به رقیه نشان میدهم.
« بیا تا اونجا بریم بعد برگردیم.«
«گم نشیم. دور نباشه؟«
«نه. مگه نمیبینی چقدر نزدیکه؟ تا حالا این همه به آفتاب نزدیک شده بودی؟«
کمی ترسیده. به روی خودش نمیآورد. من هم به روی خودم نمیآورم. قدم هایمان را محکم برمی داریم. خوشحال و پرغرور روی ریل راه آهن راه میرویم. رو به رویمان آفتاب است و ما اولین خانوم تکلیفهایی خواهیم بود که در این سن به آفتاب رسیدهاند. مچالههای چادر من باز شده و نصفه ش به گوشههای تیز ریلها گیر میکند. رقیه هم چادرش روی خاکها کشیده میشود. هر دویمان در سکوت به سوی خورشید راه میرویم و آلوچه هایمان را میخوریم. آفتاب کم کم داشت محو میشد. اما هنوز ظهر بود و گرم. صدای تیزی میآمد. یک صدای تیز کشدار. برگشتم، به رقیه نگاه کردم. یک قدم عقب تر از من رفته بود. چشم هایش خشک شده بود و آب دماغش روی صورتش نبود. آب دماغش کجا رفته بود؟ از ترس افتاده بود؟ برگشتم تا دوباره به خورشید خیره شوم. اما یک قطار سیاه داشت از روبه رویمان میآمد و بوق ممتد میزد. وسط ریل بودیم و دیگر خبری از آفتاب و نورهای وسوسه کنندهاش نبود. قطار افتاده بود روی خورشید و مدام داشت بوق میزد. به صدای قطار گوش میدهم. صدایش کو،کو، چی، چی نیست اصلا. باد خنکی وسط موهای نیمه زرد و نیمه مشکی ام میپیچد.
از وقتی آمدهام اینجا موهایم را رنگ نکردهام. پایم را میگذارم روی ریل. اما قطارهای اینجا زیادی محتاطند. همه چیزشان زیادی محتاط است. پایم را که میگذارم توی ریل. آژیر خطر به صدا درمی آید و با اینکه قطار، یکی دو کیلومتری از من فاصله دارد، چراغهای خطرِ نزدیک ریل روشن میشود. یک قدم میروم عقب تا قطار بیاید رد شود. به روی خودم نمیآورم، اما همه دارند با تعجب نگاهم میکنند. منتظرم تا قطار سریع تر رد شود. توی دلم به قطار فحش میدهم و راننده را به ماست خوردن و شل و ول بودن متهم میکنم. باید سریع تر رد شود تا بروم آن طرف ریل و بعد هم تا خود دانشگاه بدوم. قطار میایستد تا مسافرهایش را پیاده کند. من یادم میآید چقدر به همین قطار، عاشق بودم. یعنی هر عشقی را شش ماه میبایست تا عادی شود و کمرنگ؟ مگر برای همین قطار،شعرها نگفته بودم؟ مگر،ایستگاه آخرش را مزه مزه نمیکردم؟ مگر شبها که صدایش توی خلوت بی صدایی میپیچید دلم قنج نمیرفت؟ آخ که عادت چه چیزی غریبیست. یک کوری لاعلاج است که با هیچ عصای سفیدی هم جبران نمیشود. رقیه،کمی چاق شده اما هنوز هم بینی اش آویزان است. یکی از مسافرهاست که از قطار پیاده میشود و میرود به سمت آسانسور. چقدر شبیه رقیه بود. برمی گردم و میگویم: «باید از همین خاکها غلت بخوریم بریم پایین وگرنه قطار بهمون میرسه رقیه.«
«اینجا خیلی بلنده.»
و بعد از گفتن این یک جمله،خودش را از همان بالا پرت میکند روی خاک ها. غلت خوردنش را تا آخر نگاه میکنم.چادرش توی هر غلت به دورش میپیچد. با خودم میگویم: «چطور جرات کرد؟» با اینکه خودم پیشنهاد داده بودم اما جراتش را نداشتم. من مانده بودم و قطاری که داشت از رو به رو میآمد. یک قدم جلو رفتم. پاهایم سنگ شده بود. دیگر حرکت نمیکرد.خم شدم و دستم را روی یکی از میلههای داغ ریل گذاشتم.خودم را روی تلهی خاک خواباندم. صدای هوهوی قطار نزدیک تر شده بود. انگار یک عده جمع شده بودند و از ته حلق شان هوهو میکردند و من روی سنگهای کوچک و بزرگ غلت میخوردم. رسیدم کنار رقیه که صورتش خاکی بود. گردنمان را بالا گرفته بودیم و به قطار نگاه میکردیم که چقدر بزرگ است. مسافرها داشتند از پنجرهی قطار برایمان دست تکان میدادند. از ایستگاه قطار رد شدم. رسیدم دانشگاه. پیراهن آبیام، آبی بود. گلهای دامنم هم سرجایشان نشسته بودند. اما آن روز دو دکمه از مانتویم افتاد و سوزن یکی از سرنگها جیب مانتویم را پاره کرد. مامان، چادر جشن عبادتم را انداخت توی سطل آشغال. دو دکمهی بی ربط هم به مانتویم دوخت. سرنگها را از توی جیبم پیدا کرد و همه را تکه تکه کرد. صورتم که پر از گل خشک شده و آلوچهی نوچه بود، را شست. پاهایم را که ورم کرده بود،توی آب داغ گذاشت.مامان همهی این کارها را با مهربانیِ توام با کتک انجام میداد.
رقیه بعد از دبستان محو شد و دیگری خبری از هم نداشتیم، تا همین چندوقت پیش که نمیدانم ایمیلم را از کجا پیدا کرده بود .عکس پسر شش سالهاش را برایم فرستاده بود و نوشته بود:«نگاهش کن چقدر جیگره. شنیدم تو هم خارجی شدی بی معرفت.» پ
سرش را نگاه کردم. توی عکس، آب دماغش معلوم نبود.
*عنوان اصلی این داستان: «به من بگو هنوز در شهر تو، قطارهای لرزان و دخترهایی با چادرهای گلدار، نماز تکلیف برجای می گذارند؟»